هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » بهمن قره داغی »کاشکی
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کاشکی

بغضِ آسمان وُ اشک های من
هوای خاکستری وُ مرده
روزی پر از نفرت .
در زیر بالکن
دسته ای از رؤیاها را می بینم
پرهای خیسِ خویش را خشک می کنند وُ
پروازهای پری روز را مرور





به حوصله شرم شیشه را در آستین می گیرم
و نگاهم را به شیشه می چسپانم
مشتی “رجاله” از کوچه عبور می کنند
بوی خون وُ خیانت
به خلوت خانه می نشیند !
چشم هایم را می بندم وُ به فرداها می اندیشم
کاشکی تاریخِ عمرِ من
امروزها را از یاد می برد.


شاعران » بهمن قره داغی »برگرد
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

برگرد

به“ پدرم ”که آمدنش را نفس می کشم
 

فرصت امروز عمرم را دود کردم
باز نیامدی
مگر مسیرِ معصوم ِده را گم گرده ای که بر نمی گردی
تا سهمی سبک سازی
از این همه واژه ی ویلانی که بر سرم سنگینی می کنند
من آمدنت را نفس می کشم
بیا برگرد
مگذار زمان
خونِ خشمِ خویش را در من بریزد .
مگذار بوی فاصله ها عاطفه ام را آزار دهد
تا آنجا که از سر عادت
ارادتمند تو باشم .

رجعت تو
حرمتٍ التماس ِمرا قاب می گیرد .
اشک های مادرم را سبز می سازد .
و دوباره سادگی را به رگ های روستا تزریق می کند.
هنوز هم باور نمی کنم که خاک
زنجیرِ اسارتِ تو باشد.
التماست می کنم
اگر هنوز بوی پونه وُ آواز پروانه به پیراهنت پیداست
به این دلِ همیشه روستاییم برگرد.


شاعران » بهمن قره داغی »نسیه نمی‌دهم !
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نسیه نمی‌دهم !

دیگر از باران نباریده
فرصتٍ معصومِ باقی مانده
سیراب نمی شود
دیگر به تصویرِ تبسم وُ کرشمه‌ی هیچ فردایی
عاشق نمی شوم .
ایینه‌ی زخمهای گذشته نمی گذارد
اسماعیلِ لحظه های خویش را
قربانی دهم
که شاید من نباشم
تا شاعرِ شعرهای نشکفته باشم
شاید نباشم.


شاعران » بهمن قره داغی »نفرین زمین
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نفرین زمین

بازی هامان را
زمین
دشنام می فرستاد وُ
ما
گرسنگی هامان را
و اینگونه شرمساری خویش را !
در رؤیای روزنه ای
شخم می زدیم وُ
میلادِ خویش را نفرینی داغ
… و ما همچنان نسل‌ها
اینچنین زیستیم و ُ
زمین همچنان دشنامِ همیشه خواهد داد
حتا بازی هامان را .


شاعران » بهمن قره داغی »جهل تاریخی
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

جهل تاریخی

بهار را
بذرِ پاییز پاشیدن
عقوبتٍ کدام گناهِ نکرده است
که بر شانه های شهر
شکسته‌اید
گمان برده‌اید آفتاب و ایینه
رعیـّت شماست !

و جاری به چشمم دیگر
چون بغضِ لالِ آسمانِ پاییز
که تاریخ نخوانده به کلاس آمده اید
می دانم
می دانم !


شاعران » بهمن قره داغی »دیوار بایدها
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دیوار بایدها

دیوار
این دیوار لعنتی
سهمِ آسمانم را تنگ کرده
من ازین «هیچ آبادِ» همیشه
تنها آسمانش را دوست می‌دارم
با پروانه‌هایش
که مادرانه گردِ رؤیاهای زرد و نارنجی گاه گاهِ من
گریه‌های بی‌هنگام مرا
گواهی می‌دهند
وگرنه سرتاپای زمین را در من اگر بریزی
غزلی نمی‌ارزد
که تصویرِ غزالم را در من
قاب می‌گیرد


کاشکی این دیوارها
این دیوارهای لعنتی
در بایدهای هیچ کس شکوفه نمی‌داد
آن وقت آسمان ازآنِ من بود وُ
چتری همیشه
برای پروانه ها.


شاعران » بهمن قره داغی »هبوط
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هبوط

شبنمی شبیهٍ شهوتِ پاییز
خیس کرده بود
بال رؤیاهایش را وُ
نشسته
در سوگی سرد و سیاه
و مزه می کند
در اشکهای داغِ خویش
سراسرِ زندگی شورش را
که هیچ کس نبوده
صمیمانه ساعتی باورش کند
جز کرم هایی که فردا
جمجمه‌اش را خانقاه عیشِ پرشکوهِ خویش می‌سازند وُ
بارانی که گرم ترنم است
در چشم های دریده‌اش .
 


شاعران » بهمن قره داغی »شاید !
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شاید !

به صلیبت می‌نشینم دوباره
حریمِ همان نهالِ عاطفه
که فصلِ بوران و برف
آغازش را آغاز کرد
یعنی درست حدود عریانِ همان چهارراه
که سیبِ تبسم تعارف شد
عشق رعدی زد وُ این همه بارانِ بغض
بر دوش حوصله
از حوالی همان رعد
یادگار من و توست .
قرارمان همان جا
شاید راه رفته را مجالی باشد
مسافر گردیم .


شاعران » بهمن قره داغی »درد مشترک
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

درد مشترک

زخمِ تمام انسان ها را برادرم
به بارانِ همین باور خیس مانده‌ام
که شامگاهان شعرهایم را آواز می‌دهم
حتا اگر“ خروس بی محل” نام گیرم
که زاغ را
سوغاتی جز همان تکرارِ تعفن نیست
که بر تاجِ تاریخ پیداست .


شاعران » بهمن قره داغی »5/7
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

5/7

هفت و نیم صبح
درست مثل همیشه !
مردی با خیالی خیس وُ رؤیایی مقدس
در هیئت مورچه گان
از پی نان و هیچ
مسافرِ قربانگاهِ لحظه‌های هر روز خویش
تا ساعت هفت و نیم شب
که آسمان و ستاره
در سوگی که همراه می‌کشد
به بدرقه اش نگاه می برند
داغدار و صبور!

مردی با کوله باری از نفرت وُ رسالتٍ سنگینِ پدر
هفت و نیم هر شب
مغبون و دل شکسته
به خلوتِ خانه بر می گردد
با بغلی از خزه های خیس
و سراسر شب را بر سینه می نشاند
با باریکه‌ی نوری در دل :
شاید فردا آسمان نیلی باشد.


شاعران » بهمن قره داغی »همان عادت زلال
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

همان عادت زلال

به آبروی آواز ایران “شهرام ناظری”
 

آن سالها که هنوز دهانم بوی باران می داد
از پدر که پرواز نکرده بود
هر صبحگاه صمیمی
آوازی دلنواز می‌شنیدم
به عادتی زلال .
یادش سبز
پدر
آسمانی‌ترینِ مردمانی بود که می‌شناختم
آبروی بیابان بود
وقت سفر
مادرم می‌گفت:
دستش پر از پینه بود وُ
خورجین خستگی‌اش بردوش …
امروز با هشتاد فصل فاصله هنوز
رنجِ مقدس او
میراثِ ماندگاری ست
بر بازوانِ باورِ خویش
حالا می‌فهمم آن آواز آشنا را
شما
به حنجره‌اش ریخته بودی.

آوازی برایم بخوان
آن عادت زلال را
عطش دارم .


شاعران » بهمن قره داغی »کـــوچ
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کـــوچ

برای رسول آبادیان بخاطر صمیمیتٍ زلالش
 

بی خبر نمانی !
امسال که به سفره‌ی پاییز و قاصدک نمکی نخورده ام
خیالِ خودم را خوش کرده‌ام
که پر می‌شوم از پرستو
آن وقت خودم را کوچ می‌دهم به آنجا که
پروانه ها را
سهمی از آسمان می بخشند وُ
هیچ انسانی عصیانِ مرگِ مورچه‌ای را
به دوش نمی‌کشد
و بعد
تمامِ پروانه ها را پرستو می‌مانم

که سالهاست
تنفسِ هوای رفتن را
تشنه مانده ام .


شاعران » بهمن قره داغی »نا برابری
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نا برابری

نازاترینِ اندیشه ها
در اجاره‌ی نامردترینِ مردمانی ست
که دشنه ای عطشنک هر خونی در آستین دارند
نانی به سفره و آشی بر آتش .
چوپانانی اینچنین
می زایند
لحظه لحظه گرگانی
که زخمِ تاریخ را با اشتهایی تازه،
دندان می کشند
و ما
فرزندانِ تازه‌ترینِ اندیشه هاییم
دردمندترینِ مردمانِ تاریخ.


شاعران » بهمن قره داغی »دختران نیلوفران
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دختران نیلوفران

دخترانِ نیلوفران
مرداب ترینِ دوست داشتنی ها را
در عشقِ عریانی تعارف کردند
شبیهٍ شهوتِ دیروز
و فردا
دریوزه ترینِ مردمان بودند
که به قبله‌ی قبیله‌ی چهارپایان
نیازِ خویش را
لیس می زدند
دختران نیلوفران .


شاعران » بهمن قره داغی »تمام تنهایی
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تمام تنهایی

دردِ غریبی عبور می کند امروز
حتا از استخوان هایم
که گمان نمی برم اینگونه هرگز
زخمی اذان گفته باشد
به هیچ کس
حتا به رؤیای مادرم
که مثل همیشه
سیاهپوش نابرابری ست .
اگرچه امروز تمام ِتقدیرِ خویش را
تف کرده ام وُ رمال را
در عصیانی که عریانی اش را در من دید وُ
دردی که عبور می کند
حتا از استخوان هایم .


شاعران » بهمن قره داغی »زاغ و زندگی !
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زاغ و زندگی !

حتا ایینه تصویرِ شما را
واژگونه قاب می گیرد !
که همیشه همسایه با زاغ زیست کرده اید
و نیلی ترین ترانه ی عقاب را
نفهمیده اید در آسمان وُ ایینه
مگر کدام معرفت را مرد بوده اید
که روسری زنانتان را
خریدار مانده اید
… بین شما وُ شما
مرداب را سجده می برم
که نیلوفران را
دل سوزترینِ مادرانند.


شاعران » بهمن قره داغی »سهم صداقتم
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سهم صداقتم

سی سالِ سیاه را پسِ پشت سپرده ام وُ
هیچ گاه
حدودِ حرمتٍ هیچ کس را
حتا وقتی که نتوانسته ام
تاوان تبسم های تکیده را دلیلی بیابم
پایی دراز نداشته ام
به خیانت
حتا به خیال .
همواره با هر کسی که دستی به «یا علی» بخشیده ام
آشنای همیشه مانده ام
که از پلشتی زاده نگشته‌ام
تاتوان تحملش را در من
کسی به جست و جو بنشیند
من از دوست داشتن
تنها و تنها
سهم صداقتم را می خواستم
همین.


شاعران » بهمن قره داغی »از باران بپرس
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از باران بپرس

باور نمی کنی از باران بپرس
لحظه هایم را آنقَدُر حرمت دارم
که پروانه،
شعرِ شامگاهِ شمع‌اش را
از سلامِ صبحم می‌سراید
چطور باور می‌کنی
پای پریروز پروانه،
پرسه‌ای زده باشم
که مرداب،
گلویی از آن تر نمی کند


خیالت خوش
تا بوی علف و عشق به پیراهنم پیداست
همواره و هنوز
همان روستائیم
تو
باور نمی کنی از باران بپرس.


شاعران » بهمن قره داغی »لحظه های سنگین
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لحظه های سنگین

تاوانِ عریان ترین عفونت عصیانِ تو را
چون زخمی به دوش دارم
و لحظه ها
لحظه ها
لنگان لنگان چنان سنگین
در من می گذرند
کمکی مانده به زانو بنشینم
تا ویرانیم را باد
ـ شادمانه ـ
تا آنجا که دوستش ندارم
سوغات برد
نمی دانم کدام دست؟
از چه؟
تمامِ تقدیرِ مرا اینگونه تقریر کرد
تا تاوانِ عریان ترین عفونتٍ عصیانِ تو را
چون زخمی به دوش کشم.


شاعران » بهمن قره داغی »تـزویر
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تـزویر

چنان به هم از خویش فاصله داشتیم
که نتوانستیم دریابیم همدیگر را
در کولاک کریهٍ خویشتن خواهی
چنان که بایسته بود .
خروس وار به هم آنقَدُر پریدیم
تا خونِ ککلانمان را
به خنده‌ی خلقی که به خلوتِ خیالشان
جز ایاتِ شهوت وُ شکم تلاوت نمی شود
چکه چکه بریزیم
تا امروز که مجروح از حماقت همدیگریم
جز شراره های شرم و شرم
شعری از نگاهمان نریزد
بی آنکه بدانیم در هیأتِ هابیل
عمری لباس قابیل را
از بالای ما می‌بریدند!


شاعران » بهمن قره داغی »زلال همیشه
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زلال همیشه

به“ نعمت” عزیز
 

از بلوغِ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلَد شده ام
شاعرانه ترینِ واژه ها را
به همسایگانِ خوبِ خلوتِ خیالم
پیشکش کنم
و میزبانی سبزترینِ مهربانی ها را
از زلالیت خویش
از چشمه
ایینه و آفتاب
از تو
جستجو کنم .


حالا اگر حدودِ حرمت تو را
پایی دراز داشته ام
پیشانی بلند عاطفه ات را می بوسم
که در من جز عشق
گناهی گمان نخواهی برد
که اینهمه را، تنها و تنها
از بلوغ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلد شده ام.


شاعران » بهمن قره داغی »سکوت
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سکوت

در چنین پاییزی که مرگ
«نفس کشی» به میدانش نیست
در جانم جوانه می زند
زخمی که یادگار «قابیل» است .
و من هنوز
به دوش می کشم
نعش برادران هابیلم را
با سنگینی سکوتی که سالهاست
میلادش را انتظار می برم
در فریادی
شبیه شهوت پاییز.


شاعران » بهمن قره داغی »نمی بخشمت
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نمی بخشمت

نمی بخشمت !
بجای آنکه در خلوتِ خویش
پیاله‌ی شرابِ شادی هایم را
شعر بریزی
و از شانه‌هایم تا آسمان بالا روی
دزدانه
با تسبیحِ تزویرِ خویش
کدام خدا را شیطان مانده ای
که تمامِ حقیقت مرا حقیر می کنی.
چطور ببخشمت !


وقتی از عطرِ عریانِ عاطفه ام
بویی به بالایت نمی بینم .
و هنوز
پیراهنِ رؤیاهایت بوی پریروز می دهند
چطور ببخشمت
وقتی آهسته پا به خلوتِ خیالم می گذاری
تمام رؤیاهای روستائی ام را
رَم می دهی
نمی بخشمت مگر
حماقت خویش را
بر سنگ صداقتم بشکنی
و ایینه‌ای برایم بیاوری
تا تمامِ تنهایی هایم را
قسمت کنم .


شاعران » بهمن قره داغی »تقدیر!
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تقدیر!

نه در قصه های مادر بزرگ دیدم
نه در خواب
که روزی ساده می‌کارم
بالهای پروازم را
پشـت پرچینِ کوتاهِ نگاهِ کبوتری
بیگانه با خواب ها وُ بازی های دیروز
و تنها می مانم
با تصویری از پروازها
 
حالا می فهمم که آدمی را
آفریده‌اند
تا همبازی تقدیرِ خویش باشد.


شاعران » بهمن قره داغی »باران باور
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

باران باور

با من همسفر بود شاید آن سوار
که بر کتفش «دوازده» زخم پیدا
و بر پیشانی اش «چهار» عفونت !
چه مادرانی که می زایند نوزادان خود را
نا آشناترینِ این نشانه ها
چه قبایلی با این قباله مشهور !
همرای من هیچ کس
جز واژه ها وُ واژه‌ها وُ تهمتی که سنگینی اش را
من می دانم
فرجامش را
مردگان !


شاعران » بهمن قره داغی »که نیلوفرانه دوستت می دارم
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

که نیلوفرانه دوستت می دارم

به آنکه حتی دشنه اش را عاشقم

چون دوستت می دارم
حتی آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصله‌ات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور می‌کند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت ‌جفت می شوند
غریب می‌مانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز می‌مانم



که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه ماننده‌ مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث برده‌اند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم


شاعران » بهمن قره داغی »گواه همیشه
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گواه همیشه

قاصدکی
ولگردترین
در محرابِ اتاقم آواز می داد
«یاسین» تابستان را
دلتنگ تر از همیشه‌ی خویش
تسلیت گفتم
مرگِ معصوم ترینِ لحظه ها را
با قاصدکی
آگاه ترین!
در آغاز شهریور.


شاعران » بهمن قره داغی »مـــــراد
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مـــــراد

خوب که خیس شدم از بارانِ بغضِ خویش
خودم را عاشقانه تر از پیش
صدا زدم :
مـــــــــراد
و باز پاسخ از دهانِ تو شنیدم !!
تو کیستی که بر تمامیت من
همیشه حمیـّت خویش را
انگشت می زنی ؟
حتا زیر آسمانِ اشکهای من
گونه های سرخ تو
خیس می شوند




تو کیستی؟
که دلم می خواهد
تا فرصتی فراهم هست
با خودم آشتی کنم
شاید هنوز ردِ پای اسبم را
کوچه های «چنگیز قلعه » گواهی دهند
می خواهم با خودم آشتی کنم.


شاعران » بهمن قره داغی »خیس خستگی
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خیس خستگی

خسته‌تر از پروانه
سالهاست
گٍردِ رؤیاهای سرخ باغچه‌ی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت تلخ همیشه را،
مزه می کنم
من خسته ام
و هیچ حاجتی به تایید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمه‌ی پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره های عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ بنشینی.


من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم .


شاعران » بهمن قره داغی »شعر هم مثل تو
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر هم مثل تو

شعر هم مثلِ من
وقتی گرسنگی های گرمِ پروانه را
بوسه می ریزد
تبسم های دختر ایینه را
پاره می بیند
آتش می گیرد .
چه همزادی به تقدیرِ خویش
شانس برده ام
در این روزهای بغض آلودِ برفی
که هیچ دهانی به سلامی


ستاره نمی ریزد.
شعر هم مثلِ «تو»
فرداهایی‌ست
که مثل همیشه
دوستش می دارم .