هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » مهدی فاضل »عشق در چشمان تو
سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۰ ساعت 0:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عشق در چشمان تو

عشق درچشمان تو موج می زند
گویی که نگاهت سخن از اوج می زند
در سینه این دل من شاد می شود
مغرور می شود
سخن از تاج می زند
دل اگر که بازیچه ی توست
کجاست آنکه بر دل علاج می زند


شاعران » مهدی فاضل »بهر وطن
سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۰ ساعت 0:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بهر وطن

تو یک نوری ز خورشیدی
چرا از سایه می ترسی
گمان کردی که چون بیدی؟
چرا از باد می ترسی
نه آن رنگی
که بارانی بشوید جسم بی جانش
نه آن مرداب دلگیری
که گویا مرده فرجامش
نگو جانا که تنهایم
بیا از قطره دریا شو
نترس از حمله ی سرما
بیا یک سرو زیبا شو
بیا بشکن حصار تن
بیا فریادها سرکن
بیا برخیز و با خوابی
تمام دیده ها ترکن
ز خون پاک تو ای گل
هزاران لاله می روید
وطن نام اهورا را
برون از خانه می گوید


شاعران » مهدی فاضل »آسمان پیوند
سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۰ ساعت 0:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آسمان پیوند

انتظار
سردرگمی
جستجو
هدایتی است از جانب تو
و قطره های اشکی که از فراق تو می چکد
روح عطشوار مرا سیراب می کند
اینک چه سخت
لبخند معصومانه ی تو
دستان اراده ی مرا تا اوج سقوط می کشاند
و چه بی رحم است
چشمان زیرک تو
در خواب های آشفته ی من
ای کاش بی دریغ بود روزگار در سخاوت خویش
تا ستارگان
آذین آسمان پیوند ما می شدند


شاعران » مهدی فاضل »
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » بیژن باران »اقدس
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اقدس

با باد آمده؛ بر باد می رویم.
تخم تکاپوی بهبود بشریم.
از خاک و آب برخاسته
بخورشید نزدیکتر شویم.

ترا رفته ندانیم.
تو در ما زنده ای.
ماندگاری در یاد بازماندگان.
لبخند و دست سخی تو در خاطر جمعی قبیله همیشه قرار دارد.
نامت میان ما با غرور کرور مکرر شود.
زیبایت در ذهن ما پیر نمی شود؛
گرچه خودمان با زمان همراهیم.
هوش و دانشت مشعل روشنایی؛
ورودت جمع را بزرگتر و تمدن- جوی جدید کرد
پاکی و پیمان تو با انسان پیمانه ما شد.
ای دستان سخاوت و دوستی
ای پاهای مبارک شادی
تو بین ما در سفری
هر زمان که پیش من نیستی
کنار خواهر منی.
هرزمان که او تنهاست
تو در کنار منی.
و ما از تو سخن میگوییم، بسیار
در جمع بدون منها.
پند و اندرز تو مشکل گشای ما؛ بنسل بعدی منتقل شود.
ما با تو تنها نیستیم.
تو در رفتار ژنها، پندار و خوابهای ما جریان داری.
ژن تو در نسلهای آزاد با آینده روشنی گام بر می دارد؛
لبخند تو نوید رهایی فردای ماست.
{
عروس خندان، دسته گل بهاران، سوار بر توسن باد به باغ ما خوش آمدی-
با رایحه سخاوت، مدارا، شکیبایی، فراست، لبخند،
مهمان نوازی و مهر.
در سفر به قاره ها، تجدد نجیبانه برای اقوام و اجتماع ارمغان آوردی:
نخستین اسباب بازی کودکانه، عروسک کوکی فرنگی، دخترک چتر بدست تنها با رنگهای روشن،
برای اخوان- که در طاقچه قرار گرفت؛ زیر نظر اولیاء،
عصرهای جمعه روی میز قر میداد- مارا در کنجکاوی و لذت بدیار دوار و هوار می برد.
اگرچه برای ما شما بودی همیشه،
ولی اکنون با حلول به عناصر اربعه، به تو نزدیک تریم.
بما آموختی در رفتار: نوگرایی، دانش جویی، حقوق فردی.
با پیوند فرخنده زوج کروموزم ایکس خود به ایگرگ قوم ما،
3 شفابخش درد انسانها تحویل جامعه بشریت دادی.
+
اجداد دور ما رفتگان بر بلندی گذاشته
تا جای کشت ماندگان بر زمین تنگ نشود.
در استبداد سرطان ریه به دهه 80 حیات
با رفتن بدون چمدان سفری، شجاعت سوختن در پسین بدون گزافه؛
خاکستر از صخره به هوا پراکنده شد.
در ارتفاع نخل و نارنج
بر امواج ابدی اقیانوس کبیر آرام
ذرات زورق زندگی، خوبی، مهر، تجدد بادبان برافراشته-
در خوانش سرخه سر بر شاخه ی زیتون، کوبش آب بر ماسه های ساحلی، مدار دورانگیز ماکیان دریایی.
با شوق جرگه جلبگ، صف سرخس، خزانه خزه و گلسنگ، محفل مرجان دالبر خورهای* باختری فرود آمده؛
بر ماهیان، پرندگان، اورچینها سوار شده- پاکی و تجربه را
انسانیت نوین "قراردادهای اجتماعی" را
در امتداد بیکرانگی افق آب و حیات
تا کرانه های گرم خلیج فارس- اهتزاز درفش های رنگین کمانی نفت و گاز
تا آسمان فیروزه ای فلات تاریخی میهن سوغات آوردند.
تو طلوع میکنی
در لبخند گل گیلاس، خوشه خرم تاک؛
دوباره زاده می شوی
در تبسم نیلوفر تبریز و تهران،
در چهچه قناری مهر، رهایی ادغام شاخه ی پر قلبک سنجد و پرواز فاخته تا دماوند سر سپید
تا رنگهای سحرآمیز سحرفردا.

جمع ما پراکنده- در اینجا، این دم؛
تو در معراج تناسخ ادوار سرمدی طبیعت
محاط مایی- ای چتر حفاظ دانایی، خوبی، خاطره
ای هاله ی منور دیهیم نور و هوش بر سر نوادگان ِ درراهت.
در حرکتی - از عطر و شهد تا میوه و گل کوه و کویر
تشعشع تو با هزاران ذره در گیتی فرود آید:
"دل هر ذره که بشکافی-/ آفتابیش در میان بینی."**


* خور= پیشرفتگی خاک در دریا. ** مولانا


شاعران » بیژن باران »نگاهت
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نگاهت

نگاه تو بر در است
با یاد پنجره باز رو بباغ، هوای تازه،
خورشید تابان، پرنده ی خوانای عاشق
بر همیشگی سبزی شاخه سرو.

نگاه تو بزندگی بجامانده
در چشم رفیقان عشق،
شکوفانی سرخ نسترن تابستان
منگوله های میوه مهرگان باغبان
دانه جو در خاک خوب
اندیشه و بازوی کار بهار.

نگاه تو از زندگی گذرد-
با عبور از اعصار
به کویر و کوهسار.
نگاه تو نگاه تاریخ است
ادامه وجدان مزدک و بابک،
حلاج و عشقی، در شعر سعید گلسرخی و مختاری.
تو در نگاه کودک امروز
نگرانی دیرین امروز، وعده روشنی فردا،
در آسمان شفاف هدیه داری.

نگاه تو زنده است-
در پرواز باز پشتک کامل کبوتر در نیلی آسمان
شنای خیس ماهیان رود ورود دریا،
اندیشه مرور دیروز انسان فردا.


شاعران » بیژن باران » ورود
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ورود

روز برهنه شد
بر بام سبز باغ.
از در درآمدی-
ای حجم شکوفان سفید!
با رایحه ی بهار
سرخ لاله بپا.

ای عکس جوانی در قاب اندام من!
مرا اعتیاد نوازش کلامت،
گرمای شعاع چشمان سیاهت،
طراوت نزدیکی جادوی زانوانت،
با نبض طولی تپش، آغشته به شرجی حضورت،
غبار غربت زدود.

بزیر سقف موج ملتهب آسمان
میبویمت در معبد حریر حنایی مجنون بید
با پرستش لمس پوست، فشار گوشت، اتصال تماس، تنفس محرم حریق عرق،
در تناول تورم توت فرنگی رسیده زبان،
جعد مژگان جفت پیاله نرگس نازبار چشم
جیغ بنفش1 سُنبل میک کمانه بازو
تصویر رقص گرگ2 در خط فاصل شب و روز
تمرکز مکث پوزه ز بوی پنیر در ترک تنوری لبو
بر پرز نرمی مورمور لیمو لیمو، آههای بلند گیسو، لیس لاله، زیر،
وای ابریشم پروانه سیاه گشاده بال جادو-
غنچه سرخ شبنم شرم و اشتهای پذیرا
لنگرگاه طریق قائم قایق غریق حریق غروب
در لذت درد یگانگی حضور، خفگی خفن، ُخرناس رعد صرع
با واجهای وحش گره آخ گیر در گلو،
در طوفان اوف غریزه ورود، انبساط ُزخم لزج آرامش ماهیچه، قرار قلم، سلطه ثمین سکون.

بر آب خلیج فارس ُخرامان رَوی رو بجنوب-
در طلوع طشت طلا،
رخنه به خاطرات ویران دور.
بخوان بخط نور بر صفحه دریا:
در تور بلور خور رقص شاد ماهیان
کیان کف ناپایدار، زیر سایه گذر بال ماکیان-
دور شود، کوچک چون ملخی بر کاه گندم.3

مرا به سرخی صدای ِسِحر سَحر ببر-
به لمس شیری شیون نوزاد صبح،
طیف الوان تحرک تابستان 4
مینای پریدن رشحه ی ماهی
زرد خروش خورشید
سیاه افت اسفنجی سنگ پا
آبی سیر صدای دیگ شب
سرخ خروس خوان ده
سفید نجوای کف آلود رود ته دره.

دمی، قرین پوست ران تو، دلیل زندگی منست.
با تو، شاهد زندگی من- تویی.
با تو، در این جهان اثر ز من مانَد- کودکی بر نطع نور فردا.
بی تو، بود و نبود، یکی ست.


1 هوشنگ ایرانی. 2 فیلمی از کوین کاستنر. 3 اصطلاح خراسانی برای خُرد. 4 گرشوین (1898-1937)، آهنگساز آمریکایی: روز تابستان/ زندگی ست آسان/ می جهند ماهیان/ بلندند پنبه زاران..


شاعران » بیژن باران »تو بدور نزدیکی
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو بدور نزدیکی

درپناه سایه پندار تو-
نه توان زیست به یاد.
سرخ آن میخاک آویز شبق -
آبشار گیسو،
باغ با بلبل خوانا سرشاخ، بازی مار و سمور، خم آن لاله خیس،
مزه ی پسته شور لب تو
عطر لیمو؛ َبرِ تک اطلسی مه گونت..
تو بدور نزدیکی
ومن از آن دورم.

می توان گفت:
تپش تند 2 گیلاس، قلب 2 قلو- عشق من و تو،
در طنین مهتاب.
نور شب با خوشه پروین
لمس الماس ستاره گان میسور.
سکر خوا نای طوق داغ لبها بر زبان آشنایت
و دمای بی صدای اعتماد -
چشمه را پرآب.
پر سخاوت دست تو- در ترازمکث جفت بال پروانه-
شعله شمع را، پیله ای شفاف.
تو بدور نزدیکی
ومن از آن دورم.

چه توان کرد؟
با تو پرگویی؛
بی تو هست کم گویی.
تو بدور نزدیکی
ومن از آن دورم.


شاعران » بیژن باران »زخم رَز
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زخم رَز

احساس می‌کنم تاکی گشن هستم.
شاخه‌هایم از اقیانوس‌ها گذشته،
پیچک انگشتان‌ام پیکر مجروح تو را لمس کنند،
خوشه‌های رزم بر لبان لوت تو
شهد توان‌بخشی ریزند.
پنجه‌های برگ‌هایم بر اندام خسته‌ات سایه کنند.
گنجشک‌های شاخه نشسته‌ام جیک‌جیک کرده،
دانهء تاک را به دندان‌های سفیدت رسانند.
این درخت کیهانی دور به تنهایی تو نزدیکی کند
تا باد بوی حبه پاره از خوشه را به تو رساند.

تو را بر چمن ابریشمین زمردین افتاده بینم.
پیراهن‌ات درفشی‌ست رنگین که پاپوشه‌هایت آن را
بر زمین نگه دارند.

در دوردست، سایهء خانه‌ای سیاه بینم،
که در کنارش درخت چنار خشکی چون
دست غول ز آستین زمین بیرون آمده،
در پشت، آسمان کبود و بی‌ستاره بینم با –
آلی بلندبالا، که در صورت‌اش دو حفره
سرخین زیر پرچین ابروان
و حفره‌ای سیاه بر چانه داشته،
دم‌اش، چو چنبر «هـ دو چشم»
بین دو پا معلق بوده،
بازوان پرمویش
دور تا دور افق، خروج نور را مسدود کرده.
بر ریسمان مال‌روی گردنهء گدوک
دواله‌پایی به تکدی نشسته.
بر پشتهء اخرایی تپهء دور بر سنگی، آهسته
جنی با شانهء چوبی پی در پی
گیسوان بلند مشگی پری اثیری تازه شسته
منظم می‌کند.
دو چشم، دو چشم سبز پری
پردهء سیاه گیسوانش را به موج درآورند.

بیا ای دوست، ای آشنا
بیا شاخهء دستان‌ام بگیر
و از آب‌های نیلی بگذر،
از شن‌زارهای تپه‌گون سرازیر شو،
از ماسه‌زارهای کنارهء دریا به‌سوی مهر، در خاور بشتاب.
بیا تا سایهء بلندت بر دریا
جزیرهء مواجی هویدا کند برای ماهی‌ها.

بیا که اشک‌های تو در این اقیانوس سکوت
مروارید شده تا عقد ثریای دیگری پدیدار شود.

بیا که زخم سکوت تو از تنهایی‌ت ژرف‌تر است.
بیا که در تاریکی شب، دیوارها به‌دور گریزند.
طبلی در سینهء جنگل به تپش افتاده.
در سیاهی شب، انفجار نارنجک خورشید
ظلمات عمق را آذرخشانه ترک اندازد.
برکهء پیچان از میان درختان، اینه به افلاک اندازد
تا راز را به فلک با رمز رساند.

ای آفتاب، پیکر این دوست را التیام بده.
او را دوباره به پرواز در آر.
ای ستاره‌گان، با نظم فلکی‌تان
چون آتش‌گردان کیهانی
شب‌های او را سپید گردانید.


شاعران » بیژن باران »شیر کویر
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شیر کویر

هم خونم و هم شیرم.. - مولانا
آسمان آبی پگاه
زرد کویر زیر لمس ملایم نسیم
بر سواد افق
گراز گریزد- گروه شیران پر شتاب.
زیر کوبه سم و پنجه- خار و خاک.
شیری فاصله با شکار کم کند.
با نفس سنگین خیس
بر کپل لخم گریزنده کشد
5 الف شعاع چنگال خون چکان
4 دندان نیش فرو کند به لوله گلو
انفجار درد در پیکر کشته با لرزش پسین حیات برابر قائم مرموز موت
جاری کند برکه برَکت سرخ بر ُکت پشمی انبوه بی حرکت کشته
بر خاک و بوته های خار، زیر خراش خنج خورشید.
لنگ گراز در هوا
آفتاب میخلد بر درزهای ُکرکی هرگز آفتاب ندیده - همیشه در سایه
پستان ترکد زیر فشار چنگ شیر
در شیر سفید دوَد رگه های خون.
فکهای پیروز شکند استخوان سر و سینه محکوم.
پوست و گوشت میدرد زعضلانی ران
عیان کند گل شنگرفی درون.
سبع را گردوی کله، چهره کف گیری، زوج چشم روبرو، موز بینی در میان؛
شکار را بادامی سر، مخروط قیفی رو، دو چشم در طرفین، چون کله ماهی.
حکم تقدیر/ کتیبه ی وراثت از پیش عاقبت قتل آشکار کند.

از پشتِ بوتهِ سماق
شیر نر با طوق کوپال پرپشت فرهمند خویش
سوار سایه اش با یورش و غرش وحش-
خروش خشم شرزه.
خانواده خون بر خوان باز خون؛
از ناشتایی به سایه درختی در چرت قیلوله..

از انتهای سواد خاک افق جدا شغال، تنها
در خط نسیم، پی ریسمان بوی پیکر دریده گیرد به پوزه ترِ سیاه
نزدیک به لاشه ناشی ازانفجار و تلاشی گوی گوشت
تکه ای پاره کند با 7 فک باز
بدهان گرفته دور شود با رد تسبیح قطرات خون بر خاک
یاد گراز سرنگون در کام
با خورده استخوان لای دندان.

انبوه زنبور و مگس
سفره دریده را پاک کنند.
قانون عتیق قدرت قهار در کویر:
جمجمه و قلم استخوان سفید کنار گون
زیر سایه بال کرکس بالا
در آفتاب نیمروز سیمین
یاد گراز گریزد به باد..
**
خورشید تیره در غروب غم با قائم مرموز موت بر دهنه ی کنام.
َابی و بَبی – مخملین توله های 2 قلوی گرسنه ی گریان گراز در اغماء.


شاعران » بیژن باران »دشت و آهو
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دشت و آهو

آهوی کوهی در دشت چه‌گونه دوذا؟/ او ندارد یار، بی‌یار چه‌گونه بوذا؟ -ابوحفص سغدی*

زیر گنبد نیلی نور، دشت با حیات و نهر
از افق پدیدار شد آهوی خوش‌منظر.
از خشکی به‌دور: سر بر پوست دشت، می‌بوسد و پیش اید
با گردی پشت _ کشیده‌گی گردن _ ظرافت صورت.
بر بوته زانو گذارد، سر مالد، لب ساید.
_ چار دست و پا _ جوید، گرم شود، لذت فزاید.

دشت: "ای غزال زیبا سوی چشمه خرامان ایی!
شیفته کت خوش‌دوخت و حساس تو
از مرگ به‌دور : جهت و عطر نسیم مد نظر داری .
مفتون کمانه‌های پرتمنای پیکرت
مسحور گردش جهت‌دار دو چشم مشکی‌ات
ای نرم‌رو با لب‌های مرطوب‌ات مرا به پرت‌گاه شور بری
در درهء لذت فرو
با دهان پرخواهش‌ات سایی بر سراشیب سینه
بر پوست پرالتهاب چه آرام گذری
به چاله گرد مکث کنی، با غزل جاری این حوض ولرم!"

سبزه: "ای نزدیک‌بین مهربان!
شق شقایق با نوک خود یابی،
ولی دو چشم درشت‌ات را چپ کند
چون گربه‌ای با طعمه‌ای لذیذ در بازی
در تنگاتنگ هوس و حسرت!
از سم به‌دور: شمال چانه، آذرخش صامت لذت
در حجم سبز گستری! مرا در خود فرو کن!
نور بر من ببند، مرا در تاریکی مرطوب جای ده.
زبان بسای به‌قامت فوارهء حیات
گوش به‌فرمان برای فوران!
سرریز کن صمغ سرچشمهء جاودانه‌گی ...

آهو: "ای دستان نوازش و هوس!
می‌بوسم از بن به بالا، از بر به پایین،
بلغزم به میوه‌های محجبهء جادویی،
زبان کشم در عطش‌ام به گل‌برگ ملون.
از بد به‌دور: در رگ و آوند کناری،
فریاد دوست دارم‌ات مستدام!

- ای صاحب دستان دوستی،
منشاء خانواده و خون!
خویش من از من در بیرون.
خوبی‌ها جمع جهانی شده با طرد بد.
تو با منی، در منی، به‌یاد منی!
من با تو، در تو، با یاد تو!
این بزم ماست، این رسم ماست، این جسم ماست:
در جذبهء لذت لحظه،
گرمی و شور فریاد می‌کشد در عطر دم‌های گذران ...

* نخستین شعر مکتوب فارسی، قرن یک هجری، به نقل از شمس‌الدین محمد بن قیس رازی، نویسندهء اوایل قرن هفتم، در «المعجم فی معاییر اشعار العجم»


شاعران » بیژن باران »قارچ و سمور
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قارچ و سمور

صدایش برخاست.
اولی را ترس، دومی خشم، سومی غفلت گرفت.
در یکی طنین انداخت.
دیگری را صدایی نو برخاست.

تسلسل ترکهای آنی قائم پله گانی سقف سیاه آسمان
با خروج خط میخی بی ستون نور، آذرخش آبی گذران
هیاهوی ارابه های ابر عاصی در ظلمات
به رقص تند باد در رعد و برق، باران
بر بیشه های کنار جنگل کم پشت لرستان.
هزاران بلم بلور اریب هرآن
خیس میکنند درختان آب چکان
’پر میکنند چالهای زمین و زمان.

پس ِ درختان نه در سکون بی قرار، بیدار اسطوره ی زروان.
2 بازو گشاده به گذشته و اینده.
پای کوبد بر کنون.
زردجامه ی هلال ماه حلق آویز شاخه ی بلند بلوط
با عکس منکسرش در سطح ِ ساکن ِ چال ِ لبالبِ آب.

سر برون آورد ز لانه
سمور تشنه، مضطرب،
نفس تنگ، کله کرخت، عرق بر جبین،
با حس سرگیجه، آشوب، خفقان،
رها ز فشار دیوار خانه اش.
در برابر 2 چشم شیشه ای مشگی بی حالش
- در چال آب با نیم نگاهی بی حوصله -
چهره خود بدید؛
کنار ش، ُقطوری قائم-
با چتر کلاهک، شق قارچی کرم.
چشمها بدست مالید.
ز خود پرسید:
زیر درخت گشن گردو،
بر خزه ی مرطوب با 2 گردو
چیست این استوانه ی کشیده ی مغرور-
با سایه کلاهکی چون آلو، عقربه روی 3 بر صفحه ی ساعت؟
نزدیک برد ناخن گرم خود.
بر تری و طروات شبانه لب گذاشت.
گونه ی تب به این عمود مالید.
پا بر خزه ی پایین کشید.
عمود قارچ – افقی. سمور در لمس خود دهان به استوانه گذاشت
بر خزه و گردو با غمزه غلتی زد.
سر گویین در دهان بلعید.
بغض در گلو ترکد.
صمغ حیات در لوله غلتد.
تشنه بود برای آب، گشنه برای گوشت، حریص بازی با گردو
در سر التهاب، در دل مجذوب.
پرسد زخود هی دوباره:
کشش به آن
یا کشش به او؟

با کت مخملی نرم، سمور
- این ُکرکی بَراق با روغن بدن، نمور.
نیست مضطرب، غرق رویای او.
زروان گذرد، محو تماشای غنای سبو-
پراز تصویر بیشه و عطر شب بو
زیر زورق زرد ماه، بادبان به غرب کشیده، آهسته کند سو..


شاعران » بیژن باران »زنبق و زنبور
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زنبق و زنبور

نسیم نیمروز بهار
می وزد بر پرده باز پنجره.
بیرون نگاه میکنم-
بنفش، سفید، زرد، گل بهی..
صف سینه باز زنبق ها.
سوار بر موج نسیم، زنبوری
مکث کند کنار آنها.
**
دوربین بچشم گیرم: نگاهم
مداد نور، گذرد با قالی ظریف تصویر
از عدسیها و چشم به دیواره اش.
نقش بندد در ذخیره خازن خاطرات-
فعال کند شبکه ای از گذشته های دور:

روز زیبایی بود با تو بفاصله زمانی کم.
زیرِ طاقی بازار، صلات ظهر،
نفس داغت سر پیچ نبشی،
پشت دیوار گلی، پنهان از من.
چون نفیر مادیانی سپید به سرم -
صدایت با زمزمه لطیفانه شعر فروغ:

"یک نگاه مهر آمیز تو ، / یک فشار دست تو ،
یک بوسۀ تو / کافی ست تا مرا از همه چیزبی نیاز سازد."

لک لک لبه بام نشسته،
مسحور، زیرِ سایه چنار قدیمی ؛
به آرامی چشمهایش بسته..

عدل ظهر، خلسه خواب حاکم بازار.
کوچه های پیچ سرپوشیده
با حجره های معطر الوان؛
روح عتیق تجارت.
دریچه های طاقیهای سقف
نردبان نور در خنکی دالان.
قرطاس، چرتکه، ترازو، تیمچه.
هشتی، تاغار؛ گونی، حلب و عدل پارچه.

تو منشائ موجِ ارتعاش سکرآور دیوار گلی.
سکوت خورشید در ترنم صدای دل انگیزت سیمینگی.
تیغه نور دریچه سقف، حایلّی بین من و تو.
می دانستم تو پشت نور خانه داری.
ولی عبور از نور نمی شد.
صدا، دما، و رنگ تو در ماورا محسوس.
همچون شعله رقصان هرم گرما
از بام بازار به گنبد نیلی در معراج.
بین ما این حریره حرارت مواج خشک در نبود باران.

شاملو در ذهنم:
"یک شاخه در سیاهی جنگل بسوی نور فریاد میکشد."
اگرچه کوتاه بود دم؛ ولی دل انگیز بود لحظه.
**
زنبور با وزی پر زند درجا.
گزیند زنبق گل بهی را.
بال در گرمی نور؛ گوش گل بنجوا.
با حشر نزدیک،
در حجم عطر فرو افتد؛
نشیند بر گلبرگ باز شکفته.
شیارهای گل در عدسی دوچشم براق.
فرو کند نیش آخته و گرده ی عمود پرچم
به کلاله- به مادگی مهیا در این لحظه ی لقاح.
دست بر پهنه ی رنگین رایحه.
لب بر شیار عشق.
چشم مملو از خمار پذ یرای پوست.
کام در مکیدن شهد.


شاعران » بیژن باران »آتش و آب
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آتش و آب

عشق از آتش آغازد؛
به آب رسد.
از خشگی و شور؛
به خیسی، خلسه و خون.
از صدا و شعر؛
به رایحه و خانه.
ازآنی رویا و یاد؛
به تن جاودانه.
شعر عشق مرد و زن است-
از مرد گی به زن دگی، زن انگی به مرد انگی، ادامه نره تنی در مادینگی
بنا به کتیبه ی وراثت خفای رمز و راز.

عشق از آب آغازد؛
به آتش رسد.
از خیسی، خلسه و شیر؛
به خشکی و شور.
از رایحه و خانه
به صدا و شعر؛
از تن آنی
به رویا و یاد جاودانه.
پیدایش مفاد رمز کتیبه مشترک تکامل ماهی ازآب
باز در تن و روان- پندار، گفتار، کردار
کودک است؛ بپا بر خط افق اینده، لب رو به آفتاب:
آب، بابا، نان، آذر،
آزاد، داد، شاد، مادر..


شاعران » بیژن باران »آب و آتش
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آب و آتش

فوج پرنده را در دشت پی گیرم
مرا به آب رساند.
بر چادرشب خاکی صحرا
کمربند زبرجد یابم-
بزیرش آب چون ماری پیچان و طویل.
دنبال روبه دور در کوه،
به چشمه ی سرد رسم.
پیکرم موازی افق.
لمس لبه گرد این سراب هوس و هوش-
لب خشک بر موج تری نرم.
رایحه ی آشنای اوج شهد عشق.
طنین ترنم خیال خمار در تناوب زوج گوش-
مزه این طراوت قرین قرنیه ام.
« در پیاله عکس رخ یار» بیقرار!×

در افق ستونهای دود،
آذرخش خشایاری بر دریای کبود، تازیانه ی نور عمود-
تیرک خیمه ی تراکم آسمان خمود.
بشکفند همزمان شکوفه های آتش شرور-
بر بازوان درختان دور،
تنه غرور، بوته مستور، لانه مور.
بسوزند خشک و تر در شور.
شرار عشق شعله کشد بشکل منشور
بر شانه ام شود شمد شراب و نور
« دیدار آشنا را» حضور. ×
ــــ
× حافظ: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم. باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.


شاعران » بیژن باران »همپای من
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

همپای من

خورشید بر گستره سبزینه دریا
از انحنای افق سحری آهسته بر اید.
من از غرب خواهم آمد؛
تو از شرق.

تمام روز بر ایینه نورانی آب طی طریق کنیم.
قلبهایمان قبله نمایمان باشند.
تا به میدانی در میان دریا نزدیک شویم.

بیا با هم در خنکای زرین غروب
بر این پهنه مواج
یک رقص طولانی تانگو
- بیان عمودی طلبی افقی -
در امتداد محور زمان آغاز کنیم.
موسیقیمان صدای موج دریا
با نرمای نسیم
و ضرب صدای دالفین های نزدیک و دور.
تو با پای برهنه در شلیته قاسم آبادی و بلوز سرخ
پای راست بجلو - آهسته آهسته تند تند آهسته
من با شلواری سیاه و پیرهنی سفید
پای چپ بجلو - آهسته آهسته تند تند آهسته
بسوی هم اییم.
ما دو پروانه سبک بال پایکوبیم بر آب.
شانه باد در شبق گیسویت فتاده
تا در تناوب باز و بسته آن قارمون نامریی
شور را شتابی منظم بخشد.
من با دستمال سبز بگردن
- برگ بزرگ حیات بوته موز -
بسیاق کولی کوچ گر کروآت در ساحل آدریاتیک
محو در رویت رویای روبرو؛
بهم نزدیک میشویم.

در چرخ سریع یک کورته ترا درآغوش میگیرم.
۴ عدسی مردمک های میشی رنگ
در تقابل هم، بیدرنگ
بی نهایت ابدیت را تکرار میکنند.
رایحه تو در مغز من داغی ابدی میگذارد.
**
اشعه طلایی مهر بر فرش سیال نارنجی
هوای ما را داشته؛
ما رقص خود را تا برآمدن ماه،
این مونس عاشقان،
ادامه میدهیم.
میشنویم که صدایی ملکوتی میخواند:
"مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما.."
ستارگان، ثوابت، و سیارات
بدوران افتاده.
آتشبازی سماوی کواکب کهکشانی و شهابها کولاک میکند -
با تصویر مضاعف ۱۲ برج فلکی در دوار
بر آب اسفل سافلین
بدور ۴ پای بدوی
این ۲ همپای گره خورده باهم.

رقص تمام شب ادامه دارد.
**
شب است.
همپای من با من است-
او در آغوش گرم طپنده ی من
من در انحصار بازوان سیمین او.
با اوچویی در کمر، چون فلامنکوی غرناطه، پر از فلر
- دردست راست گوشه دامن گرفته؛ سپس رها کرده -
بر خط افقی تی ازهم باز میشویم،
پس آنگه با لی لی آرژانتینی بجلو میرویم.
هر از گاهی شاخه رز سرخ گذرد
از ردیف دندانهای سفید من
به ردیف مروارید در دهان تو
وبرعکس.
ریتم را با سالسای لاتینی تندتر کنیم؛
یا با میلونگا، آهسته.

در شب، لباسمان از دود:
لطیف، پیچنده و لغزنده.
بالای سرمان مشهود:
ستارگان آبی و ماه محجوب.
بزیر پایمان فرشهای لایتناهی آب بر آب.
دستی بزیر آب کرده - تونا گرفته
چون سر بریده پرسیوس آسمان شب بالا میبرم.
چکان باران از ماهی، مشت، مچ
و بازوهای برهنه ام فرو میریزد.
سوشی بهشتی با نمک و جلبگ دریایی
شربتی اعلا از صراحی حافظ
حیات را تداوم بخشد.
اگر دالفین و پلیکان نظری بما کنند؛
ما با بوسها پیام میدهیم.

در قفل قامت افقی ۲ نخل شناور
برگهواره پرفشار دریا ..
**
سحر دوباره آفتاب
از بین لبهای لعل یاقوت و برفک دندانهای شیریت
آرامانه بیرون ریزد.

بر شانه سوخته من
طشت طلا ارتفاع گیرد.


شاعران » بیژن باران »گیتار من
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گیتار من

برای علی ساحر الوان شاد
گیتار من گرد و کشیده
کنارمهتاب پنجره
با صافی حنجره
تارهای معطر رسا
سینه پرصدا
و تاری حفره میانی.

گیتارمن با دوایر تزیین به گردن
سینه محدب غرور، باریک کمر- با مامن جادار زیر
بندینه مشکی حائل بدن.

گیتارمن زیبا و خوش تراش.
یادآورنسلهای گمشده باستان
پر از رنگهای تند دلنشین کویر و کوهستان
پر از رنگهای آرام دریا و آسمان
پراز هوای تازه و نور
پر از هیجان و شور.
ذهن با وفای او پر از یادهای شیرین و دور.
ارواح رفتگان را حاضر کند در اتاق من:

"مراببوس! مراببوس!
دخترزیبا امشب برتو مهمانم.
درپیش تو میمانم تا لب بگذاری برلب من.
دختر زیبا! از برق نگاه تو .."
گلنراقی: آخرین بوسه- طنین تاریخی در شاخه های تبریزی تابستان خشم.

دقایقی گذرد:
"مهتاب، ای مونس عاشقان، روشنایی آسمان.."
ویگن: مهتاب- تکرار خاطرات شبهای سور شهر.

زمانی دگر:
"تو دریای من بودی! آغوش وا کن!
که میخواهد این مرغ زیبا بمیرد."
مهرپویا: قوی زیبا- بازآوار یادهای تلخ اجتماع.

دمی بعد:
"وقتی چلچله ها میرن/ به سفر های دورادور
از تو میپرسم، چو هر یک/ میکنند از بامم عبور"
اصلانی: عبور - ترنم خفیف هجرت بافقهای دور.

گرمی موسیقی تنهایی را
در ضیافت خیال کند مسحور.

زیر چادر شب شکوفان نیلی سپهر
با انحنای دل پذیر، روی زانو در بغلم غنوده او.
با زمزمه ی پر تمنای نیمه شب
انگشت به تارهای مویش:
دست بر بدن صاف جادویش
تا در ارتعاش عشوه و عشق
شکسته شود سکوت شب.

من دیوانه اویم، اسیر گیسو ی پر حالتش.
در رقص موجی گرمی زایش
در دوران دوایر سماع و سکرش
مضراب شصتم حواشی پل خرکش:
زخمه ها، ارتعاش، ناله
کف بر محدب کشاله.

گیتار من معشوق پرشور و پر طراوت.
فشرده در برم: دست بر کمانه کمرش
با لولای عشق: قلب من و او، گیلاس دو قلو.
انگشت روی پوست در نوسان رقص
این صدای اوست از رخوت من
یا رعشه من است از نوای او?
اوست مرا میخواند بخود
یا منم اورا بخود میکشم
یا هر دو در جذبه وحدت عشق?


شاعران » بیژن باران »آسمان آبی
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آسمان آبی

با تو بخواب میروم. با تو بیدار میشوم.
این است رسم بیکران عشق، ای نازنین.
با من بخواب میروی. با من بیدار میشوی.
این است رسم بیکران عشق، ای نازنین.
روزها و هفته ها این بیتِ محبت رج میزنیم.

سنجابِ لرزان ِ دست آموز بر شیبِ دره غنوده بیخبر،
زیرِ آوارِ آفتاب، در سایه درختِ لیموی مقدس.
ترنم جوی شیار زیرین، مد نظر.

در سرزمین پرتپش دره های مرطوب، تپه های گندمگون
زیر آسمان آبی، رگبارهای ناگهان موسمی-
چریکِ هوشیار ِ سوارِ سایه- ریسمان ِ راه گرفته؛
سودای صاحب سنجاب، سنجاق تیزصدا درسر،
کنار سنجد معطر، غرق قلبکهای شنگرفی مهر، دست برسجاف ششلول کمری
از خشاب پر مهرخود، فشنگ قشنگ عشق جدا کند.
بر درفش سرخ آن، با مٌرکب شیری رباعی کمند کند:

بجستجوی تو گذر ز کوه و دریا کنم.
با ورود به دره دل انگیز پرطنین ندا کنم.
بر سنجاب سکون، چشمه ی هوس
تاجی ز لاله و میخاک جدا کنم.
151003

به باغ بیا

بیا به باغ در پگاه!
بگو بکن مرا نگاه!

جویباران با ترانه ی گذران زمان
زیر برگ‌ها با آوازی پر وجد، بلبلان
در قفای غزال‌ها، قمریان
با روبان آبی پاپیونی پرواز.

به زیر درخت گیلاس بیا!
بلوز لیمویی بالا، شلیته قاسم‌آبادی به‌پا.

بر هر گره‌اش گوش‌وار دوقلوی سرخ
با طپش نبضش صمغ جاری در آوندها
سر بر آسمان آبی گرگ و میش سحر
ریشه در خاک باستانی میهن.

کفش بر کن و ز پا جدا
گذار بر فرش یشمی چمن پا!

با حاشیه معطر اطلسی و یاس
تعظیم صف کوکبان و اختران
و قامت رشید گل آفتاب‌گردان-
زیر سنگینی کلاه ملون‌شان.

من در انتظار تو ام، اما
در باغ زیر گیلاس، تنها!

پشت به تنه سرد استوانه‌اش
در دست لاله و سوسن و گل سرخ
بر لب نام جادو و سکرآورت!
در قلب طپش عشق بی‌قرار.

دخیل بر این مجموعه روا
با زوج طوق بازو و پا.

الوان نامرتب شلیته بر چمن
کفش بلند پاشنه کرم کنار گل.
شلوارک و شلوار در نسیم
باغ در دوار رایحه تداوم حیات.


شاعران » بیژن باران »سحر شعر
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سحر شعر

تقدیم به فریدون و فرشید، بیاد شب گردیها و پگاه معراج به کوه
اکبر، برای رفاقت دهه آخر مهدار قرن پیش

ای افسونگر افسانه ای
اوراد ساکر غنچه سرخ دهانت
سوار بر نوار رنگین لایزال؛
رقص انگشتان ساحرت
کلامی آهنگین بر صفحه تصویر.
ای جادوی اسطوره ای
مرا در دیگ معجون اکسیر عشق خود بجوشان!
اگر فلفل و نمک بیش طلب کردم؛
بگو "فضولی موقوف!"
زیرا تو در تغییر حال لحظه ای
با یک ناسزا آغاز؛
و دهها قربان صدقه ی بعدی
فضای زندگی را معطر دایم میکنی.
روزها میگذرد.
با سکوت خود مرا چیز خورد میکنی.

با حلقه ۴۰ کلید خود
طلسم دروازه قفل قلعه الموت را شکسته
روزهای مرا پر از قوس قزح تمنا میکنی؛
شبهای مرا پر از شهاب هوس.

ای پری دریایی
کی از آستانه ی در ایی؟
خیس و آب چکان بسوی آتشگاه خانه بازایی!
**
سه پر سیمرغ باید.
تا با آتش آن، جن حاضر مرا بتو برساند -
زیرا نشان تو ندانم.

از خاله سراغ تو گیرم؛ مرا برد پیش
سید جلال، دعانویس ته امیریه.
بادست مبارک، آقا طومار کوتاه قلمی کند.
درآب استکان کمر باریک، تبرک دستنویس اضافه شده
تا عارضه زایل شود.

عمه در را باز؛ فالگیر کوچه را تو حیاط کشد.
مشدی بر لبه حوض نشسته اسطرلاب انداخته تا جن زدگی باطل شود.
- نگوید برای همیشه یا فقط امروز!

خواهر مرا پیش مادام ارمنی برده
که در فنجان قهوه من خیره شده
در دالبرهای خشک جدار درونی آن
ردپای ترا یآبد تا مرا بسوی تو راهنمایی کند -
تا از بیچارگی بیرون ایم.

مادر برایم سرکتاب باز کند: خوب، بد، متوسط.
سپس تند نذری به امامزاده داوود برده؛
نظرقربانی بگردنم آویز کند.
در برگشت بره قربانی بر سفره امام اضافه کرده؛
میخواست آش اوماج نذری دهد که باران گرفت.

از دوست خواستم.
"خانه دوست کجاست" را ازبر زمزمه کرد.
جلدی زد بچاک تا ۷ چنار
دخیل برایم ببندد؛ خواسته ام مستجاب شود.
برادر برایم شعر لرمانتوف خواند:
"نی خشکی جدا کرد از نیستان
که میلرزید از گستاخی باد.."
سپس رفت برای خرید ۲۴ جلدی کلیات پوشکین یا لنین.

پس از شنیدن وصف جمال تو و شیدایی من
مادر بزرگ نخست گفت مرا "نظر زده اند."
از پستو سکه و تکه ذغالی؛
از دولابچه ی تل نمک تخم مرغی؛
از جیب کت پشمی دستمالی آورد.
چارقد خود بر قالیچه هریز پهن کرد.
سکه بر تخم، زیر خیمه دستمال بدست چپ
بادست دیگر ل های وارونه کشید با ذغال سیاه
روی تخم سفید با خواندن نام
همه کسانیکه مظنون بودند.
حتی آنها که او ابا داشت و فشار بیشتر بر سکه میداد.
همه ی خویشان را نام برد و تخم نشکست.
دوباره رفت تو پستو؛ از صندوق چفت و رز دارش
کتاب ازمابهتران را درآورد.
با ورق زدن صفحات چاپ سنگی کاهیش
عکس خانوادگی آنها را
با انگشت مسن سبابه اش نشان داد.
رو بمن کرد؛ ملایم گوید:
"این از تخم و ترکه پریان است."
در این تصویر آل، دواله پا، جن، دیو، پری، غول
- نیم انسان نیم جانور: سمدار ،دمدار، ناخندار، پرمو ، بیمو، بیدم
شاخدار، بیشاخ، قوی، ظریف - ردیف ایستاده.

دایی با داعیه خواندن کتاب سینوهه مصری در لندن،
سودازدگی و بی اشتهایی مرا به غلظت خون و صفرا ربط دادند.
دستور فرمودند مرا هجمه کرده؛
زالو گیر دوره گرد را امر کردند تا از کیسه خود ۶ زالو
گذاشت به سینه و بازو -
برای مکیدن لختگی خون.
نیم ساعت بعد این جوخه سیاه کرمان کلفت شده.
اینبار دایی دستور دادند برای من
عناب، برگ تربچه و لیوان آب انار؛
سپس جوشانده، گزنگبین و نبات.
برای ناهار هم آش گشنیز با قلم گوسفند و هویج.
ولی از آروغ عافیت و چورت قیلوله خبری نشد.

از پدر بزرگ پرسیدم؛
ازغزلیات حافظ با نیت من شاهد آورد:
"پیرهن چاک.."
پدر سطوری از شاهنامه، امیرارسلان و بینوایان خواند.
عمو روزنامه را ورق زده به قسمت
بروج فلکی حواله ام کند.
در همان صفحه سطری با ۳ واو رایانه یآبم.
در تارنما نشانی ترا خواستم.
صفحات متوالی نام، مشخصات، عکس و نشانی
در عدسی چشمانم ظاهر شدند.

روزها و شبها در "طلب یار" گذشت.
از شهرها، کشورها، قاره ها رود مصور نامها جاری شد.
من دنبال او بودم؛
ولی طومار نامها و زبانها مرا دربر گرفت.
باز قطرات پیام و نامه از دور میچکد.
**
آه معشوق من پری ست؛
اوبا منست ۲۴×۷ ایام.
شب بر شاخه توت کهن مرا صدا میزند.
صبح سحر کنار چشمه
با ۲ کبوتر مغرور بر ۲ قایق خوشتراش و زانوی مخدرش
در استتار "پیرهن چاک " مرا اشاره میدهد.
در صلات ظهر، در هرم لغزان گرمای صحرا
زیر سایه درخت گردوی سر به فلک،
رقصی پرپیچوتاب میکند.
سپس از پاواز رود به کناره خاوری رفته
زیر سایه درختچه های آلبالو، موازی ماهی خزر،
روی چادر سفید گلریز پهن خود.
در تولد دوباره اش
خورشید کسوف میکند.
چشمان باز مرا خیره؛ سپس خواب میکند.
با تماس دست من با این برج عاج بپهلو فتاده
برق فشار قوی ز بازو گذشته مرا با صرع رعشه ای زمین میزند.
در قفل قامت افقی ۲ نخل شناور کارون
از گهواره پرفشار آبهای خلیج فارس
به اقیانوس آرام میبرد.
غروب بر شیب مطبوع اخرایی تپه
بر گیسو۱۰۰۰بار شانه میکشد.
از پشت پرده مشکی مویش
۲ چشم میشی مرا نظاره میکنند.
وشب، باز شب، در رویای خواب و بیدارمن
با کش وقوس مرا اسیر امواج هوس میکند.
در خیسی سرد سحر، قبل از خروس خوان؛
تحریک نیمرخ ماهرنگ او
با آبشار سیاه گیسو
پرده ی مهدار پنجره را پر وخالی میکند.
**
ای خانم محترم کوچه ی چاله حصار
گرد و ادویه ای بمن دهید
که در هیچ عطاری ای پیدا نشود تا
بدور خانه او بپاشم تا
در کاسه تاسه کباب او یا
در لیوان شربت سکنجبین او بریزم.

با جادو و جنبر اورا تسخیر کنم.
تا قرار گیرد این تصویر سکر فررار
در سکون قاب دیوار .
تا هرگاه که خواستم او را ببینم.
نه هرگاه که خواست او را ببینم.


شاعران » بیژن باران »گلاب‌دره
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گلاب‌دره

می‌رویم آرام و نرم

بر خط جاده.

ربط‌مان مویین نخی،

صلح‌مان ساده.



سر به جیب آورده افشان سرخ سنجدهای خیس.

سبزه‌های سبز

_ از بن سنگ و تراشه‌های سنگ _

بیدها انبوه و تنک.



خوش صدا بشکستن خشک شاخه‌ها،

تل هیمه در کنار،

رک بود یک کبریت!

سر به نرمی می‌برند تا گرمی خواب لودشان را

بر تن خشک شاخه‌ها پیچند.

ما لمیده روی سنگی

خیره در رقص شراره‌های این آتش.



آتش زردی،

دود سیگاری،

شیرنی خرما.

بی‌شتاب و با شکیب

دستی

هیمه را می‌آورد نزدیک.

یاد آن محو خاطره‌ها در خیال‌مان.



چه‌چه سُسکی که می‌خواند به‌روی شاخه‌ی زرد زرشک.

آب در بستر خویش

نرم و کند زمزمه‌اش ...


شاعران » بیژن باران »آخر ایلیاد
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آخر ایلیاد

کولی کاس

گوش دار به گذشته و پیشگو به اینده،

برایینه شکسته اش کف میمالید،

از شنیدن قیچی تو لب میرفت.

پچ پچی تهیه برش میدید.

درختان تن به نیاز هر شبه داشتند.

نرمای گازهای شک آور را پس میزدند.

گویی شب،

آن شب،

از آن ایشان نبود.

مردم،

گروه مردم،

زندگی را با گوشت و خون ..

آن پیر بزرگ به نیایش پاکی

در ژرفای دره پلید

مشرف بود.

شب گرم فسفر آلود بود.

ماهیان نزدیک و درشت بودند.

کودک ولگرد

پنشهی زرشک خرید -

روی برگ دفتری که بر آن

جدول فیثاغورث رج زده شده بود.



دور سفره

اعضای خانواده بی کارد و چنگال بودند.

پساز شام - مادر بزرگ پیر احساس سردرد کرد.

از یخدان رازآلودش

گزنگبین و نبات درآورد.

آن ایه بنام را خواند:

سه بار

- نه بیشتر-

به خاور و جنوب و باختر

سه فوت کرد.



جفت جوانی از جوی پریدند.

به خانه رسیدند.

شاعر لول

به خیابان نظری کرد - میخواست بگوید که چرا..

ولی سکسکه کرد!

یابوی چرخ آبی شیهه ای کشید.

گنجشک گیج تکانی خورد.

*

در تیره چموش خفه ایی

آن

اسب گنده چوبی

را به شهر هل آوردند.

اسب گنده چوبی

روی چرخهای کهنه سریده میشد.



مردم -

گروه مردم-

با پای خود و بر پای خود بودند.

چه چشمها و دستانی

کز پشت توفال

آن

اسب گنده چوبی

شهریان را دشپا بودند.

چرا که توی اسب گنده چوبی از میخ و نقل پرشده بود.

گماشتگان اسب گنده چوبی

با میخها و نقلهای عاریه ای

بر سر و کول هم بودند.

درختان تن به خارش دردآلود داشتند.

چاوشیهای ویلان کوچه ها برده شدند.

**

در آن پگاه مرگبار -

کبوتر سپید خونین بال

بسوی پزشک مهر

به گلایه شتافت.

و رفت.

28 مرداد سال بد/ سال باد


دانلود ضمیمه چهاردیواری روزنامه جام جم 445
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
فال 90.08.09
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

متولدين فروردين: اين روزها اتفاقات خوب و شيريني در انتظارتان است. نگران نباشيد، چون خبرهاي خوب يكي‌يكي از راه مي‌رسد، اما حواستان باشد روزهاي خوب آينده شما را از انجام كارهاي معمول روزانه‌تان باز ندارد.

متولدين ارديبهشت: به دليل مشغله‌ كاري زيادي كه داريد، نمي‌توانيد تمركز داشته باشيد و كارها را به روال عادي گذشته انجام دهيد. همه اين كارها باعث شده است فراموش كنيد ديگران هم به محبت شما احتياج دارند. پس خوب است خانواده خود را زياد درگير مسائل كاري نكنيد.

متولدين خرداد: بايد منتظر تغييري در زندگي‌تان باشيد، اين تغيير ابتدا سخت و دشوار به نظر مي‌رسد و ممكن است در نگاه اول شما را بترساند، اما در اصل، اتفاق‌هاي خوبي به همراه دارد. پس تا فرصت هست براي روبه‌رو شدن با اين تغييرات آماده شويد.

متولدين تير: در جمعي قرار گرفته‌ايد كه حسادت يكي از افراد، شما را اذيت مي‌كند. نمي‌دانيد چگونه بايد با اين شرايط كنار بياييد، اما بهترين راه‌حل اين است كه كاملا خونسرد باشيد و با روي خوش برخورد كنيد. مطمئن باشيد با اين شيوه، شما پيروزمي‌شويد.

متولدين مرداد: در انتخاب دوستان‌تان كمي بيشتر دقت كنيد چون ممكن است كساني كه ادعاي دوستي مي‌كنند، دوست واقعي شما نباشند. دوست واقعي كسي است كه در غم و شادي، همراه شما باشد و هيچ‌وقت شما را تنها نگذارد. بزودي شاهد يك جابه‌جايي در محل كارتان هستيد كه بر كار شما هم تاثير مي‌گذارد.

متولدين شهريور: اين‌ كه فقط آرزوي چيزي را داشته باشيد، براي رسيدن به هدف كافي نيست. بدانيد كه معمولا هر چقدر هدف بزرگ‌تر باشد، راه رسيدن به آن هم سخت‌تر خواهد بود. پس نترسيد و براي رسيدن به هدف‌تان اقدام كنيد.

متولدين مهر: در اين هفته، بالاخره نتيجه كارهايتان را مي‌بينيد. مدت‌هاست كه منتظر اين روزها بوده‌ايد، پس به بهترين شكل از آنها استفاده كنيد. بهتر است براي موفقيت بيشتر در روابط خود با ديگران كمي بيشتر دقت داشته باشيد.

متولدين آبان: با خودتان عهد كرده بوديد كه باعث ناراحتي كسي نشويد. بهتر است در اين روزها دوباره به همان شيوه عمل كنيد. در چند روز آينده خبر خوبي به شما مي‌رسد كه در صورت برخورد درست با آن، همه چيز به نفع شما خواهد شد.

متولدين آذر: مشكلي در خانواده شما پيش آمده است كه به جاي حل آن، دنبال مقصر هستيد. اما بدانيد پيدا كردن و شناختن فردي به عنوان مقصر اين مشكل، چيزي را حل نمي‌كند. به جاي اين كار، بايد از بزرگ‌تر‌ها كمك بخواهيد و سعي كنيد براي رفع مشكل اقدام كنيد.

متولدين دي: روزهاي خوبي را پشت‌سر مي‌گذاريد. از برخوردهاي ديگران ناراحت نباشيد و اجازه ندهيد افراد حسود و سودجو، اين روزهاي خوب و خوش را از شما بگيرند. زندگي به همين زيبايي و سادگي است.

متولدين بهمن: هنوز براي رسيدن به موفقيت مدتي زمان باقي‌مانده است. نااميد نباشيد، چون تا مدتي ديگر به جايگاهي مي‌رسيد كه خودتان را فرد موفقي مي‌دانيد، اما براي رسيدن به اين موقعيت بايد تا جايي كه ممكن است تلاش كنيد.

متولدين اسفند: هدفي كه داريد خيلي خوب است، اما راه رسيدن به آن را اشتباه انتخاب كرده‌ايد. حالا كه فرصت باقي است، بهتر است دوباره به آن فكر كنيد و فرصت را از دست ندهيد. به خداوند توكل كنيد و با كمك خواستن از او و مشورت با بزرگان ادامه دهيد.



:: موضوعات مرتبط: فال هفته
آن شتر را با بارش نديده‌ايد؟
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
در خانه آنها، كرور كرور كاروان‌های شتر با بارشان گم شده‌است! آنجا هیچ چیز سر جای خودش نیست نه افكار اعضای خانواده و نه اشیاي خانه شان.

اتاق‌هایشان؟ مثل جزیره‌هایی توفان‌ زده‌اند. سر و وضع شان؟ مثل غریق‌هایی هستند كه تازه از آب گرفته باشندشان. روزگارشان؟ روی دور هر چه پیش آمد خوش آمد افتاده و از كنترلشان خارج شده است.

خودشان به این روال عادت كرده‌اند كه جوراب‌هایشان را در یخچال یا پای گلدان پیدا كنند و پسمانده ساندویچ‌شان را از سطل زباله زیر میز كارشان بیرون بیاورند و كتاب‌هایشان را در دستشویی یا آشپزخانه پیدا كنند، اما دیگران، از بی‌سر و سامانی‌شان كلافه شده‌اند.

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی
دلنوشته‌هاي مادر
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
اين متن را با هم بخوانيم. خيلي وقت نمي‌گيرد.«فرزند عزيزم، آن زمان كه مرا پير و از كار افتاده يافتي، اگر هنگام غذا خوردن لباس‌هايم را كثيف كردم يا نتوانستم لباس‌هايم را بپوشم، اگر صحبت‌هايم تكراري و خسته‌كننده بود، صبورباش و دركم كن.

به ياد بياور وقتي تو كوچك بودي، من مجبور مي‌شدم روزي چندبار لباس‌هايت را عوض كنم.

براي سرگرمي يا خواباندنت مجبور مي‌شدم بارها و بارها داستاني را برايت تعريف كنم...

فرزند عزيزم، وقتي نمي‌خواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نكن. وقتي بي‌خبر از پيشرفت‌هاي دنياي امروز سوالاتي مي‌پرسم، با تمسخر به من نگاه نكن.وقتي براي اداي كلمات يا مطلبي حافظه‌ام ياري نمي‌كند، فرصت بده و عصباني نشو.وقتي پاهايم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده... همان‌گونه كه تو اولين قدم‌هايت را كنار من برمي‌داشتي....

از اين‌كه در كنار تو مزاحمت هستم، خسته و عصباني نشو. ياريم كن. همان‌گونه كه سال‌ها پيش من ياريت كردم.كمك كن تا با نيرو و شكيبايي تو اين راه را به پايان برسانم.

فرزند دلبندم، دوستت دارم.»

اين جمله‌ها دلنوشته‌هاي يك مادر است كه امكانات ارتباطي دنياي امروز آن را به من و شما رسانده.من هم مثل شما نمي‌دانم چه كسي و در چه زماني اين مطلب را نوشته اما اينها هيچ كدام مهم نيست. مهم آن چيزي است كه اين كلمه‌ها و جمله‌ها به من و شما منتقل مي‌كند.

مهم آن است كه من و شما چقدر با خواندن اين عبارت‌ها به فكر فرو مي‌رويم و چقدر به خودمان، به مادر يا پدرمان و رفتارمان با آنها فكر مي‌كنيم.

مهم اين است كه بدانيم شرايط دنياي ماشيني امروز، بهانه خوبي براي ماشيني شدن آدم‌ها نيست.مهم اين است كه يادمان نرود ما انسانيم و هميشه بايد رفتاري انساني داشته باشيم



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
اعتدال در استقلال فردي
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
خانواده سالم، خانواده‌اي است كه اعضاي آن نسبت به يكديگر احساس تعلق دارند. احساس تعلق و محبتي كه ميان اعضاي يك خانواده وجود دارد، از تك‌تك كنش‌هاي متقابلي به دست مي‌آيد كه اعضاي خانواده با يكديگر برقرار مي‌كنند.حرف‌هايي كه در خانواده به هم مي‌گوييم، كارهايي كه با هم مي‌كنيم مي‌تواند ما را به هم نزديك‌تر كند. مهم است كه گاهي از خود بپرسيم تا چه حد با بقيه اعضاي خانواده در افكار و رفتارمان اشتراك داريم. آيا كارهايي هستند كه ما و ديگر اعضاي خانواده دوست داشته باشيم با هم انجام دهيم؟ جاهايي هستند كه تمايل داشته باشيم با هم به آنجا برويم و از اين با هم بودن لذت ببريم؟

اين اشتراكات و لذت ناشي از اين همراهي با هم، به همه‌ اعضاي خانواده احساس آرامش خواهد داد. اين همراهي و همدلي باعث مي‌شود خود را واقعا متعلق به خانواده‌اي بدانيم كه ما را دوست دارد و در سختي‌ها و مشكلات همراهمان خواهد بود و تنهايمان نخواهد گذاشت. اين همراهي بخش مهمي از هويت ما را مي‌سازد و نقش مهمي در زندگي‌مان ايفا مي‌كند. يكي از تجربيات با هم بودن اعضاي خانواده وقتي است كه آنها دسته‌جمعي به ديدار اقوام دور و نزديك مي‌روند. شركت همه اعضاي خانواده در اين گردهمايي‌ها كمك بسياري به قوام يافتن خانواده و تقويت حس همراهي و اشتراك ميان اعضاي آن خواهد كرد.

با اين حال بعضي نوجوانان و جوانان از همراهي با خانواده براي شركت در جمع‌هاي فاميلي امتناع مي‌كنند و اصرار والدين هم براي مجاب كردنشان بي‌فايده است. آنها علاقه‌اي به شركت در اين جمع‌ها ندارند و دست آخر هم پدر و مادر مجبور مي‌شوند قيد همراهي آنها را بزنند. به اين ترتيب اين فرزندان جوان و نوجوان، لذت باهم بودن را از خود و خانواده‌شان دريغ مي‌كنند و فرصت با هم بودن را قدر نمي‌شناسند.

همراهي با ديگر اعضاي خانواده در فعاليت‌هايي مثل همين مهماني‌ رفتن‌ها به پدر، مادر و فرزندان لذت يكي‌ شدن و با هم بودن را مي‌چشاند، اما بعضي جوانان فكر مي‌كنند اين همراهي استقلال آنها را خدشه‌دار خواهد كرد و آزادي عمل را از آنها خواهد گرفت.

شايد جوانان هم حق داشته باشند، اما اين‌ كه آنها به طور كلي در هيچ‌يك از گردهمايي‌هاي فاميلي شركت نكنند و والدينشان را تنها بگذارند، هم باعث بروز تاثيرات منفي بر خودشان و هم كل خانواده خواهد شد.شايد رعايت اعتدال در اين زمينه‌ هم راهگشا باشد. آيا نمي‌توان هم استقلال فردي را حفظ كرد و هم گاهي با پدر و مادر در جمع‌هاي فاميلي همراه شد؟



:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، جوانان
حداقل ایمان در چیست؟
دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰ ساعت 12:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
خداوند متعال در قرآن، برخی از مسلمانان را شایسته مقام ایمان ندانسته، نام مسلمان را مناسب آنان معرفی نموده می‌فرماید: (قالَتِ الأَْعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا).(1) اعراب مدعی ایمان شدند، ای پیامبر، به آنان بگو که لیاقت ایمان ندارید، ولی بگویید که ما اسلام آوردیم. پس بین مسلمان ومومن تفاوت است. این تفاوت در کجا است؟

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: دين و انديشه
چطور برای همسرتان فضایی رمانتیک ایجاد کنید
یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
"عشق افسونی است که می‌تواند گرد و غبار زندگی هر روز را به ابری طلایی تبدیل کند." این عبارت دقیقاً به درستی قدرت عشق را تعریف می‌کند. چه روز سختی پشت رو داشته‌اید، با رئیستان دعوا کرده باشید یا حتی کیف پولتان را گم کرده باشید، وقتی به خانه برمی‌گردید و می‌بینید که همسرتان با لبخندی بر لب و عشقی در چشمانش منتظر شما بوده است، همه آن استرس و اضطراب‌ها ذوب شده و همه سختی‌های زندگی را از یادتان می‌برد..

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، زناشویی، جوانان
پاهای شما در مورد سلامتیتان چه میگویند؟
یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اگر انگشتان پاهایتان همیشه سرد هستند، یکی از دلایل آن می‌تواند گردش خون ضعیف در این ناحیه باشد—مشکل گردش‌خون که ممکن است با سیگار کشیدن، فشارخون بالا یا بیماری قلبی در ارتباط باشد. تخریب عصبی دیابت کنترل‌ نشده هم ممکن است باعث سرد بودن پاهایتان شود. دلایل دیگر آن می‌تواند کم‌کاری تیروئید و کم‌خونی باشد. دکتر می‌تواند مشکلات مختلف را بررسی کند و دلیلی سرد بودن پاهایتان را به شما اطلاع دهد.

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: پزشکی و سلامت