هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

گاه لحظه های عجیبی هست
که هوش می بارد از لذت شیئی
و شیئی برهنه بی نام است
 نرگس برهنه بی نام است
و آدمی اسم ندارد در آن دقیقه ی حی
آن ها که راه نمی افتند
باران ها را نخواهند دید
راه ها رویا ها سایه روشن ها را نخواهند دید
 بوی بلور برهنه برهنگی ها را نخواهند دید
چرا باورتان نمی شود
در حیص و بیص حالا برای بعد
خوابی نیست خبری نیست خلاصی ناتمامی نیست
باران که از بوی زن باز بایستد
کفن فروشان حکایت بوف کور پیدایشان می شود
 این یک مورد بخصوص
خیلی مهم است


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

باد از احتیاط پاورچین پرده ها
لبریز بازی وزیدن بود
پرنده آمد
کمی رو به پیراهن چهل دانه انار خسته نشست
تشنه بود
 خواب انار دیده بود
 چیزی نگفت
آن سوتر پشت پنجره
سایه سار قفس ها پیدا بود
 پرنده هیچ نپرسید
این منقل روشن و
 این سیخ برهنه برای چیست ؟
تنها لبه ی تیز چاقوی کهنه ای
کنار پاشویه
 داشت سر به سر ماه سربریده می گذاشت


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

یکی بود
 یکی نبود
 یک شهری آن جا بود
 دریا داشت
 پرنده داشت
 آدمی داشت
 علاقه داشت
 در ضمن
 باران هم می آمد
 خانه ها خواب ها چراغ ها چلچله ها
 مقداری نقطه ویرگول واژه
علامت گردش به چپ هم بود
شب شایعه ماه
ماه دختر دو نرگس هماغوش برکه بود
اما چشمه
از بس به برهنگی ماه حسودی می کرد
 یک دفعه رفت
با هرچه ابر بالای آن همه بی خبری بود
 دست به یکی کرد
هفت شب و هفت روز تمام باران آمد
بعد هم پروانه ها آمدند
به جای رفتن به جانب نور
کلمات مرا چیدند بردند برای ماه
 ماه دیگر دختر نبود
 گفت : پس پریای بامداد کو ؟
عروس اینه دار دریا کو
چراغ کو ، چلچله کو ؟
 شما به این صدفهای غلتان بالای رود
 چه می گویید ؟
چرا همیشه یکی بالای پل های بنفشه
 بوی باران و پروانه می دهد ؟
و من هیچ نگفتم
 همه چیز انگار
 تشنه ی عطر ملائک بود
 ندیده های عجیبی آن سوی سایه ها
 به اشکال فرصت نور
قول بوسه می دادند
و من از بس به برهنگی ماه حسودی کردم
رفتم تا به همان دو نرگس هماغوش برکه رسیدم
یکی داشت می گفت : یکی بود یکی نبود
باران آمده بود
 باران تمام علائم گردش به راست را برده بود
 برده بود بالای پل
داشت به تیله های غلتان پایین رود نگاه می کرد


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تمامم کن حوازاده ی گندم گون
این از شرم ازل است این آواز ناتمام
 نگران ورق خوردن کتاب ئ
تقدیر من بی مبادا مباش
از پشت آبروی باد
 دیگر هیچ واژه ای نخواهد وزید
من پیامبر پرسه گرد مخفی ترین گریه های یتیمانم
سالهاست که من
 نوشتن بی اشتباه باران را
 به تشنه ترین بوته های بازمانده یاد داده ام
همین خار و خاشک خسته ی امروز
فردا برای خودشان سوسن و نسترن می شوند
پیراهنت به دکمه ی آخر رسیده است


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

مسلم است
بعد از ربودن آن همه مروارید
دیگر می دانیم پریان دورترین دریا ها
 کی به خواب صدف می ایند
ما هم یک شبه شاعر نشدیم
 سال هاست که با هزاران مرده ی خویش
از خواب معجزه به جوار اینرویا رسیده ایم
حالا پاورچین و پنهانتر از نماز هوا بیا
بین راه ... رازهای برهنه ی بسیاری هست
 که از میل پروانه شدن
چشم به راه سرنوشت سیاوش اند
 شگفتا
عاشقان به دریا رفته را
همیشه جانشینانی هست


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

 من وظیفه دارم این واژگان برهنه را
 به خانه برگردانم
در ضمن ... خوب هم می دانم
بلکه فروردینی از خواب آن فرشته ی بزرگ
به باغ بی شکوفه ی ما باز اید
ورنه ... هی خود بسته ی قفس نشین
خواب خشت کجا و
علاقه به اینه کجا ؟


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

پرنده ای که از نیزارهای خزانی گذشته است
 دیگر دیده ه دست این بادهای بی هر کجا
نخواهد داشت
 البته ما هم
از این حرفهای عاشقانه بسیار شنیده ایم
حقیقت این است
 پرنده ای که به اعتماد یکی پیاله ی آب
آمده بود
 میان این همه خانه این همه خواب
 هیچ ایوان روشنی از رویای آدمی ندید


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

راه نجاتی نیست
 گاه در گریز از حقیقت اسم خود
 حتی محبور همین تحمل پنهانی
 تا شبی شاید ... آن دققیه ی آخر
آوازی از رحیل رویا براید
که وقت کامل آن رفتن بی سوال رسیده است
 بعد هم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد
 پ ایان تمام گریه ها
همین فراموشی خاموش آدمی ست
 و زندگان بعد از تو
بسا به روزی چند
 همین جای خالی خاطره هات
 به خواب گریه خواهند رفت
و باز سال و ماهی بعد
 باران خواهد آمد
زندگی ادامه خواهد داشت
 و باد هم راه خود را خواهد رفت
حالا دیدی همیشه
 در آخرین دقیقه ی بی باور گریه ها
راه نجاتی هست
دیگر دلواپس چیزی
از این چراغ شکسته نباش
تنها بگو
روزی دور که دوباره تو را
به مکافات این جهان خسته باز می آوریم
از ما چه خواهی خواست ؟
هیچ
 جز چشم به راهی همان زن از ازل آمده
هیچ


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

آخر این چه شکستن است
 که هر صبح به امید یکی غروب و
هر غروب
 خیال صبح دیگری شاید ؟
 یعنی بعد از این همه وزیدن و زمهریر
 نمی دانید نجات نهایی پروانه
در تحمل پاییز نیست ؟


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

پروانه هی پروانه
من از وزیدن این لحظه ها
 هرگز هیچ امیدی به آمدن آن روز روشن نداشته ام
تو هم از تنگ این غروب تشنه بترس
خیلی وقت است
بادها از غارت سحرگاه شبنم فروش
به خاموشی خارزار شهریوری رسیده اند
 این آخرین وصیت من است
دیگر وزیدن ولگرد این لحظه ها
 هیچ عطری از شفای بنفشه نخواهد آورد
راهی نیست
 تا حنابندان دوباره ی اردی بهشت و علف
باید به قول همینبوته ی راه نشین قناعت کنی
ورنه بادها
 ترا به نانوشته ترین دفتر نامه ها خواهند فروخت


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

از هفت سر انگشت عطر و نور و حنا
 تنها دو گلبرگ لرزان کوچکترش در باد
 بوی بریدن از بنفشه ی فروردین می داد
 هی تارا تارا
 من خودم شنیدم
 پیامبر بخشوده ی باران ها
 با تو از کدام
از سایه سار کدام راز روشن سخن می گفت
گفت : تنها تفاوت ما
همین بی قراری به هر کس مگوی ماست
ورنه چرا پروانه که رفت
تنها بنفشه ماند و
 همان پنج گلبرگ بی تکانش در باد ؟


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

کدام سحرگاه چلچاه ی ریز روشنی دیده ای
 که از تحمل یکی بوف شب خوان خسته نگذرد
 گلی نه گوشواره ی این شاخه سار شکسته
 نسیمی نه مسافر این خانه ی خراب
 از این بادیه پس چه دید ی
 که قرار لو رفته ی باد را
 از بوته ی راه نشین بی خبر می پرسی ؟
 خانم
 دکمه ی سردست پیراهنم
 همین جا افتاده بود
 کلید و کبریت و چند واژه ی ساده ام کافی ست
دیر به خانه بر می گردم
شاید هم هرگز


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

از آغاز عطسه ی آب و گل
گویا
خلقت این خراب خسته ی بی هر کجا
اشتباه سرمست اینه بود
 که این همه شکستن مرا
از هشیاری لاعلاج علاقه آفریده اند
 شگفتا
 پروردگار بی خواب واژه ها
 چگونه ترا به نفرین شاعری
از آواز بی پایان آن همه رود
 به دریا رسانده است ؟


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

همین است که هست
مرا ری رای رفته بازنهاد و
 تو را ترانه خوانی
 که خواب از دو دیده ی بامداد گرفته بود
هی دختر هفت دریای پری پوش
سرانجام دیدی
 در تحمل این مویه و نابه هنگامی این همه مگو
 مساوی شدیم


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

هی گنجشکک بی قرار بالای بید
تا کی از این شاخه
به آن شاخه شکسته مگر ؟
سرانجام یک روز
سنگپارهی خردی از کف همین کهنه کاران خسته
خلاص
نجات اردی بهشت اگر
 به همین یکی دو آواز دلگیر من و تو بود
 چه بلبلان که بیداد دی
 از خواب ایندرخت گریختند و
 دیگر به باغ بی بهار آن همه جفت مرده باز نیامدند
حالا من بی پر و بال
پابسته ی همین آسمان آسوده ی زمستانم
 پس تو چرا ؟


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

دیدید
چون از خواب چاه به خانه باز آمدید
 جز توبه ی بی اعتماد گرگ
کسی از آن حققیت زنده به گور
 هیچ سخن نگفت
شما که از پی پیراهم برادر خود
 تنها تمام روز
از سقوط ستاره ترانه می خوایند
 دیگر از این شب نا به راه بی ماه چه انتظار ؟
 به خدا کوچه ی کوران
 روشن تر از چراغک پی سوز سرمانشین شماست


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

به زانو در آمدیم و
باز از آخرین آواز محرمانه ی ماه
 هیج رازی با پرسندگان پروانه نگفتیم
 پرسیدند
اگر تو از نشانی نهان مانده ی آن پرنده
 بی خبری
پس این عطر نا به هنگام را
از خواب کدام گل گمنام به خانه آورده ای ؟
 پرسیدند
اگر که حکمت نور و
 وحی واژه از وزیدن اسم او میسر نیست
 پس تو خواندن دست دریا و
 نوشتن راز گریه را
 از روی کدام کتاب سوخته آموخته ای ؟
و من هیچ نگفتم
 الا منشوری از غبار غروب
 که در سایه روشن راه راه دریچه می تابید
 برخساتند
 مثل دو سایه سار
 یکیشان آشنای دوره ی دبستان و
 تقسیم سیب و بارش باران بود
پرسیدند
رویا نویس به دریا رفتگان اگر تویی
پس از چه این همه
 از همهمه ی باد و وزیدن این واژه ها می ترسی ؟
 تمام ترانه های تو را
 از آفتاب و پرنده پس خواهیم گرفت
به خواب به خانه به رویا راهت نمی دهیم
حالا به ما بگو
استعاره ی غمگین خواب وستاره کدام است
خلاصه ی بی پایان آب و علاقه برای چیست
 تو تکرار مداوم این همه دریا را کی تمام خواهی کرد ؟
و من هیچ نگفتم هیچ
ماه رفته بود داشت با دست خط لرزان همان پرنده
باز منشور پروانه را
 بر دریچه ی مه گرفته ی دریا می نوشت
 او نیز به زانو درآمده بود


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

همین که مقابل تو
خاموش مثل خداوند سایه ها
 به خواب آفتاب رفته است منم
 منم که از عطر آهوی هوا می فهمم
 رمه های هراسیده ی این همه ابر
 از شیب کدام فصل تشنه
به جانب برنج زار مشرقی رفته اند
دیگر دیر است بدانم
 در غیاب سایه به آفتاب چه می گویند
 شبی که از ئحی واژه
 به حیرت سایه روشنان تو رسیدم
 عجیب
 چراغ ها دیدم شکسته به دست باد
 هم با ملائکی غمگین
که نجات مرا
به خط روشن ترین کاتبان شهید می نوشتند
حالا هی حضرت علاقه
دیگر چه امدن چه آوازی ؟
من که خراب خواب تو می روم از گریه های بلند


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

دور من دور مانده ام از شما
از طعم تازه ی فطیر از فهم خواب بلوط
از بوسه های خیس ددی مونسه ماه ستاره گلبو
و خوشی ها چه قدر بسیار بود
نم نم خیس خرمای نوچ
بوبوی سگی باردار بردرگاه مهمان پذیر
 و پیری با همان پیشانی بلند آفتابی اش
 که می آمد دعا نوشت نی می زد و گاه می گفت
مونسه رفت مونسه عزیزم
مونسه پس کی برمی گردد ؟
 و بعد به نهانی
چند پروانه از ردای پروردگار می گرفت
می گفت برای تو آورده ام علو
 من دور مانده ام از عطر هزار بوی بقچه ها
از سوزن ریز باد و
 نی بافه های بلند
از خوی عرق چیم شسته ی پدر
 که شب همه شب
با خیال مه آلود آهوان می رفت
و باز بامدادان
با عطر پاریاب و بابونه باز می گشت
من دور مانده ام از عیش بنفشه در شوخی سحر
ما چوپان بچه های آهوگران سپیده ام
با دختر عموهای بسیارمان
به قرار همان چشمه ی بید و پسین و پری
و رنگ هزار جور جوزاری از ابرهای آبستن
که هی می آمدند و
 رمه ی روشن سایه ها را پایانی نبود
 همسرم پرسید : کجایی علو ؟
و آدمی دور مانده بود از ادامه ی زن
از آواز آب
 و هنوز چیزهای بسیاری هست
که صبح ها روشن و
شب ها شبیه تاریکی اند
زندگی همین است دیگر


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نه اتوبوس نه گردنه نه گور
حیرانم از حراج بازار طناب فروشان آذرماه
ما که کاری نکرده ایم
نه چاقو نه گل نه مفتول مس
ما پیش از تولد مادرانمان مرده بوده ایم
ما بعد از تولد دخترانمان زاده خواهیم شد
دیگر چکارمان دارید ؟


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

تنها برای بهاری ترین رویا ی کودکان خواهم خواند
و برای شما
 و برای بلبلی بازمانده از آن همه قفس
که پوسیدن پبی پایانشان
نزدیک به عمر هزار پاییز است
 همین کم بسیارتر
 برای من خیلی ست


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

از وهم اینه آمدند
 چمدانی پر از واژه های ناشنیده برایم آوردند
 دور تا دور مقابل من
اول از احوال عده ای آشنا پرسیدند
بعد یکیشان که از نور خالص ماه برهنه بود
به ماه برهنه اشاره کرد
 گفت
آمده ایم تا تو را از شهری که در آن دریا نیست
 به سرچشمه های بی پایان زن و پروانه و بوی خوش ببریم
 آن جا جوباره های نور و شبنم و نی زار مثنوی بسیار است
صبح و ستاره و دریاهای بی شمارش بسیار است
 مولوی ماه حضرت فروغ حافظ همه
ما تو را به بعثت آخرین بوسه های آدمی خواهیم رساند
حالا تمام ترانه هایت را
 بالای چینه ای روشن تر از امکان تماشا بچین
 ایندگان اینه پرست
چشم به راه سورت الغیب ستاره اند
رسول برگزیدهای که آوازهاش را
رازدارترین افسردگان بی بریده در پرده خوانده اند
 این ها همه
تعبیر تازه ی همان حروف ساده ترند
 که تو را از قندینه ی آسمانی آن
 یکی جرعه ی شوکرانش بخشیده ایم
حالا این واژه ها را بستان و
 در همین سکوت بی سایه .... به آفتاب بیا
باید برویم
 و من می شنیدم اما
 هنوز مشغول مداوای آخرین زخم های آدمی بودم
 گفتم
 بسیاری هنوز حواسشان اینجا نیست
 هنوز از پی شفای شب و نان و دلهره پرکنده اند
 رفته اند جمع شده اند میانه ی میدانی بی راه
 که تنها پاره ی کوچکی از آسمان آبی اش پیداست
من آنها را تنها نخواهم گذاشت
مردمان منند خسته اند خواب آلودند
 همه خیال می کنند
زودا ... زائرانی با سبدهای نورشان در دست
از محل های نزدیک به ممکنات روز می ایند
آب و انار و عدالت می آورند
می آورند نان و ماهی و غالیه تقسیم می کنند
من نمی ایم
 من بی کسان خویش
از این دیار بی دریا نخواهم رفت
این جا رسم ستاره نیست
 که با نقاب شب ترین پرده به جانب صبح بنگرد
حالا اگر نان و انار و ماهی و قند آورده اید
قبول
من اهل معامله ام
یک سبد از شما و یک ترانه از من
تا گرسنه ای در این گهواره ی شکسته بیدار است
نه می ایم و
 نه به خواب خواهم رفت
شما بروید
 که من اگر اولاد آب و انار و عدالت نبودم
هم بی دلیل
از هزار سال پیش از این ... شاعرنمی شدم


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

شاعران بزرگ
 گمنامان خانه نشین خداوندند
 گاه یادمان می رود
 خطی خبری خیالی احوالی
چقدر سخت است
چیزی که به اشتباه
زندگانی اش خوانده ایم


شاعران » سید علی صالحی »الف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

الف

روزی
 یک روز سرد زمستانی
یکی از همان روزهای سوز و بلرز یتیم
پرنده ای خیس و خسته
 از بالای بام خانه ها گذشت
رفت رو به روی دریچه ی بی گلدان اتاق تو نشست
تو نبودی
همسایه ها می گفتند رفته ای راهی دور
خبر از شفای حضرت حوصله بیاوری
پرنده داشت
به شیشه مه گرفته ی بی تماشای تو
نک م یزد
 انگار بو برده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری که تو زیر بالش خود نهان کرده ای
راز کدام کلید گم ده رانوشته اند
 و ما هیچ نمی دانستیم
تا شبی دیگر
که کودکان کوچه خبر آوردند
پرنده ای که به سایه سار هدهد مرده می مانست
آمده افتاده پای آخرین صنوبر پیر
زنده است هنوز
هنوز دارد مثل ما آدمیان انگار
 می خواهد چیزی بگوید
چیزی شبیه راز همان کلید گم شده
که گفته اند پنهانی ترین شفای همین قفل کهنه است


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

مهتابی ترین شامگاه راه جنوب
همین امشب است پدر
اما جای تو خالی ست در خواب نی و هفت بندر سربه دار
جای تو خالی ست در عطر آب و عطسه های انار
جای تو خالی ست در گوشه ی حیاط خانه صندلی خاطره
پس آن همه پسین پونه نشین را
نی زنی کجاست
تا از گذرگاه ماه و گریه و آهو بگذرد ؟
بافه ها
 زنان کمر بسته در باد و
خرمن ها
 مردان زانو بریده به درگاه گریه اند
پس تو کجایی پدر ؟
امشب منم
اولاد خوابگزار بابونه و خیزران
مه هق هق پنهانم
 از پشته ی یکی شبتاب مرده
به هر هفت آسمان بلند رسیدهاست
 هی آرمیده چشم به راه من
بی تو بادام بنان پروانه پوش
از غروب خوانی تیهو
مست نخواهد شد
برایت عصا و اینه آورده ام پدر
دیگر به چنگ بریده نمی اید این بغض بی قرار
 دیگر به شرح سینه نمی زند این هفت بند سربه دار
 دیگر به عطر آب نمی اید این عطسه ی انار
دیگر به خواب شکسته نمی اید این ای وای ای ولا
ولا واویل لا الا
حالا ... پی جوی جایی از آن خلوت خسته ام
تا غیبت باران های بعدی از ترا
پیاله ای ... که دریاش مگر
 هی آرمیده ی هزار خیال خاکستر
 دنباله ی دلتنگ ترین مویههای مرا
هق هق هزار پاییز تشنه نیز تحمل نخواهد کرد
مهتابی ترین شامگاه راه جنوب
همین امشب است پدر


شاعران » سید علی صالحی »ر
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ر

 خیلی زود که برگردی
باز برای بی تو ماندن من
هزاره ای ست
که پرشکوفه ترین کلمات مرا در غیاب نور
 به خواب سایه خواهد برد
 سفر به سلامت
 پرنده ی دخترانه ترانه
 تنها تو می دانی
که هیچ پیش گویی از خوابگزاران محرم آسمان
گمان نخواهد برد
 که من از بازجست بی سرانجام آن سفر کرده
 روزی به عریان ترین رویا ها خواهم رسید
من مجبور به باور بی دلیل این دقیقه ام
که خداوند از آخرین سهم ستارگان
تو را برای تنهاترین شاعر فرودستان خسته فرستاده است
 هنوز نرفته از عطر آب و آواز نیزه ها
بین تشنگی های تو منتهای کجا
به شامات شبانه ام می برد
بازآ
 که غیاب تو از حدود این همه رویا
هزاره ای ست ... فرستاده ی آخرین آواز آدمی


شاعران » سید علی صالحی »ﻫ
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تنها ستارگان هزار دور این همه سکت
نشانه های بی اشتباه ما و
 را بلدان هجرت اند
میان بر دیگری نیست
 به کسی چه مربوط
که ما به خود چه کرده ایم
 گاه می شود به یکی خیزاب نارسا
از رستم تمام تشنگی ها گذشت
حالا صبوری کنید
سادگان هزار دور این همه خاموش
رنگین ترین رویاها
چشم به راه دو دیده ی بی خواب آسمان شماست
و سرانجام شبی
مردگان از هر چه فراموش آن سال
با شمع های روشنشان دردست
به خانه باز خواهند گشت


شاعران » سید علی صالحی »ز
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ز

کار هر شب من است
رخسار خواب آلود این شب خسته
گاهی
مرا از بیداری بادهای نابلد می ترساند
می روم کنار همین کوچه های قدیمی
ممکن چند نیامدن به من چه را
 قدم بزنم
همسرم خواب است
دخترانم دریاها شهر آدمیان
دارم قدم می زنم
 دارم داشته های بی پایان شاعری
شبیه پروانه و تیغ زار بی باران را می شمرم
هفت آسمان کامل
از کلماتی که ملائک برایم آورده اند
 چراغی شکسته و
چند سینه سرشار گریه و مگوهای پرده پوش
و پرنده ای پاییزی
بالای بام خانه ی پدر
که می دانم
 دیگر نه پرنده ای مانده نه خانه ای نه پدر
تا همین جا کافی ست
برگرد برو بخواب
تمام میراث تو
همین چند ترانه ی ساده ی سحری ست
 شب و چراغ و ستاره هم می دانند
 کلمات روشن دریا را
 چگونه زیر یکی پیاله ی شکسته پنهان کنند
فکر کردی تنها خودت شاعری ؟


شاعران » سید علی صالحی »دال
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دال

در بازی باد و
لرزش خارزار این بادیه
هر پرنده ی غمگین رهگذری می داند
نیلوفر نام گلی ست
ستاره فقط شب پیداست
و رمه ی آهوان بی رود و راه
از این جا رفته اند
حالا از درس بعدی دیکته بگو
بیرون از اندازه ی هر هفت آسمان بلند
دوستت می دارم
و دلم نمی اید دیگر
این کلمه ی کوچک ساده را غلط بنویسم
زن خیلی خوب است


شاعران » سید علی صالحی »شین
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 17:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شین

یک زنی آن جاست
آن جا یک زنی
یکی مانده به انتهای غروب
سیاه پوش پایانی ترین مزار
واپسین همین ردیف های مثل هم
خاکش خیس
 خوابش تازه
 ترانه هاش خاموش
هیچ کاری نمی کند
 تنها دارد بر هوای تنهایی از پیش نوشته ی آدمی
 مویه می کند
زنی
 آنجا یک زنی آن جاست
طاقت شنیدن مویه هایش در من نیست
نوحه ی نی است غم قمری جوان
 و شب که تازه ما
پاس اولش بودیم
بین راه با هم برمی گردیم
 حالا
 حرفی صحبتی حکایتی ... بگو
کی گم شد کجا چطور چرا ؟
 خاموش است زن
خسته است زن
زن ... یک لحظه زن برمی گردد
 پایانی تریندامنه را با دست نشانم می دهد
 هزاران مزار
 هزاران زن
 هزاران مگو
و باز باران است که می بارد
 خاکش خیس است
 خوابش تازه
 ترانه هاش خاموش