کاشکی
بغضِ آسمان وُ اشک های من
هوای خاکستری وُ مرده
روزی پر از نفرت .
در زیر بالکن
دسته ای از رؤیاها را می بینم
پرهای خیسِ خویش را خشک می کنند وُ
پروازهای پری روز را مرور
به حوصله شرم شیشه را در آستین می گیرم
و نگاهم را به شیشه می چسپانم
مشتی “رجاله” از کوچه عبور می کنند
بوی خون وُ خیانت
به خلوت خانه می نشیند !
چشم هایم را می بندم وُ به فرداها می اندیشم
کاشکی تاریخِ عمرِ من
امروزها را از یاد می برد.