آب و آتش
فوج پرنده را در دشت پی گیرم
مرا به آب رساند.
بر چادرشب خاکی صحرا
کمربند زبرجد یابم-
بزیرش آب چون ماری پیچان و طویل.
دنبال روبه دور در کوه،
به چشمه ی سرد رسم.
پیکرم موازی افق.
لمس لبه گرد این سراب هوس و هوش-
لب خشک بر موج تری نرم.
رایحه ی آشنای اوج شهد عشق.
طنین ترنم خیال خمار در تناوب زوج گوش-
مزه این طراوت قرین قرنیه ام.
« در پیاله عکس رخ یار» بیقرار!×
در افق ستونهای دود،
آذرخش خشایاری بر دریای کبود، تازیانه ی نور عمود-
تیرک خیمه ی تراکم آسمان خمود.
بشکفند همزمان شکوفه های آتش شرور-
بر بازوان درختان دور،
تنه غرور، بوته مستور، لانه مور.
بسوزند خشک و تر در شور.
شرار عشق شعله کشد بشکل منشور
بر شانه ام شود شمد شراب و نور
« دیدار آشنا را» حضور. ×
ــــ
× حافظ: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم. باشد که باز بینیم دیدار
آشنا را.