دال
از وهم اینه آمدند
چمدانی پر از واژه های ناشنیده برایم آوردند
دور تا دور مقابل من
اول از احوال عده ای آشنا پرسیدند
بعد یکیشان که از نور خالص ماه برهنه بود
به ماه برهنه اشاره کرد
گفت
آمده ایم تا تو را از شهری که در آن دریا نیست
به سرچشمه های بی پایان زن و پروانه و بوی خوش ببریم
آن جا جوباره های نور و شبنم و نی زار مثنوی بسیار است
صبح و ستاره و دریاهای بی شمارش بسیار است
مولوی ماه حضرت فروغ حافظ همه
ما تو را به بعثت آخرین بوسه های آدمی خواهیم رساند
حالا تمام ترانه هایت را
بالای چینه ای روشن تر از امکان تماشا بچین
ایندگان اینه پرست
چشم به راه سورت الغیب ستاره اند
رسول برگزیدهای که آوازهاش را
رازدارترین افسردگان بی بریده در پرده خوانده اند
این ها همه
تعبیر تازه ی همان حروف ساده ترند
که تو را از قندینه ی آسمانی آن
یکی جرعه ی شوکرانش بخشیده ایم
حالا این واژه ها را بستان و
در همین سکوت بی سایه .... به آفتاب بیا
باید برویم
و من می شنیدم اما
هنوز مشغول مداوای آخرین زخم های آدمی بودم
گفتم
بسیاری هنوز حواسشان اینجا نیست
هنوز از پی شفای شب و نان و دلهره پرکنده اند
رفته اند جمع شده اند میانه ی میدانی بی راه
که تنها پاره ی کوچکی از آسمان آبی اش پیداست
من آنها را تنها نخواهم گذاشت
مردمان منند خسته اند خواب آلودند
همه خیال می کنند
زودا ... زائرانی با سبدهای نورشان در دست
از محل های نزدیک به ممکنات روز می ایند
آب و انار و عدالت می آورند
می آورند نان و ماهی و غالیه تقسیم می کنند
من نمی ایم
من بی کسان خویش
از این دیار بی دریا نخواهم رفت
این جا رسم ستاره نیست
که با نقاب شب ترین پرده به جانب صبح بنگرد
حالا اگر نان و انار و ماهی و قند آورده اید
قبول
من اهل معامله ام
یک سبد از شما و یک ترانه از من
تا گرسنه ای در این گهواره ی شکسته بیدار است
نه می ایم و
نه به خواب خواهم رفت
شما بروید
که من اگر اولاد آب و انار و عدالت نبودم
هم بی دلیل
از هزار سال پیش از این ... شاعرنمی شدم