هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » محمد ر. »تو پاکی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو پاکی

ای مظهر طراوت،
اسطوره صداقت،
تو پاکی، بی گناهی، بی ریایی.
با پرچم لطافت،
در قله نجابت؛
ولی حیف محصور درههایی.

تو همچو یک قناری،
چالاک و بی قراری؛
اما خبرت نیست زین مقتل دنیا،
زین گربه و آن قفس و مهلکه رویا،

نرم و نازک، مثل خواب،
پاک و ساده، مثل آب،
جاری در رود زمان،
دلبری از این و آن،
مگذار دستی گِل کند این آب روان،
مگذار خون گرید به حالت آسمان،

معطوف مکن به سوی خویش صد آهِ نگاه،
که به یک آن بختت شود سیاه،
مسموم مکن آن گوهر پر مایه را،
که به یک آن عمرت شود تباه،


شاعران » محمد ر. »پیچک
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچک

دانم کین شراب نیست درمان و کین ساقی نیست حکیم؛
و دانم هم کین بیماری را نیست شفا و نیست کریم؛

پیچک صفت کمرم بی تکیه گاه میشود خم؛
میگیرد قلبم را این بی رحم پیچک غم؛

چرا من که سالهاست دچاری را آموخته ام...؛
به غمت عادت نکرده و در غمت سوخته ام؟

نمیترسم ازین آتش؛ غمم از سوختن نباشد؛
می هراسم که خاکسترم بستری راحت نباشد؛

تو که چو شمع میدانم آخر بر من تکیه میکنی...؛
چرا برای من و خودت آرزوی سوختن میکنی؟

پیاله خسته شد از بس خالی و پر گشته این روزا؛
چرا که نگاه تو قهرآلود گشته این روزا؛

مبهوت مینگرند، چشمان خیره ام را، ستاره ها؛
چرا کز غروب بی پلک ترم من تا سپیده؛ آه...؛

در بنالد: "کسی نیامد؛ خجلم از نگاه لبریز انتظارت."
پنجره نالد: "چه کنم برای دل بی قرارت؟"

شکوه نکن ای دیوار از زدن سرم به تو؛
چه کسی را نالان باید؟... دلم یا تو؟

همه گویند تو سنگی... سختی... کاش از تو بود دلم؛
از عذاب این عشق تو هم گریسستی... چه گوید دلم؟

بیماره دیداره بیمار، میمیرد از بیداد و دروغ و دود؛
دیده ام بیداره بیدار میماند تا مرگ و صعود؛


شاعران » محمد ر. »شوکران
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شوکران

باری کز غمت چو شمع مذاب میجوشم،
یک قطره از غمت را به عالم نفروشم،

مرا در پیله تنهایی بافتی باتار و پود غم و حسرت،
ولی میپرستم من غمت را چه رسد زان خروشم،

آزادگی را مخلوق شرط عقل باشد،
من از هر تار گیسویت حلقه زنم بر گوشم،

میسوزم نمیکشم زبانه نمیگیرم بهانه،
همچو آتش زیر خاکستر خاموشم،

اندوهگین به کنجی در خود فرو میروم،
و آخر لهیب این اتش درونی برد از هوشم،

سفر بی تو زین دیار نتوانم هرچند،
چون تو نیستی در کنارم برای رفتن میکوشم،

زان زمان که خودم را سپردم به فراموشی،
دانم که عشوه ان شب نشود فراموشم،

مرا نوازش میدادی نرم آرامش میدادی گرم،
یادش شاد اینک دلتنگست و بیقرار تنپوشم،

چه داشت ان بیهوده بازار که رفتی از برم ای یار،
از این محفل به ان محفل خیزی و جایت سبز آغوشم،

برای خشکسالی کویر سینه ام،
همچو آسمان از دیده ام آب میدوشم،

کمرم شکست زانوانم تا شد،
زان روزی که غمت خیمه زد بر دوشم،

جام شوکران را لا جوعه بلعیدم،
چرا که زهر قهر تو را مینوشم،


شاعران » محمد ر. »جرم تو ماندن جرم من رفتن
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

جرم تو ماندن جرم من رفتن

برای من که دور از زادگاهم،
و به درد زادگاهم آگاهم،
نایاب است کفن و قبر،
دچار دانستن اما گمراهم،

و برای من که به تاریخ سرسپرده ام،
وز ترس اینده عمر را نشمرده ام،
حال در این غم آبادی ها،
نیمه جان اما نمرده ام،

حالا من سیه رو زین خاک بی بار،
زین پستی میلرزم گناهبار،
چراکه میدانم سزهم چیست،
درد مرگ دار یا رگبار،

چو دور از موطنم از تباهی لبریز،
و بسترم از اشک گویی شالیز،
و این بود انتخاب من که شوم،
از خودخواهی پاییز،

چه دریایی که ساحل را نبینم،
چه دنیایی که حاصل را نبینم،
چه میدانی که ما در ان بجنگیم،
ولی جز مرگ این دل را نبینم،

اگر خاک تو زرین نیست مقصر منم،
اگر شاه تو امین نیست مقصر منم،
در عذاب گنهم تو را با خود به آتش من کشیدم،
گر که آتشکده در سرزمین نیست مقصر منم،

حال نگهم بر زمین صدایم با مرز با حیاست،
که جای تو نه در نقشه جغرافیاست،
چه بسا قلبهایی که میمیرند در راه تو،
آری تو جایت در قلب عشاق با وفاست،


شاعران » محمد ر. »من کجا و تو کجا؟
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من کجا و تو کجا؟

من در کف تو نه فقط شعر تحسن گویم،
بلکه از حس خودم شور پرستش بویم،

حالیا من ز تو گر کام نبرم، بی ذوقی نیست،
وگر بر کنج لبت لب ننهم بی شوقی نیست،
که تو همه ذوق و شوق زندگی ام هستی،
تو شاه من و مالک بردگی ام هستی،

ای شراب ناب آمال آرزوهای من،
ای کمین کرده در مخمل و یاسمن،
ای صاحب تمامی احساس من، گمان مبری که بر نوشیدنت شک کرده ام،
ولی با این کار ننگ را بر پیشانیت حک کرده ام،

حالیا،
من کجا و تو کجا؟
تهیدستی من کجا و بالا نشینی تو کجا؟
نا امیدی من کجا و عشرت گذینی تو کجا؟

از کجا که تو چالاک و روان را ماندگار پیری نکنم؟
یا تو را بر سر دار فقیری نکنم؟
چنان جان باخته توام که نخواهم تو را مرداب کنم،
چنان دیوانه توام که نخواهم تو را خواب کنم،

ای دلبر بانو گرت این حادثه را در طلبی،
تو بدان یوم دگر زین هوست در غضبی،
میدانم عاقبت این عشق چیست،
فرومایگی بندگی شرمندگیست،

من میسوزم چو آتش این عشق در برم است،
وگر بی پروایی کنم سهم تو خاکسترم است،

من اگر بهره تو یک شب خواستم؛ جای تب نیست،
ولی آخر این حرف یک شب و صد شب نیست،

جز این دل من دارایی ندارم،
وز تو من تمنایی ندارم،
کیم من که تمنا کنم قامت آن زیبا را،
به چه جرات شکنم حرمت آن رعنا را،

چه شرابی من نثار چشم خمار تو کنم؟
آره باید خودمو غصه دار تو کنم،
من آخه دلم نمی یاد تو با غم همخانه بشی،
شریک غصه های من دیوانه بشی.


شاعران » محمد ر. »نفرین انتقام
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نفرین انتقام

تو که از من دل بریدی،
ای که قلبمو دریدی،
لجمو بالا اوردی،
مرگتو به جون خریدی،

زخم تو خراشی ساده،
دل من پر از اراده،
رفتم و دلم رو ساختم،
مث رستم مث کاوه،

اومدم حقمو ازت بگیرم،
هیکل نحصتو کفن بگیرم،
خرد بشی به پام بیفتی،
حالتو خفن بگیرم،

به خیالت من کی کی هستم؟
عروسک باطریی هستم؟
نه جونم یه کینه،
از یه عشق خاکستری هستم،

برگشتم به سراغ تو دوباره،
ولی پرم از نفرت و گلایه،
اومدم زندگیتو از هم بپاشم،
همه جا دنبالتم مثل یه سایه،

دعای لا خیرم پشت و پناهت،
همه سدای عالم توی راهت،
دو تا سیخ داغ آهنی،
یه روز آخر میکنم توی نگاهت،

الهی قحطی بیاد تو احتیاجت،
ستاره ها سقوط کنن توی ملاجت،
همه دکترای عالم،
وا بمونن تو علاجت،

الهی بگیری درد بی درمون،
همه ازت فراری شن سوی بیابون،
بی کس بی امید شی،
تک و تنها زیر بارون،

الهی بری سفر بی همسفر،
نازل بشه به تو خطر،
بخوری غصه و غم ،
بزنی جز جگر،

الهی بره رو سدت کلاه،
بیافته رو سرت خورشید و ماه،
به خاک بشینی،
اونم خاک سیاه،

الهی جر بخوره تار و پودت،
تیکه تیکه بشه اعضای وجودت،
برای منت کشی بیای سراغم،
تف کنم رو زخمای کبودت،

الهی از همه دلت پشت پا بخوره،
نتونی وایسی زانوهات تا بخوره،
کارت به پست
یه مش انگل بی وفا بخوره،

الهی روزی که ببینی داغ عزیزاتو ببینم،
دلم خنک میشه روزی که داغتو ببینم،
الهی بیاد روزی که عزا بگیری،
منم با خنده حناقتو ببینم،

الهی خونه خرای شی نمونه اثرت،
ساتور بخوره تو فرق سرت،
خدا با پتک آهنی،
الهی بزنه تو کمرت،

الهی کور بشی عصا بگیری،
بعدشم بی صدا بمیری،
الهی هرچی مرض تو دنیاس،
طاعون و آبله و وبا بگیری،

الهی دار بزنن پیرهنتو،
سر تخته بشورن تنتو،
تو کوره بندازن،
اون قلب آهنتو،

الهی هر چی فحش تو عالمه مردم بارت کنن،
به جرم بی وفایی بیان سنگسارت کنن،
الهی زن و مرد پیر و جوون،
جلو من خارت کنن عارت کنن،

حالا با این سق سیاهم،
میگیره نفرین و آهم،
بی وفایی جرم تو بود،
نگی چی بود گناهم.


شاعران » محمد ر. »تو مگر خدا نداری؟
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو مگر خدا نداری؟

چه غزل گویم برایت، تو که بی بهانه رفتی؟
تو مگر خدا نداری، که در بتخانه رفتی؟

به مهتاب بگو که دیگر حسد تو را نگیرد؛
که افسوس تو زشت و خائنانه رفتی؛

به غزل بگو که دیگر سراغ تو را نگیرد؛
که تو از کنارم کنون، به ته ویرانه رفتی؛

تو که سرسبد گل بهاری، منم ان باغبان ساده؛
چه گنه سر زده از من که تو از گلخانه رفتی؟

اخر این شب سیاهی به کجا رساند مارا؟
من هم سر به شب نهادم تو که از کاشانه رفتی؛

ولگرد سرزمینِ زمهریرِ بی خیالی؛
به چه آتشها گسست، تو که از میانه رفتی؛

ساغی طلب ساغر کند، هر دم و هر دم؛
چون تو، هیهات، اینک از میخانه رفتی؛

من که اهل می نبودم، تو به من می را شناختی؛
تو مرا مست کردی، عاقبت مستانه رفتی؛

مگر در این سینه؛ ای زیبا تو دلی داری ز آهن؟
که چنین ساده و اسان و چنان جانانه رفتی؟
 


شاعران » محمد ر. »قناری
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قناری

من همون خود قناری،
با پر زرد طلایی،
که تو آسمون ابی،
با نوک سرخ حنایی،

تو پرواز،
از اغاز،
با صد ناز،
میکنه راز و نیاز،
میخونه ساز و اواز،

میخونه،
با اینکه میدونه،
آخرش میمونه تنها؛
میخونه،
که تو شب سرگردونه،
تو تب، میون غمها.

میخونه، باز میخونه،
با اینکه خوب میدونه جا میمونه؛
جا میمونه بی آب و دونه،
تو این زندون بی بهونه،
که بهش میگن زمونه،
که بهش میگن زمونه.


شاعران » محمد ر. »یادگار دردناک
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

یادگار دردناک

بگذشت شب و نیمه شب و سحر رسید؛ دارم عبادت میکنم،
اما به آنکه دل سپردی هی حسادت میکنم،

اما تو به چشمان خمارت غم ره مده،
باین عذاب عاقبت عادت میکنم،

با نگاه و زبانت بر دلم نیزه زدی تو،
من هم به تنها یادگارت قناعت میکنم،

گرچه دردناک است یادگارت ولیکن،
من جان فدای یادگارت میکنم،

از این واژه ها من لشکری، وز خاطره من سنگری،
در دل بنا دارم وز زخمت حفاظت میکنم،

تو از در کاشانه ات راندی مرا و پس زدی،
من باغ جان و ملک دل دارم به نامت میکنم،

ز لبخند نگاهت مرا دریغ سازی،
من دیدگان عاشق به زیر پایت میکنم،

نگاه بیرحم تو چه سرد و بی تفاوت است،
من بوسه های آتشی هر دم نثارت میکنم،

دیگر افتاده در بستر این تن بی جان آخر،
اما هر ثانیه با ناله ای دارم صدایت میکنم،

جز با نام تو نیست بازدمی بر سینه ام،
به گمانم آخر این ناقابل جانِ را فدایت میکنم،


شاعران » محمد علی بهمنی »ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم  
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم 

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
 تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
 ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید


شاعران » محمد علی بهمنی »حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم

تکیه بر جنگل پشت سر
 روبروی دریا هستم
 آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
 حال جنگل سبز سبز است
 من که رنگم را باران شسته است
 در چه حالی ایا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
 حیف انسانم و می دانم
 تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
 می نویسم
 من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
 زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم


شاعران » محمد علی بهمنی »گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند

 امسال نیز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
 کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی تو را ز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
 صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار
 گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تابهار


شاعران » محمد علی بهمنی »آیینه در جواب من باز سکوت می کند
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آیینه در جواب من باز سکوت می کند

 این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
 من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو
آیینه در جواب من باز سکوت می کند
 باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را
 در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
 پاک کن از حافظه ات شور غزلهای مرا
شاعر مرده ام بخوان گور علایقم بگو
با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال می روم یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو


شاعران » محمد علی بهمنی »خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است


------------------------

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست


شاعران » محمد علی بهمنی »نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی

تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری
 دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
 در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
 جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم
 نیستی شاعر که تا معنای حافظ رابدانی
 ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم


شاعران » محمد علی بهمنی »من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

 تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست


شاعران » محمد علی بهمنی »در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

 در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
 اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
 من در تو گشتم  گم  مرا در خود صدا می زن
 تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
 گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که  لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
 از من من این برشانه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست
 انسان که می خواهد دلت با من بگو آری
 من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست


شاعران » محمد علی بهمنی »هی مترسک کلاه را بردار
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هی مترسک کلاه را بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم
 ابر بودیم و آفتاب شدیم
 ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
 همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
 ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
 ما که با مرگ بی حساب شدیم


شاعران » محمد علی بهمنی »خسته
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خسته

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
 از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
 آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
 بیزارم از خموشی تقویم روی میز
 وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
 از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
 تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
 از حال من مپرس که بسیار خسته ام


شاعران » محمد علی بهمنی »آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان

ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
 ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
 گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
 بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
 ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
 درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
 می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
 خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
 می شود آغاز فصل دیگری از داستانم


شاعران » محمد علی بهمنی »کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب


شاعران » محمد علی بهمنی »این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
 باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
 هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
 دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
 بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
 زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
 این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان
 گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
 بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان
فکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان


شاعران » محمد علی بهمنی »دلم برای خودم تنگ می شود
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دلم برای خودم تنگ می شود

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
 هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
 چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم


شاعران » محمد علی بهمنی »او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
 گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم


شاعران » محمد علی بهمنی »امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
 شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
 می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
 بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
 نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
 ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست
 شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب
 ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
 آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب


شاعران » محمد علی بهمنی »این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
 تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
 ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
 در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
 ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
 کش مردم آزاده بگویند مریزاد
 من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
 آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
 می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
 این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد


شاعران » محمد علی بهمنی »بارانی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بارانی

با همه ی بی سر و سامانی ام
 باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
 در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
 آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
 دیرزمانی است که بارانی ام
 حرف بزن حرف بزن سالهاست
 تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشیمانی ام
 


شاعران » محمد علی بهمنی »گفتگو
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گفتگو

می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود (این) را نمی داند
 می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
 می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
 حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
 آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند


شاعران » محمد علی بهمنی »شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیم
شاعر شنیدنی ست ولی میل میل ِ توست
 آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
 با این همه مخواه که تنها ببینیم
 مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
 یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
 اما تو با چراغ بیا تا ببینیم