هبوط
شبنمی شبیهٍ شهوتِ پاییز
خیس کرده بود
بال رؤیاهایش را وُ
نشسته
در سوگی سرد و سیاه
و مزه می کند
در اشکهای داغِ خویش
سراسرِ زندگی شورش را
که هیچ کس نبوده
صمیمانه ساعتی باورش کند
جز کرم هایی که فردا
جمجمهاش را خانقاه عیشِ پرشکوهِ خویش میسازند وُ
بارانی که گرم ترنم است
در چشم های دریدهاش .