سحر شعر
تقدیم به فریدون و فرشید، بیاد شب گردیها و پگاه معراج
به کوه
اکبر، برای رفاقت دهه آخر مهدار قرن پیش
ای افسونگر افسانه ای
اوراد ساکر غنچه سرخ دهانت
سوار بر نوار رنگین لایزال؛
رقص انگشتان ساحرت
کلامی آهنگین بر صفحه تصویر.
ای جادوی اسطوره ای
مرا در دیگ معجون اکسیر عشق خود بجوشان!
اگر فلفل و نمک بیش طلب کردم؛
بگو "فضولی موقوف!"
زیرا تو در تغییر حال لحظه ای
با یک ناسزا آغاز؛
و دهها قربان صدقه ی بعدی
فضای زندگی را معطر دایم میکنی.
روزها میگذرد.
با سکوت خود مرا چیز خورد میکنی.
با حلقه ۴۰ کلید خود
طلسم دروازه قفل قلعه الموت را شکسته
روزهای مرا پر از قوس قزح تمنا میکنی؛
شبهای مرا پر از شهاب هوس.
ای پری دریایی
کی از آستانه ی در ایی؟
خیس و آب چکان بسوی آتشگاه خانه بازایی!
**
سه پر سیمرغ باید.
تا با آتش آن، جن حاضر مرا بتو برساند -
زیرا نشان تو ندانم.
از خاله سراغ تو گیرم؛ مرا برد پیش
سید جلال، دعانویس ته امیریه.
بادست مبارک، آقا طومار کوتاه قلمی کند.
درآب استکان کمر باریک، تبرک دستنویس اضافه شده
تا عارضه زایل شود.
عمه در را باز؛ فالگیر کوچه را تو حیاط کشد.
مشدی بر لبه حوض نشسته اسطرلاب انداخته تا جن زدگی باطل شود.
- نگوید برای همیشه یا فقط امروز!
خواهر مرا پیش مادام ارمنی برده
که در فنجان قهوه من خیره شده
در دالبرهای خشک جدار درونی آن
ردپای ترا یآبد تا مرا بسوی تو راهنمایی کند -
تا از بیچارگی بیرون ایم.
مادر برایم سرکتاب باز کند: خوب، بد، متوسط.
سپس تند نذری به امامزاده داوود برده؛
نظرقربانی بگردنم آویز کند.
در برگشت بره قربانی بر سفره امام اضافه کرده؛
میخواست آش اوماج نذری دهد که باران گرفت.
از دوست خواستم.
"خانه دوست کجاست" را ازبر زمزمه کرد.
جلدی زد بچاک تا ۷ چنار
دخیل برایم ببندد؛ خواسته ام مستجاب شود.
برادر برایم شعر لرمانتوف خواند:
"نی خشکی جدا کرد از نیستان
که میلرزید از گستاخی باد.."
سپس رفت برای خرید ۲۴ جلدی کلیات پوشکین یا لنین.
پس از شنیدن وصف جمال تو و شیدایی من
مادر بزرگ نخست گفت مرا "نظر زده اند."
از پستو سکه و تکه ذغالی؛
از دولابچه ی تل نمک تخم مرغی؛
از جیب کت پشمی دستمالی آورد.
چارقد خود بر قالیچه هریز پهن کرد.
سکه بر تخم، زیر خیمه دستمال بدست چپ
بادست دیگر ل های وارونه کشید با ذغال سیاه
روی تخم سفید با خواندن نام
همه کسانیکه مظنون بودند.
حتی آنها که او ابا داشت و فشار بیشتر بر سکه میداد.
همه ی خویشان را نام برد و تخم نشکست.
دوباره رفت تو پستو؛ از صندوق چفت و رز دارش
کتاب ازمابهتران را درآورد.
با ورق زدن صفحات چاپ سنگی کاهیش
عکس خانوادگی آنها را
با انگشت مسن سبابه اش نشان داد.
رو بمن کرد؛ ملایم گوید:
"این از تخم و ترکه پریان است."
در این تصویر آل، دواله پا، جن، دیو، پری، غول
- نیم انسان نیم جانور: سمدار ،دمدار، ناخندار، پرمو ، بیمو، بیدم
شاخدار، بیشاخ، قوی، ظریف - ردیف ایستاده.
دایی با داعیه خواندن کتاب سینوهه مصری در لندن،
سودازدگی و بی اشتهایی مرا به غلظت خون و صفرا ربط دادند.
دستور فرمودند مرا هجمه کرده؛
زالو گیر دوره گرد را امر کردند تا از کیسه خود ۶ زالو
گذاشت به سینه و بازو -
برای مکیدن لختگی خون.
نیم ساعت بعد این جوخه سیاه کرمان کلفت شده.
اینبار دایی دستور دادند برای من
عناب، برگ تربچه و لیوان آب انار؛
سپس جوشانده، گزنگبین و نبات.
برای ناهار هم آش گشنیز با قلم گوسفند و هویج.
ولی از آروغ عافیت و چورت قیلوله خبری نشد.
از پدر بزرگ پرسیدم؛
ازغزلیات حافظ با نیت من شاهد آورد:
"پیرهن چاک.."
پدر سطوری از شاهنامه، امیرارسلان و بینوایان خواند.
عمو روزنامه را ورق زده به قسمت
بروج فلکی حواله ام کند.
در همان صفحه سطری با ۳ واو رایانه یآبم.
در تارنما نشانی ترا خواستم.
صفحات متوالی نام، مشخصات، عکس و نشانی
در عدسی چشمانم ظاهر شدند.
روزها و شبها در "طلب یار" گذشت.
از شهرها، کشورها، قاره ها رود مصور نامها جاری شد.
من دنبال او بودم؛
ولی طومار نامها و زبانها مرا دربر گرفت.
باز قطرات پیام و نامه از دور میچکد.
**
آه معشوق من پری ست؛
اوبا منست ۲۴×۷ ایام.
شب بر شاخه توت کهن مرا صدا میزند.
صبح سحر کنار چشمه
با ۲ کبوتر مغرور بر ۲ قایق خوشتراش و زانوی مخدرش
در استتار "پیرهن چاک " مرا اشاره میدهد.
در صلات ظهر، در هرم لغزان گرمای صحرا
زیر سایه درخت گردوی سر به فلک،
رقصی پرپیچوتاب میکند.
سپس از پاواز رود به کناره خاوری رفته
زیر سایه درختچه های آلبالو، موازی ماهی خزر،
روی چادر سفید گلریز پهن خود.
در تولد دوباره اش
خورشید کسوف میکند.
چشمان باز مرا خیره؛ سپس خواب میکند.
با تماس دست من با این برج عاج بپهلو فتاده
برق فشار قوی ز بازو گذشته مرا با صرع رعشه ای زمین میزند.
در قفل قامت افقی ۲ نخل شناور کارون
از گهواره پرفشار آبهای خلیج فارس
به اقیانوس آرام میبرد.
غروب بر شیب مطبوع اخرایی تپه
بر گیسو۱۰۰۰بار شانه میکشد.
از پشت پرده مشکی مویش
۲ چشم میشی مرا نظاره میکنند.
وشب، باز شب، در رویای خواب و بیدارمن
با کش وقوس مرا اسیر امواج هوس میکند.
در خیسی سرد سحر، قبل از خروس خوان؛
تحریک نیمرخ ماهرنگ او
با آبشار سیاه گیسو
پرده ی مهدار پنجره را پر وخالی میکند.
**
ای خانم محترم کوچه ی چاله حصار
گرد و ادویه ای بمن دهید
که در هیچ عطاری ای پیدا نشود تا
بدور خانه او بپاشم تا
در کاسه تاسه کباب او یا
در لیوان شربت سکنجبین او بریزم.
با جادو و جنبر اورا تسخیر کنم.
تا قرار گیرد این تصویر سکر فررار
در سکون قاب دیوار .
تا هرگاه که خواستم او را ببینم.
نه هرگاه که خواست او را ببینم.