هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

آب آوردند روی آتش ریختند
بعد هم باد برخاست
می گویند
 وقتی کسی دارد کتک می خورد
 درخت پرنده چارپا آدمی
ارکان اربعه
 همیشه یکی کم دارد
 و آن سنگ است
 هی نقطه ی نازنین
فعل آخر جمله را بشکن
 تمامش کن


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

حالم اصلا خوب نیست
 از همان گرگ و میش کله ی سحر
تا همین الام که آفتاب دارد آسوده می وشد
هنوز ساعت : هشت و نیم شب است
عقربه ها خسته اند بی خیالند خاموشند
زمان از رفتن به جانب افعال اینده باز مانده است
 ماضی مطلق
آخرین لهجه ی بعید باد و ستاره و دریاست
سال هاست
 که رفتگر نارنجی پوش کوچه ی ما
هی پاییز را خلاف بادهای شمالی می راند و باز
 باران و برگ و رگبار ستارگان مرده را
پایانی نیست
هفته ها
 هزاره هاست
که هنوز ساعت : هشت و نیم شب است
ساعت هشت و نیم شب است


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قمری به لانه
 باد مرده
سر شاخه ها سکت
 من از صبح دومین سه شنبه ی اسفند
می دانستم
 یکی از میان ما
مسافر مه آلود همین امسال بی ناموس است
هی دست فروش دوره گرد
 ببین لا به لای خرت و پرت های کهنه ات
 پیراهن سیاه نداری ؟


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

هر غلطی که دلت خواست ... آزادی
 زندگی همین است
 پریدن از روی جوی آب
 و بعد فراموشی بستن بند کفش
و دروغ گفتن به پروانه باز بی کتابی
که سواد خواندن رویای پیله را ندارد
 عرض می کنم
 زندگی همین است
او که بیش از دیگران
 رازهایش را به گور می برد
زندگی ها خواهد کرد
هوا که تاریک می شود
به آن اوایل شب می گویند
روز هم همین است
هوا که روشن می شود
 حتما اوایل صبح است
ما لا به لای ورق خوردن همین واژه هاست
که از راز آن کتاب سربسته خواهیم گذشت
چه معنی دارد
 مزاحم مهتابی ترین بوسه های باد و بنفشه می شویم
 وزیدن وظیفه ی باد است
 علاقه عادت آدمی
زندگی همین است
 کنار همین کم و بسیار هر چه هست خوب است
ورنه باید به یادآوری
از روی چند جوی تشنه گذشته ای
 تو .... تو که بند کفشت باز است هنوز


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

...
 و بعد سایه روشن دریا بود
 خواب دریچه بود
میل ملاقات و آواز الوداع
 خودم دیم
ددیم بازجویان حیرت واژه
 از مقابل باد
 به جانب درگاه دیگری رفتند
 دمی نپایید
دمی مانده به خواب یب و
طلوع گندم بود
که یکی ‌آمد
 ترا از وهم نور و آفرینش باران باز آورد
آوازم داد ببین
 هموست ؟
او را از ورای حیرت و واژه آورده ایم
حالا چه ؟
چراغ شکسته ... حالا چه ؟
 ایا باز هوای نوشتن و رویای گریه ات در سر نیست ؟
 گفتم : نون و القلم
به ولای واژه ی نور : نون و القلم
 می نویسم عشق تا او هست
می نویسم او تا او هست
 او و
 راه و
روی و
ری
ری به روا... که ورا


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

به این جایم رسیده
 از قول و قاعده بیزارم
از نام و از نوشتن بیزارم
از ترس دلهره دانایی
بیزارم از چه رفته به باد و
 از چه خواهد شد این همه که خواب
هی سیب رسیده
 طعم ناتمام به یک بارگی
مرا طواف همان ملائکم بس بود
سجده ی نور و سکوت ستاره ام بس بود
این چه رنج و راز بی آغازی ست
که هی نرفته باز
دامن دریا را به تحفه ی تشنه اش تر کنم ؟
مرا به خانه ی خودم
به خواب همان هزاره ی رویا ریز اینه برگردانید
به طعم ناتمام و نه برکت بوسه
تنها باد است که از فراز خاکستر ما می گذرد
بگذارید به خانه ام برگردم
مرا جز آن آرامش تا ابد عجیب
دیگر هیچ آرزویی از ازل نبوده است


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

این جا همه چیز درست
 همه چیز عالی بی نظیر درست
 همان کلمه ی درست درست است
 در شرف وقوع عمین واژه ها بود
که دیگر هیچ اتفاقی از کتاب کهنه رخ نداد
 به قول قدیمی ها
 آه ... مغان عالی مقام
 تمام زمستان امسال
من یک درختچه ندیدم
که پتوپیچ کوچه ی باد نباشد
شما خبر ندارید
 ورنه صغیر و کبیر
 سرگرم خوابی خوش از گلستان و گهواره اند
حتی حقوق پشه و
سهم پروانه هم محفوظ است
 حالا باد هم فهمیده که پشت هر چینه ای
 چراغی هست
آه ... ستمدیدگان نمک نشناس
کفران کلمه که دشوار نیست
 حاشا چه می کنید
شب دارد از ظلمت یلدا یاد می گیرد
 نور ... فقط یک هجای روشن دارد
 دیگر چه مرگتان است
 که این همه هی
 از چیزی به نام زندگی سخن می گویید ؟
 این جا همه چیز درست
همه چیز عالی بی نظیر درست
 همان کلمه درست درست است
 تنها این ما شاعران بی طناب و ترانه ایم
 که دروغ می گوییم


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

شب خوب است
 و چقدر شب خوب است
 شب
 رازدار واژه خوان من است
 فردا که هوا روشن شد
 به کسی نمی گوید
 من بر مزار چند بی گور مشرقی
 گریه کرده ام
 نمی گوید به کسی
 سه شنبه چهارم بهمن است
شب خوب است
 یک سکوتی دارد شب
 پنهانم می کند از کوچه از احتمال از آدمی
من ظلم کرده ام به دیوار که سکت است
به سایه که اولاد آفتاب است
یا شفای صبح تمام
کاش می شد همه هر چه هست
زندگی را تنها در خواب ادامه می دادند


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 آن روز راز آمیز مه آلود
انگار تمام دره های مخمل پوش بهاری
غرق رطوبت پونه و
عطر خیس علف بود
من پی پرنده ای روشن تر از رنگ نور
از همبازی بادها دور شده بودم
 خودش گفته بود بیا
 من هم رفتم
 رفتم دیدم از دامنه های بالاتر
صدای ساز و سرود عجیبی می اید
یادم رفته بود مادرم چه گفته بود
 می گفتند دره ی هزار انار شمالی
جن دارد
پری زاده های پسین گاهی
گمان کرده بودند
 در این حدود مه آلود
 از اولاد آدمی آوازی نیست
آمده بودند بالاتر از دره ی انار
 نشئه ی هم آغوشی باد و نی می رقصیدند
 داشتم نگاهشان می کردم
 حواسشان نبود
پرنده هم نمی دانست
من از قبیله ی دور آدمیان بی باورم
 یکیشان شبیه نور زنانه ی مایل به آبیانه بود
 آمد دستم را گرفت
گفت بیا
دایه ات دارد بالای رود
به رویای تشنه ی آهوان اردی بهشت شیر می دهد
 چه سحر بی باوری از بوی بهدانه می بارید
 هوا پر از طعم نمور قند و فطیر تازه ی گندم بود
 من رفتم رفته بودم
 دایه داشت نگاهم می کرد
شبیه آب و انار و عقیق برهنه بود
بویم کرد
 بوسیدم
شیرم داد
خوی و روی و موی او
 بوی خواب خدا و آرامش ازل می داد
گفت
 گمت کرده بودم کودک هزار خیال عشیره ی آب ها
تو خسته ای
 خیلی خسته ای
 حالا بخواب
و من خوابم برد
تا برای همیشه شاعر شوم


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

آسوده از آواز این و آن
 یعنی جای کوچک دوری هم نیست
 من خودم را بردارم از دست این همه بگریزم برای خودم ؟
فقط سیاره ی سبز بی نامی کنار بید و سکوت و هوا
 همین
یکی از دلایلی که هر وقت کسی زنگ می زند
دخترم می گوید بابا خواباست
 همین فرار از بیداری بی شفای شب و روز شماست
من از بگو مگوی این همه باد و
وزیدن بی اجازه ی این همه واژه می ترسم
فقط سیاره ی کوچکی
جایی بیدی بادیه ای
این که انتظار عظیمی از آزادی آدمی نبوده نیست


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

زنگ دبستانی دور به صدا در می اید
 فرار بی پرسش از سایه سار خویش
تنها بازگشت به خانه را رقم می زند
زمان باید بگذرد
 زمستان ... خیلی زود خواهد آمد
گاهی فاصله هایی هست
و هوای پر از پنجره های سرد
اثبات چیز خارق العاده ای نیست
پنهان شدن پشت همه پنهانی ها
 تنها تو را به دایره باز می گرداند
 پس حواست نبوده است
زنگ آخر است زندانی هزار حصار کلمات


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

رفت باز آمد
 آمد اعداد عظیم تا .... را
تا شمارش تقسیم تمام بی منها برد
و کس ی نگفت
نتیجه ی هر ها بله را باد
 از چه رفت که بیاید ؟
 و ما نامه نوشتیم به اقصا نقاط نور
نوشتیم اگر ممکن است
 بروید ببینید این پرنده که رفته غرق خواب
 از چه اصلا پیدایش نیست ؟
یک وقتی دیدی پاییز نپرسید این جا
اسمش چیست ؟
آن وقت دفتر دانایان را باد خواهد برد
به رفتگانمان نامه نوشتیم برگردید
نه جمع نه ضرب نه تقسیم و نه منها
 نتیجه ی هر ها بله را از چه رفته ایم ؟


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

اول کی بود کجا بود ؟
به یاد آر
اول کی بود که آن پاره ی ابر آبستن
 از مغرب ماه مرده پیدایش شد ؟
شد و آمد و آن همه آسمان عزادار بی گریه را زایید
 ما حدس دیگری از دعوت دریا زده بودیم
 خیال کرده بودیم
 کلمات خیس خداوند
 به نانوشته ترین دفتر هر دختری
برای معاشقه با ماه آمده اند
 ما به رویا و روشنایی بی پایان اینه
نیاز مبرم داشتیم
 اما به جای خواب گل و
رهایی آرام پروانه
او آمده بود
 آمده بود با شانه های خسته اش
هم در سکوت آن همه تابوت و
پا به زای هزار تندر بی انتها
اول کی بود و کجا بود ؟
 به یاد آر
هنوز هم از خسته خانه ی آن سوی سیم و دریچه
صدای چکیدن آخرین خلاص آدمی می اید
 به یاد آر ... دختر از هی هنوز من
ما بی خبر از بازی باد و خواب صنوبر
خیال کرده بودیم
 دریا ها را گریسته
 دفترها را خوانده
 ترانه ها را
ما چه می دانستیم داستان دریا و
 قایق شکسته از چه قرار است ؟
 من و غلام و امید
 از پیچ کوهپایه های دور
داشتیم سمت صحبت ستاره می رفتیم
شب نبود
 باد از مقابل پس کوچه های کهربا می وزید
دامنه ها را دور زده
 رفته دورتر از دروازه ی صد کلون کرده
کمین کرده بود
 بچه ها خبر آوردند
 راه های رفته را باید به یاد آورید
 ماه بلند است هنوز
تا کنار بنان بازفت و
کمانه تاراز ... راهی نیست
بچه ها خبر آوردند
 عکس های رنگ و رو رفته ی شما و
رد پای رهایی را
 رج بخ رج از خواب پروانه و
شقایق سرنگون می پرسند
خانه به خانه
 دره ها دالان ها وگهواره ها را گشته بودند
 و باران آمده بود
 و باران داشت از پی شقایق و پروانه
 شب را به هفت آب گریه می روبید
و ما به یاد آوردیم
 تا جهان پیش روی رفتن ماست
تا ماه و رود و سایه و ستاره باقی ست
باید برویم
ما می دانستیم مردگان ما
 یکی واژه حتی
به نیش نی زار سوخته نگفته اند
غلام گفته بود شتاب کنید
 ما دوباره به عصر عسل بازخواهیم گشت
هنوط کلماتی هستند
 از آسمان اسامی ما
 هنوز کلماتی هستند
 که تنها شاعران اینده به یادتان خواهند آورد
حالا شتاب کنید
سه روز بعد به کراچی رسیده بودیم
 دوشنبه اواخر آذرماه بود
پیرمردی نابینا
بانی همیان عجیبش در دست
 می خواند و هی گفت
 دوالالی لا لیا دوالالی


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

هم از این راه بودکه گولم زدند
 پریان دره ی انار را می گویم
 گولم زدند و
 چراغم را در آستانه ی آسمان افروختند
تا بی هیچ گفت و گویی
شکستن خویش را
به رویای شاعران و فرشتگان خسته بفروشم
صد البته از اول
قرار نبود نزدیک به این همه دور
 با دست بسته و دل شکسته به دریا برگردم
برگشتم
 در خواب بازی خوردگان بی دریا دیدم
هیچ شبی
این همه باپل های شکسته
شریک نبوده است
حقیقتا
از همان اولین سطرهای سوخته ی من
 پیدا بود
 که این کتاب ممنوعه
از آواز آتش و بی گناهی سیاوش نخواهد گذشت
 دریغا
من پیاله ها گریستم از این شوکران شگفت
که هیچ نانوشته یکی حکیم بی رویا را رقم نزد
 حاشا نکنید
 شما نیز با من بودید
دیدید
 هم از این راه هیچ صحبتی از سکوت سنگ و
سازش ستاره نبود
 اصلا قرار نبود
من شاعر در خود شکستگان سرزمین شما باشم
 تنها شبی شنیدم
 ملائکی از نی نوای گریه آمدند
 گفتند : قول علاقه همان و
 کیفر کلمات ... همان
که باز غمگین ترین ترانه ها را پای تو خواهند نوشت
 هی هشیاری ات بشکند ای عشق
که این همه مرا
الفبای نخورده ی مستان خسته آموخته ای


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آن سال ها
تمام جهان
 کف دستی برای دویدن من بود
شب های امتحان اینه
 حتی هزار کوچه سنگ
اصلا اسمی از شکستن نداشت
 همیشه همین بود
 همیشه آخرین ساعات همهمه
آموزگاری خسته می آمد
 دستمالی از غبار آب و
شست و شوی نور برمی داشت
تمام تخته سیاه را
 از ترجمه ی بی پایان ترکه ها پاک می کرد
بعد رو به اولین اشاره می گفت
هفت پروانه رفته اند
 خانه گلی که به آن بنفشه می گویند
 قرار است بی هیچ تردیدی
ناگهان از طعم بوسه به باران برسند
 حالا پیدا کنید امروز چندم اردی بهشت انار و قند و علاقه است ؟
این یعنی معادله ی آسان عشق
و ما تنبل بودیم
 مسئله مشکل بود
مشکل بود مثل نوشتن نخستین نامه
با شرم قشنگ همان
در پیچ سینه به سینه شدن در شبی بی گاه
که کوچه تنگ بود و بی پایان بود
 هم لبریز عطر هر چه از او
ما بوی باران می دادیم
بوسه یعنی تمام کار
و کار تمام بود
 و بنفشه اسم دختر دریا بود
و آن هفت پروانه
هفت خط آخر همین ترانه ... که خوانده اید
آقا ... من معادله را حل کردم
 اجازه هست بروم آب بخورم ؟
حالا این سال ها
 هر کف دستی برای من
جهان بی پایانی است
 با مرده ی کهن سال شاعری خسته
 که روی دل و دست بسته ام مانده است
 مشق های مجبور نوشتنم
تمام از خواب ترکه خط خورده اند
بنفشه در باد و
 پروانه ها مرده و
 اینه... تاریک است
 دیگر چه یک سنگ و
 چه کوچه ای که هزار
شب همه شب
شب امتحان شکستن من است
و این یعنی معادله ی دشوار زندگی
حالا اجازه هست بروم
پرده از دو دویده ی دریا بردارم و
 از خیر این خواب بی گریه بگذرم ؟


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

حتما شبی این جا
از این جا شبی
مسافران رنگ پریده ی بی سرنوشت گذشته اند
ورنه رد پای انار
 این همه دانه به دانه به دریا نمی رسیدند
 ما علائم آشنایان خویش را می شناسیم
 رازهای رفتگان خویش را می شناسیم
کم و بیش خویش را می شناسیم
مشکلاتمان بسیار و
 خلقمان تنگ است
به همین دلیل ... گاه لا به لای گریه های مخفی خویش
رد پای اناری خندان را
تا خواب خانه پیش می بریم
اما همین که پشت در بسته می رسیم
باشد به هر زبان بی باشد ی که هست
باز از پی فرصتی دیگریم
تا سرنوشت را بلکه از سر ... نوشت


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

مادران ما
از لقمه ی جگر خای جانشان
قاتق به دهان هدهدکنان بی قرار خویش نهاده اند
 و حتما
نظر به روح بلند باران و اینه دارند
 که نه از تشنگی شکایتی و
نه خویش را تماشای فرصتی
من از عصمت اندوه بی مگویشان
 می ترسم از سکوت و ترانه اسمی بیاورم
ولاتمامک الا تمام


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

جایی ست برای خودش
آن جا
جایی که تمام کبوتران کوهی دنیا
به خواب رفته اند
 آن جا خانه ای هست
که هنوط هر ازگاهی
باز به خوابم می اید
خانه ای روشن تر از به راه
با همان طاقی نی پوش بلندش در باد
که بوی ریواس و رازیانه ی تر می داد
 و آسمانش همین جا نزدیک
 آمده بود بالای بام های بی باور ما
داشت مهره های تسبیح ستارگان را نخ می کرد
اجاق روشن بود
 مادر نان می پخت
سر رفتن شیر تازه
بوی سوختن سایه می داد به آفتاب
و دنیا بزرگ بود
 سایه ها بی پایان
 و دره ها
کگه پر از پری پروانه بسم الله باد
 تمام قصههای قشنگ خوش باور
از آن من بودند
 حتی حضرت سلیمان هر صبح می آمد
می رفت بالای کوه می گفت
 برای بهارزایی چشمه ها چراغ آورده ام
 و بوته های بهاری بوی بنفش آب و ستاره می دادند
در آن دورترین بی هر کجای ما
خدا از خواب هیچ قاصدکی طلب نداشت
 ماه
 دختر عموی عقد کرده ی رود و راه و سفر بود
 آب مزه ی غلیظ قند و پونه و پولکی می داد
یک نفر آواز می خواند
دنیا پر از ثروت شنیدن می شد
حتی دعای شب شکسته
قبول خواب ستاره می افتاد
آن دورها پونه زاری هست هنوز
پونه زاری پر از عطر آهوانی
که هر عصر تشنه می آمدند
به چشمه ی ریواس و رازیانه می رسیدند
 اما هر چه بو می کشیدند
دیگر از آن آدمی زاده ی پری وار دره ها
 ردی نبود
 باید بنویسم
 این بی هر کجا را
 ردی نیست
 رویایی نیست
 رازی نیست
تنها شاعری پشیمان دورمانده غمگین و بی بازگشت
که هنوزش هرازگاه
خواب خراب همان خانه را شاید


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

ابرهای آسمان هر سرزمینی
شبیه مردمان همان سرزمین می بارند
 ما هرگز رودرروی دریا
 با دریا سخن نگفته ایم
ما باید برگردیم
 چه کرده های از یاد رفته ی راه ها را مرور کنیم
پل ها ‚ منزل ها ‚ واژه ها ‚ ویرانه ها را مرور کنیم
ببینیم چند کلمه کم آورده ایم
چند چراغ شکسته
خاطره ی کدام علاقه را در خانه جا نهاده ایم
 هی روزگار غریب
اصلا این احتمال را هم نمی دهیم
 که گاه ممکن است یک اشتباه درست
تا کجا از یک درست بی اشتباه کامل تر باشد


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

آدمی
هی فرصت فراموش
پرگوی بی حواس
تنها دمی اگر از هجرانی خستگان خبرت بیاورند
 در خواب سکت این صندلی
آواز هزار اره ی بی رویا خواهی شنید
 چه می گویی تو ؟
می خواهند حافظه ی حباب را
با بازدم این باد بی حیا امتحان کنند
 آدمی
هی من آزرده از بی عزیز
در سایه روشن این همه حروف
 به رخسار کامل کدام کلمه خواهی رسید ؟
کتاب را ببند
بالای کوه بیا


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

امروز
همان روز پس کی بیای باران است
امروز
چشم های بی باور بسیاری را
 در خواب گریه های خود خواهم شست
 امروز
 تابوت تمام ترانه های من
 به ایین الوداع
از برابر خاموشان خسته خواهد گذشت
 دیگر تمام شد
دیگر نگران کتاب سوزان مزرعه ی ماه و
کربلای کلمات تشنه نخواهم بود
در این خواب خیس
غزل ها از غسل گریه گذشته است
تا نوبت به ترانه های من رسیده ... تیامی


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

وقتی که عاشق ترین خورشید های سپیده دم به زانو در آمدند
دیگر از شبتابک خردی
که تازه از خواب شب آمده چه انتظار ؟
راه ها دور
نزدیکی ها ناپیدا
 مردمان خسته
خنیاگران خاموش
خودت بگو
 جز این چراغ شکسته ایا راهی هست ؟
 باید خودتان برخیزید راه بیفتید
رویا به رویا بروید
 روشنایی آن راز بزرگ را
 به خانه برگردانید
البته سختی ها دارد سفر
شب ها دارد راه
 افتادن ها دارد اینه
شکستن ها دارد آدمی


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

او که می گوید
 خطوط خسته ی موازی
هرگز به آن بوسه ی مشترک نمی رسند
چیزی از امتداد حوصله ی نقطه ها
 در خواب سربسته ی این دایره نمی داند
 ورنه می فهمید
مخفی ترین مگوهای پرگار
 در گردش نابه هنگام کدام حادثه پنهان است
 اگر پروانه از اشتیاق عجیب رهایی نبود
 چطور می توانست
 در وهم خاموش پیله
از عطر نور و نماز نرگس باخبر شود ؟
 من این راز به هر کس مگوی معمولی را
 از اصرار اینه بر شکستن خویش آموخته ام
که عشق مکافات زنانه ترین رویاهای آدمی ست
پس تو ، قیچی پرگوی بی خبر
رحمت این همه حذف بی چرا را چه می کشی ؟
در بارش بی قرار این همه نقطه چین
 دیگر دست خط حرام هیچ علاقه ای
سنگسار نخواهد شد


شاعران » سید علی صالحی »شين
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

پیاله برداشته بود
رقته بود کوچه به کوچه
هی در می زد
 می گفت شما کلمات بی خان و مان مرا ندیدید
از این طرف رفته باشند
به جانب نقطه چین و جانب قیچی ؟
ناصری اصلا کلمه نداشت
 خانه نداشت
 نان و قرار و سفره نداشت
 ناصری غمگین بود
 یک شب کنار همان پارک قدیمی
نشانی ‌آخرین آشنای دورش را
 گم کرده بود
می گفت عمو محمد خودش ‌می اید
از تهران پارس از طرفهای خاک سفید ... پیدایم می کند
می گفت اهل حدود همین حوالی های روشن است
 می گفت راه شیراز خیلی دور است
حالا یک پکی به سیگارت بزنم ؟
هر دو
 به جایی دور
خیرخ به خوابی عجیب
رفته بودیم به راه جنوب
 آن سوتر از سحرگاه رفتگران
نعش کش آبنوس بهداری
 بوی کافور کهنه و کلمات بی خان و مان می داد
ناصری گفت
قفل دست هایم در باد باز نمی شود
تو برو بگو کلید بگو کلمات
شاید خدا از شنیدن اسم ناصری
 چیزی از فرار آخرین فشرته ی آسمان به یاد آورد
 شاید شبی
وقتی
اتفاق عجیبی
حالا یک پکی به سیگارت بزنم ؟
اصلا از اول تقصیر من نبود
دارد از دوردست مشرق ماه
صدای رگبار و شکستن گهواره می اید
 کلمات خانه نشین شما
تمام شب پیش
از هق هق مردگان می باریدند
من تازه داشتم
 از جنوب راهی که به منزل می رفت برمی گشتم
تمام نشانی آشنایان شما
به اشتباه آشکار همین شب شکسته بر می گردد
شما کلمه ندارید
نان و قرار و سفره ندارید
 خبر ندارید
 راه شیراز خیلی دور است
 داستان ها دارد آدمی ... آقا
یک شب عده ای آمدند
مرا از وطن واژه هایم به راه بی بلد بردند
 آمدند روزنامه های صبح هزار فردا را خط زدند
عمو محمد گفت بیا تهران پارس
آمدم گفتم من کلمات کشته ی خودم را می خواهم
 زدند توی صورتم
صبح شده بود
 ناصری پیاله ی خالی را
 بر سنگ فرش سحرگاه رفتگران زد و رفت
هی ناصری ناصری
سیگارم را کجا می بری ؟


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

تمام راز حکایت ما
در همین واپسین واژه های برهنه پنهان است
 من به عمد
از گفتن آخرین سطر ترانه ام
طفره می روم
 صدای تو از پشت آن خط خسته
 خیلی غمگین است
ددی
اگر داشتی
دو سه پکت نامه
 یکی دو نم ... شبنم و
 خوابی از ستاره برایم بیاور
کاش می دانستم واپسین واژه ها کدامند
چلچله ها کی بر می گردند
 و خودم کی می میرم
می گذاشتن می رفتم
از راه های بی بلد می رفتم
زادرود بی چرای آن همه حیرت
چشم به راه من است


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

هی شب پره ی بامداد پرست
بلکه یکی مثل تو
طبیب این چراغک تب کرده
کاری کند
ورنه راه کجا و رفتن کی و حوصله کو ؟
 خیلی وقت است
روشن است تکلیف پشت سر
خیلی وقت است
 تاریک است هرچه پیش رو
تو می گویی چه کنیم؟
چه خاکی بر شانه های شکسته ی باد نشسته است
 که نه ارثی از اردی بهشت برده و
 نه شباهتی ش به آذرماه است
حالا من
آلوده ی همین خلوت خسته ام
 تو چرا ... شب پره ی بی قرار بامداد پرست ؟
باور کن نه چراغ و نه این وقت شب
تنها پنجره می داند
فرصت فرار از خواب پرده کی پیش خواهد آمد
نخواهد آمد
 خورشید خوابش امشب سنگین است
 ماه را روی ساعت پنج و نیم صبح
 کوک کرده بودم
 اما نمی دانم چرا
 هیچ اتفاقی نیفتاد


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شبش در شمالی ترین نقطه ی ‌آسمان
 صورت مردی دیدم
 که شبیه سیاوش از ابرهای شعله ور می گذشت
نه اسبی داشت
 و نه از خواب افسانه آمده بود
 فقط رفته بود
شیشه ای شیر و دو تا نان تازه به خانه بیاورد
روز اول رفت و به خانه بازنیامد
 همسرش گفت : رفته است سفر
دوستانش گفتند
حتما رفته جایی به سایه ساری خواب کتابی شاید
روز سوم رفت و باز به خانه نیامد
خیلی ها خبرهای دیگری آوردند
 روز چهارم بود
باران سختی گرفته بود
 تا روز پنجم از هفته ی دوم آذر ماه
 عده ای در شمالی ترین نقطه ی آسمان
 رخسار زیباترین شاعران جهان را دیدند
 همه شبیه صورت او بودند
همو که بی اسب و بی افسانه
 از ابرهای شعله ور گذشته بود


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

سخن ورز واژه باز با همه بزرگ
بیچاره آدمی
 همه چیز تنهاست
 تاریکی یک دست دریا حتی
ماه خانه ایوان آدمی
همین که هست
 دلتنگی های سکت همین که هست
 سه سه علامت حیرت خوش خیالان بی عدد
 کتابی کهنه بالای رف و یک عده که همیشه آسوده اند
 غبار مرده می بارد از با همه
در تورات آمده است
جهان و هر چه در اوست
باطل اباطیل است


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

پیش از اینی که زاده شوم
 من تکرار گم شده ی حضرت سلیمان بودم
 به همین دلیل
 هر چه آرزو می کنم
 بر آورده می شود
گفتم دلم روز می خواهد
 روشنایی ... رازدار واژگان من است
و نخوابیدم
 نور آمد
گفتم باران بیاید
به خاطر عطر خالص خاک و انار باران بیاید
 به خانه نرفتم
 تا یکی ، یک نفر پرسید
بی چتر این همه بی خیال ... کجا ؟
رفتم یک طرفی
رفته بودم یک طرفی
پرسیدم پس کی تمام کلمات همان شیرازی مثل خودم
 از حواشی خواب ها به سرانگشت معجزه می رسند ؟
میان راه
 زنی از تبار کولیان اهوازی گفت
هی دریا نرفته ی بی رویا
تو هم که گمشده داری
 و بعد
نه ‚ هیچ با تو نبودم


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 18:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

در باز می شود
 پله ها روشن تر
و حیاط ... خیلی ست
چقدر انار هست
پیچک پرنده خرمالو
چه اردی بهشت لبریزی
یعنی این جا وطن من است ؟
روز است
روزی کاملا کافی
کوچه مناسب
و کیفم ... سبک
ایستگاه خلوت فعله ها
روبه روی آن سوتر است
تا کسی
 میرداماد رازان شمالی
 هی نه تو مرده ای سید علی
تو مرده ای میان تمام تکلیف ها دقیقه ها
 و چند شیی آشنا
 حالا در را ببند لطفا