تو مگر خدا نداری؟
چه غزل گویم برایت، تو که بی بهانه رفتی؟
تو مگر خدا نداری، که در بتخانه رفتی؟
به مهتاب بگو که دیگر حسد تو را نگیرد؛
که افسوس تو زشت و خائنانه رفتی؛
به غزل بگو که دیگر سراغ تو را نگیرد؛
که تو از کنارم کنون، به ته ویرانه رفتی؛
تو که سرسبد گل بهاری، منم ان باغبان ساده؛
چه گنه سر زده از من که تو از گلخانه رفتی؟
اخر این شب سیاهی به کجا رساند مارا؟
من هم سر به شب نهادم تو که از کاشانه رفتی؛
ولگرد سرزمینِ زمهریرِ بی خیالی؛
به چه آتشها گسست، تو که از میانه رفتی؛
ساغی طلب ساغر کند، هر دم و هر دم؛
چون تو، هیهات، اینک از میخانه رفتی؛
من که اهل می نبودم، تو به من می را شناختی؛
تو مرا مست کردی، عاقبت مستانه رفتی؛
مگر در این سینه؛ ای زیبا تو دلی داری ز آهن؟
که چنین ساده و اسان و چنان جانانه رفتی؟