هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » ع.م. صالح »برف
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

"برف"

دلت شادان، لبت خندان، مثه برف
درین سرما و یخبندان، مثه برف
بیا اِی دل، بیا یک جا نشینیم
مثال مِی وَ سَرمستان، مثه برف
زمین و آسمان درهم سپید است
به مانند دل دندان، مثه برف
دلم همچون خزان پژمرده گشته
همی ریزد زمین رقصان مثه برف
چرا دنیا همه درد است و جنگ است؟
چرا گشته خمیده قامت شیران، مثه برف؟
کجا مانده وفا و مهر و نیکی
درین دنیای بی سامان مثه برف؟
شده ماتم سَرا دنیا، چه نالم؟
چه گویم با شما، مردان ِ نامردان؟ مثه برف
دلم گوید که اِی ساقی، کجا رفت
صفای سینه ی مردان، مثه برف؟
به یادت عابدم، یک جا نشینم
بسازم شعرکی بس سرد و بی پایان، مثه برف


شاعران » ع.م. صالح »شام غریبان و رقیه
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

"شام غریبان و رقیه"

شب است و ناله ام در خون تنیده
چرا رنگ از رخ عالم پریده؟
چه شد اصغر، کجا شد اکبر ِ من،
که گشته این چنین خم قامت من؟
بگو اِی ساقیا قاسم کجا رفت؟
میان دشت خون بابا کجا رفت؟
چرا شد این چنین صحرا معطر
ز خون نیزه و شمشیر و خنجر؟
که کنده گوشوارم را ز ِ گوشم؟
کمی آبم دهی تا من بنوشم؟
بگو عمه چرا ساکت نشستی؟
چرا ساکت شده دنیا و هستی؟
دلم گشته سیاه و قامتم سرد
چرا این گونه هایم میکند درد؟
که این زنجیر بر دستت کشیده؟
که سَر از قامتِ بابا بریده؟
علی اصغر چرا ساکت نشسته؟
چرا خون بر گلویش حلقه بسته؟
بگو عمه، چرا آبی نیامد؟
عمو عباس من، ساقی نیامد؟
همی خورشید و ماهم گشته خاموش
که این بار ِ گنه را میکشد دوش؟
بگو عمه دگر من بر که بالم؟
دگر من طاقت هجران ندارم
چرا این مردمان خوشحال و شادند؟
مگر اینان حیا و دل ندارند؟
بگو عمه چرا ساکت نشستی؟
چرا ساکت شده دنیا و هستی؟


شاعران » ع.م. صالح »جاده ی برزخ
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

"جاده ی برزخ"

مثه اون سیل عظیمی، که میاد از دل دریا
میشوره سیاهیا رو، میبره یه جایی تنها
جایی که آدما برگن، مثه پونه ها تو پاییز
یه جای ساکت و مبهم، یه جایی بین دو دنیا
دنیامون خیلی عجیبه، گاهی تلخه، گاهی شیرین
گاهی وقتا هم قشنگه، مثه یخ بستن گلها
گاهی وقتا اونقدَر بزرگه که دلم می گیره
گاهی وقتا هم کوچیکه، مثه خوابیدن من تو بعضی شبها
شبا وقتی که تو نیستی دلم از دوریت میگیره
همینه اصل دلیل همه ی غصّه و غم ها
وقتی که تو نیستی پیشم، میخوام این دنیا نباشه
حتی یک لحظه عزیزم، چه تو سرما چه تو گرما
میزارم نوشته ها رو، خوبِ من تو قاب قلبم
تا نگی دروغکی به این دلم، بیا، بفرما!
منتظر می مونم و بازم میگم عیبی نداره

تا بیای ثابت کنی بودی از اول، نیمه ای از من و از ما


شاعران » ع.م. صالح »چند لحظه اعتراف
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

"چند لحظه اعتراف"

ای دوست، دلم همیشه کاشانه ی توست
بنگر نظری، ببین که دیوانه ی توست
این دل که شب و روز به دنبال تو است
مدیون مِی و مهر و پریشانی توست
گر توانم که رسم بر نوک گیسوی صفا
به یقین گویمت اِی جان، که همان دوری توست
تا به کی با دل و این دوری تو باید ساخت؟
تا به کی غصّه ی این دل، سببش دیدن توست
دهم این نامه ی نالان دل ِ خود را بر باد
چون فقط اوست که لایق به لقای من و توست


شاعران » ع.م. صالح »لجبازی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

"لجبازی"

یه مدته ندیدمت، دلم برات پَر میزنه‌
به جون تو بین دلا به هر دری در میزنه
چند روزی چیزی نمیگم، تا ببینم عزیز من
تا کی میخوای بگی که اون دلت به ما سر نزنه
اصلا میخوای بهت بگم چقدر دلم تنگه برات؟
وقتی که نیستی میدونی! به سیم آخر میزنه
بسّه دیگه، چقدر سکوت؟ داری باهام لج میکنی
سکوت تو رو این دلم، بدجوری لنگر میزنه
منم دیگه بسّه برام، هرچی نخواستم بدونم
که اون دلت مال منه، یا واسه ی کسای دیگر میزنه
این نامَرََم میزارمش، لای همون دفتر پیر

تا نبینم چطور دلش، واسه جواب پَر میزنه


شاعران » ع.م. صالح »گلایه
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

"گلایه"

سالها در طلب عشق، در ِ کوی توام
دل ندادی سخنی نیست، که من سوی توام
عاشقان سر به بیابان، چه کنم تابم نیست
ورنه عمریست که من سر به بیابان توام
تا ز تو گفتم و گفتم سخنی از تب عشق
گفتی اِی کودک بیچاره، نیم سوی توام
گر که باشد همه دنیا و دوصد آن بر ِ من
دهمش آن همه را بر نوک گیسوی توام
آشنایان همه آشفته ی دیدار تو اند
گرچه رویاست که من خود به تماشای توام
عشق بازی هنر ماست، بدان تاخَر ِ عمر
کشدم سوی تو اِی جان، به حق، بوی توام


شاعران » ع.م. صالح »
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »عشق پایدار
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عشق پایدار

در غروب لحظه عشق
در خزان آخرین حسرت دل
خاطرات سفرم به شهر عشق
برگهای خیس باران زده ی دفتر عشق
 
که به نعمت بلور اشک چشم ،
دل من می فشرد،
با یه دنیا حسرت،
همه یکباره به رعدی سوختند !
همه ویران گشتند .
 
 
چه غروبی !!!
 
عصر ظلمانی تر از، آن شب تنهایی محض ،
 
گذر از مرز تهی بود !
همه ی ، تار سه تارم که به یکباره گسست !
غزل عشق در آغوش خزان دگری در بند شد.
 
 
ساز من ، با تو بگویم !
 
اولین عشق نگاهی گذرا بود .
 
بعد آن ثانیه های زندگی ،
 
همه زیبا بودند .
 
روز دوم که دلم باز به تمنای نگاهش نگران بود ،
 
توی کوچه باغ عشق
 
نازو غمزه های چشمش
 
همچو تیری ز کمان آزاد شد !
 
 
هدفش نشانه ای بود که به آن دل گوییم .
 
وه چه پر قدرت و زیبا دل من نشانه رفت !
 
زخم آن کاری بود !
آری عاشق گشتم .
 
بعد آن عشق به من داد امید .
 
خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم
 
مرهم این دل زخمی به نگاهی به همان صورت پاک بود !
 
هیبت و حرارت بوسه عشق
چیدن دزدکی از لبان یار....
 
ولی افسوس !
 
عصر دیوانه چه مستانه به من زد طعنه !
 
ساز من با تو بگویم !
 
ناگه آن غروب آفتابی و گرم
انتظارش سر کوچه
بهر دیدن ستاره ای  دگر ، پر می زد!
 
اضطرابش ، انتظاربود.
انتظارش ، اضطراب بود .
ذهن خاموش فرورفته به دیدار دگر!
 
با چشمان منتظر
بهر دیدار شکار دگری در راه بود !
 
نه رفیق است و نه یــــار
به عبارتی دروغ است .
 
گفتمش باز:
خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم
 
من تنها و تو تنها!
 
چه بگویم ز غم دوری تو؟
 
تو نگاهت به نگاهی نگران است ؟
 
شاید آن هاله ابهام باشد !
 
او به من گفت ....تو برو !!!
 
ساز من با تو نگویم هرگز!
واسه یک دیدار واهی
واسه ی ‌،  یک روئیا
او چه مستانه به انتظار نشست !
 
 
ساز من خدا نگهدار !
 
مرهم این دل زخمی در سرای دگر است
 
من که به مزه تلخ می و ساقی ارادت دارم .
سوی میخانه روان گشتم و ساقی ، به نگاه نگرانم ،
به پیاله ای به من تسکین داد.
 
گفتمش :
پیر میخانه مدد کن به من در به در عشق
 
پیر پرسید :
 
که چه شد نغمه مستانه و آن همسفر عشق ؟
 
گفتمش هیچ مپرس جام می ام را پر کن .
 
سوخته از عشق شدم و خزان در بندم کرد .
 
خاموشم و لیکن دل من در آشوب .
 
اشک چشمم شده یک کویر خشک .
 
نور چشمم که به نگاهش نگران ماند،
 
لیکن کنون به جفایش شده ام نابینا
 
من تنها و تو تنها
چه بگویم ز غم هجر
جام در دست و دلم در یادش .
 
ناگه آن غمزه زیبا به ترنمی دگر،
 
همچو یک آئینه
 
روی می نقشی بست ....
 
او دوباره غزل عشق به من سر می داد.
 
من به این جام تهی گشته چه گویم ؟
 
تو نگفتی که من از بطن وجود م ، به تو عشق می ورزم ؟
 
تو نگفتی که در این هاله ابهام ، جهتم سوی تو بود ؟
 
تو گریختی، تو گسستی ، تو شکستی پیمان !!
 
تو نگفتی کین دل بیچاره من،
 
واسه ی ، تو می تپد ؟
 
تو نگفتی که همه ی عشق و وجودم ، با تو بود ؟
 
تو همه شب به من از درد سفر می گفتی .
 
سرو طناز قشنگم
 
چرا اینگونه شکستی پیمان ؟
 
 
من دگر بار از آن، می و میخانه گریختم .
تا که مرهمی بیابم بهر این دل شکسته .
 
من که با مزه خاک و خرقه درویشی آشنایم .
 
پس چرا این دل زخم خورده عشق را به او وا مگذارم ؟
 
 
در نهایت به سرای پیر عشاق روان گردیدم....
 
پیر عشاق سببی کن به دل زخمی شده !
 
من شکستم تو عصایی ده از آن لطف و کرم .
 
او به من گفت:
 
که در این وادیه بسیار بودند !
 
تو نگاهی به رخ ماه فکن
 
در کنارش به ستاره ها نگر
 
همه از عشق سرشارهستند،
 
ماه به کدامین ستاره ای نظر کند ؟
 
 
ای که انوار تو در مسلخ عشق گم گشته !
 
غیرت عاطفه هایت پیش یار خار گشته !
 
پس نگاه نگرانت را از مهتاب گیر!
 
 
با طلوع دگری به شهر زندگی برو
 
درفضایی که همه اش آفتاب است .
 
تا هویدا شود آن نور درون
 
و تو جلوه ای شوی از انوار
 
عشق واقعی در آنجا باشد.


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »غروب عشق
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

غروب عشق

یافتم ،
زلال و پاک ،
همچون قطره قطره باران .
 
رفتم ،
چه رفتنی ؟
رفتنی از پی دیدار یک آشنا .
 
رسیدم ،
چه رسیدنی ؟
که پایان شعله های یک عشق نافرجام بود .
 
امید داشتم ،
چه امیدی؟
که همانند زهر فرو رفته در بطن یک وجود تنها بود .
 
دیدمش ،
چه دیدنی ؟
غمزه نگاه حکی از یک دنیا درد.
 
گفتمش یار ،
آن من سرگشته و شیدا منم .
 
آهی بلند کشید و گفت :
 
دیر آمدی ،
 
ولی تو از دیاری دور آمدی و مهمان منی .
 
گفتمش :
 
چه مهمانی که به دنبال دل آمده ام .
 
گفتا :
 
تاملی کن که این زاینده رود ،
 
انتهای مسیرش خط زندگی ما خواهد بود.
 
رفتم به دنبال رود .
نه ، تنها نرفتم ،
بلکه با او رفتم .
 
رسیدیم به پایان رود،
ولی افسوس ، که رود هم همانندما در بن بست اسیر و به
 
مرداب بدل گشته بود .
 
ایستادیم و خندیدیم ،
چه خنده ای ،
که زهرخنده ای برای وداع بود .
 
غــــــــــروب ،
 
چهره افسرده اش را بر ما گشود.
 
هنوز گرمی مرواریدهای اشک چشمش ، در تاریکی آن غروب ،
 
دستانم را نوازش میکند .
 
آری ، فقط یک روز و آن روز انتهای خیال ما بود.
 


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »گمشده
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گمشده

در خانه دلت آشیانی گزیدم ویارم وفا نکرد.
با خاطرت شعری سرودم و مطلب ادا نگشت 
اشکم جویبار بهاری شد و شکوفه هایت نشکفت
در منظر چشمت چهره ای آفریدم و آن هم دوامی نیافت
در رواق منزل دلت شمعی شدم وآری !
که طوفان سینه تنگت به آن هم وفا نکرد
در انتهای سکوت شب با یاد تو گریستم و
افسوس که آن سیلی شد و جان از کفم نگرفت !
راز دلم با تو بگفتم و امید وصل یافتم
اما چه حاصل که تبسمت هم نشانی از وصا ل نداد
جانم به کف گرفتم و دور از دیار شدم
افسوس که ترک دیار هم در تو اثر نداشت
با کوله بار خستگی و با یک دنیا امید
بازگشتم و ولی دگر نشانی از تو نبود !!!
بـــا تــو همیشه سبز بودم و امید من پرواز
بی تـــو چگونه توانم راه بیابم در آفتاب ؟


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »سکوت
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سکوت

وقتی تــــو بــــودی ،
سکـوت آنــچنان زیبـــا بــود ،
که می شد خــوشه های محبت را از خیال نام تو چیـد!

وقتی تــــو بــــودی ،
بــاور بــا تـــو بودن ،
تنها به خوابی می ماند که با نسیم صبحگاهی از آسمان خیالم
 
به فراموشی سپرده می شد!

 ولی وقتی بــروی !

شاید باور بی تـــو بودن ، نگاه سرد مرا به مهربانی یک دوســت
 
بیشتر آشـــنا کــند.


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »خزان زندگی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خزان زندگی

چشم من می بیند،
سرو طناز ، تو حیاط خانه را.
 
گوش من می شنود،
چک چک قطره باران روی شیروانی خانه
 
بوی عطر یاس باغچه ،
گر چه در میان گلهاست ،
ولی بین صد هزار گل ،
واسه من شامه نوازه.
 
قامت زیبای سرو
چک چک قطره باران
بوی عطر یاس باغچه
جملگی زیبا است ،
 
ولی این فصل ، بهاراست ،
افسوس که خزان دگری در راه است .
 
 
قصه مسافرخسته ما
قصه کندن و رفتن به دیار دگرست.
قصه عاشقی و عزت یار
حرف امروز و بهارست .
 
من چه گویم ز خزان !
آن خزانی که دگر بار بیاید از راه ؟
 
شاخه یاس قشنگم تو بمان !
بوی عطر تو، بهاران زیباست .
 
ولی باز وجود تو ، ریشه این زیبائیست.
 
تو نگو که این زمان میگذرد .
ار چه آن میگذرد !
خاطرت همیشه با من است و بس .


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »کیستی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کیستی

شب ، ستاره ها بیدار
من ، رهگذری در خواب
تنها سخنم با توست .
کیستی ؟
 
تو سایه ای پر مهر ، لیک رشته ای پر ابهام
در فضای تاریکی ، چون پری آسمانی ،
بی هیچ صدایی ، آرام و سبکبال ،
پا بــر ابـــر ها داشتی !
من ، در گذر این خواب
تــنها
تو را آه کشیدم که بــــگو ،
کیستی ؟
 
همیشه دلهره با من
همیشه انتظار در دل
حصاری از خیال در ذهن
مرا اینگونه خاموش ساخت
 
به ناگه ناله شومی ،
مرا از خواب بیدار کرد
 
و دیدم واژه ای آشنا
که می خواند مرا
کیستی ؟


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »حذر از عشق
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حذر از عشق

نازنین دختر تنها ، تو بگو
حذر از عشق ، توانم یا نه ؟
 
من ز تو می پرسم
حذر از این همه احساس توانم یا نه ؟
 
تو بگو
قلب من گشته ز عشقت محزون
پرشکوه شعله عشق است ،که تو می بینی
پشت آن شعله عشق ،پیکری می سوزد!
 
نازنین دختر باران تو بگو
خیل اشکهای شبانه همه از دوری توست
 
تو ز من می خواهی
حذر از عشق کنم ؟
تو پذیرا می شوی دوری زمن
اینچنین ، حرفی نیست
 
کس نمی داند ، سوگم از چیست
ریشه این همه درد ، ز غم دوری توست
تـــو بـــرو
تـــو بـــدان
و تـنها تـــو بـــخوان
حذر از عشق تو ، هرگز هرگز
تپش قلب من بی تـــو
هـــرگـــز


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »پیاله عشق
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیاله عشق

پیاله پر شد
غمزه نگاه او در آن نقش بست
جرعه اول به یادش سر کشیدم
جرعه دوم که شد نقش به من مستی داد
 
مستی ام نه مستی از پیاله بود
بلکه از یادش بود
یاد یار مستم کرد .
خاطراتش توی کوچه باغ عشق
سوی کوه
کنار برکه پر شکوه آب
زیر سایه درخت نارون
حس دستان قشنگش
ناز چشمان مستش
 
همگی دست به دست
با نشاط و خنده
بوسه گرم عشق
که دگر بار مرا مستم کرد
 
وه چه زیباست شراب عشق او
این چه مستیست که دلدادگی و بوسه یار
با غزلها و ترانه های عشق
به من تنها ،
مستی میداد ؟
 
دگر از من تو مخواه ترانه شوریدگی .
مستی شراب آن پیاله های لبریز!
 
یاد او مستی عشقم باشد
نام او زمزمه و دمگسارم باشد.
 
بشکن آن جام تهی گشته ز تشویش زمان
یک نفس سرکش ،
یاد و خاطرات عشق را
 
تا ابد مست می شوی با قطره ای از عشق او


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »شــــب انتظار
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شــــب انتظار

باز شب شد و عاشق ، زهجران عزیزش
با ماتم و سوک ،  رهسپار سفر خاطره ها شد.
رهگذر، خسته وتنها گذری کرد
در کوچه تنهایی
 به جز از چشم عزیزش
به جز از تیرک مژگان ظریفش
آسمانی که در اوهام شبانه
رازی از خلوت یار
نغمه های انتظار
به یه دنیای غریب
به شروع دگری سوق می داد !
انتظار با وزش ظلمت کور
به سحرگاه دگر تبدیل شد
سهم من
تنها گذری بود از آن کوچه وآن خاطره ها


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »طلوع دوباره آفتاب
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

طلوع دوباره آفتاب

چرا دیگر نمی تابد،
بلند اندام زیبایم ،
که شمع پر فروغ و زیور ابیات من بود .
 
چرا اینگونه ساکت شد ،
پری قصه های من ،
گل سرخ خیال لحظه های غربت و محنت .
 
چرا تسلیم محض سرنوشت نابرابر شد،
 
مگو، بـــــا تــــو،!
که شاید دلبرت ،
دلبسته قصر طلایی شد.
 
نمی دانم .....
 
نمی دانم که بعد زندگی عشق است یا تزویر ؟
نمی دانم که عصر ما ،
و آن افسانه شیرین و کهنه قصه لیلی،
 
همه خواب و خیال است یا همه نسیان ؟
 
نمی دانــــــــم ....
 
ولی ، آونگ لحظه های شب خیزم ،
و قطره قطره باران ،
به روی شاخه گل ها ،
و بغض در گلو مانده ،
سرود سبز دوستی را ،
و آفتاب صداقت را ،
بشارت می دهد روزی .
 
به امید چنان روزی
شب من ، روز و ، روزم شب شود آخر.


شاعران » محمدرضا خاکبازنیا »
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » محسن نعمانی »مثل من
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مثل من

چکه چکه شبنم
بر صورت زخم خورده ی
برگ آفتاب ندیده
بیچاره برگ
هیچ وقت طلوع زیبای خورشید را ندید، مثل من
چکه چکه باران
بر تنه ی سفت و سخت
سنگ تراش خورده
بیچاره سنگ
هیچگاه فرصت تکان خوردن
از زیر باران غریب را نداشت ، مثل من
چکه چکه زهر تو
بر ردای پاره ی
وصله خورده ی تن من
بیچاره من
همیشه دم از رضایت میزدم ، مثل خار


شاعران » محسن نعمانی »چشمان خیس مادر
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چشمان خیس مادر

چشمان همیشه خیس مادر
به انتظار فرزند از دست رفته
دسته گلی پر پر
پلاکی بی زنجیر
دکمه ای بی پیراهن
در تابوتی از جنس وطن
از جنس ایثار
از جنس ایران
کنون که من و تو
سفیدی می بینیم بر خاک وطن
اشک مادر بر پیکر فرزند
در خاک وطن
خون می بیند
بر خاک وطن


شاعران » محسن نعمانی »مناجات
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مناجات

پروردگارا ....
چند شبی است گریه دارم
خجالت دارم از خویشتن
غرورم خنده دارد از من
از گریه داشتنم خنده دارد
دلم تنگ است
از یار بدور است ....
بی پروا بگویم
تنم سرد آغوش گرمش است
پروردگارا ....
دلم تنگ است
سخت سراغت را می گیرد
پر اندوه شده است و شکننده
گریه می کند ....
چون کودکی چند ساله
بهانه ی تو را می گیرد
پروردگارا ....
می خوانمت با تمامی احساسم
تو را قسم به ماه خودت
صدایم را پاسخ گو
دلم سخت گرفته است و نیازش تویی


شاعران » محسن نعمانی »خویشتن
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خویشتن

روزی از خویشتن پرسیدم ؛
از خود چه می خواهی ؟
کمی در خود فرو رفت و سپس گفت :
نمی دانم ،
اینکه می خواهم آرزوست ،
رویاست ،
یا کابوس است !؟
از دنیا آرامش خواستم ؛
لایق ندانست ...
از خدا مرگ عین توانایی خواستم ؛
گمان نمیکنم بدهد ...
ا زخویشتن صبوری خواستم ؛
زمان را به من نشان داد.

 


شاعران » محسن نعمانی »حقیقت سیاه
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حقیقت سیاه

از خاک بگذشتم و ...
بر آب بنشستم
روزگاری بس سنگ
بر دفتر خاطرات بنوشتم
خویشتن را سرا پای گل بگرفتم
تا غم درون من نبینی
روی شاد و لب خندان بینی
تو چه می دانستی از اندوه درون من !!؟
خویشتن را ردایی سپید بدادم
گذشته ی سیاه خویش بپوشاند
آینده سپید به رویت بگشاید
تا که دفتر سیاه من نخوانی


شاعران » محسن نعمانی »فاصله
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فاصله

فاصله ها را باید شکست
احساست را به چشمانت بسپار
زیرا کلمات توان بیان احساست را ندارند
زمزمه ی عشق را از پس باد می شنوی ؟
او نیز صدای عشق را می شناسد !!!
فاصله ها را باید جستجو کرد
احساست را بیان کن و ابایی نداشته باش
عشق را همه جا می توان یافت
حتی در فوران نفرت
حتی در میان کلمات
تنها نیازش ، درکش است
فاصله ها را تا رسیدن باید پیمود
گاهی عشق را باید ساخت
چون جاده ای دو طرفه
همیشه باید گذشت
از کینه ، از نفرت ، از سستی
تا جاده را ساخت
گاهی باید ...
تنها بمانی ، تنها بسازی ،‌ تنها جستجو کنی ، تنها بشکنی
فاصله ها را باید نوشت
چون احساس تلخ تنهایی من


شاعران » محسن نعمانی »من-تو
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من-تو

من - نیمه شبی تاریک در قبرستان خویشتن
تو - طلوعی زیبا در اقیانوسی آرام
من - جعبه ای از باروت ، پر
تو - گلدانی از زنبق ، زیبا
من - نیمه راهی گمگشته
تو - میانبری عاشق
من - همیشه در راه
تو - همیشه منتظر
من - عاشقی خسته جان
تو - صدایی آرام بخش
من - تکه یخی سرگردان
تو - دریایی بیکران
من - گنه داری بی پایان
تو - گنه بخشی بلاعوض
من - بنده ی حقیر و پست تو
تو - خدایی بخشنده و دوستدار من
من - گدایی همیشه طلبکار
تو - نعمت داری همیشه بدهکار
من - انسانی بی نسب
تو - پروردگاری تنها


شاعران » محسن نعمانی »ایستادگی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ایستادگی

خفته بر دستان خویش
خالی از سخن
از درد دیرینه
با کوله باری از نفرت
بر دوش
گرد و غباری پیر
بر پیکری جوان
تکیه بر امید کرد و ایمان
همه و همه
ثمره ی ایستادگی بر خویشتن
روحی پر چاله
قلبی از احساس نازکتر
چهره ای آرام
با دریایی از نیاز
مانده بر جا
از ایستادگی بر خویشتن
تکه خاکی از زمین سبز
شاید یادی از ایام
دفتری پر برگ
از خاطراتی کم رنگ
کنون مانده است
در یاد


شاعران » محسن نعمانی »درد تنهایی من
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:22 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

درد تنهایی من

اندیشه ی زرد فصل خزان
جوانه های سبز فصل تازه بهارم را ریخت
آخر چرا !!؟
این عدل، منصفانه نیست
که بهار ...
کوتاه ترین فصل زندگی من باشد

هیاهویی در دل اگر ندارم
از بی رونقی نیست
از آنست که رویایی در سر ندارم
تنهایی بشکست رویای نا تمام مرا


شاعران » محسن نعمانی »خسته جان
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:21 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خسته جان

می خواهم خسته دلم را به باد بسپارم
خود سوی تاریکی شب روم
آسوده و بی خیال
دور از هیاهوی دل
در آغوش آسمانم
شبی بخوابم
خسته تن سردم را در بر شب
گرما ببخشم
بیهوده سخن می گویم با خویشتن
خسته تن من یخ ، زده است
و در بطن آن
قلبم از تپیدن ایستاده است
.......
می خواهم خسته جانم را درمان کنم


شاعران » محسن نعمانی »
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » محمد ر. »طاقت بریده
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 13:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

طاقت بریده

من از همون اولین بیتای عشقت،
فهمیدم میلنگه هر دو پای عشقت،
ولی من دردای تورو به جون خریدم،
آخه با درد دلت خیلی رفیقم،
ندونستم درد دلت فقط نقابه،
پنجره عکسی تو قابه،
به خیالم یه روزی تو میشی عاشق بنده،
حالا اشک چشام داره گریون به اون روزا میخنده،
اگه من خیلی کوچیکم؛ اگه که تنهاترینم،
واسه تو گلخونه دارم؛ پر عشق آتشینم،
منکه از گلبرگ قلبم تورو گلریزان کردم،
بی تو من پژ مرده بودم؛ به تو اطمینان کردم،
از اولین خنده چشمات من گمانم به خطر بود،
ولی نیتم الهی؛ عشق من بی دردسر بود،
دیگه کاسه امیدم شده بی شکل و قواره،
حتی کاسه صبرم هوای گریه داره،
اگه یه روزی تو خواستی، دیگه اینجوری نسوزی،
قول بده یادم بیافتی؛ سنگ قبرم و ببوسی،
آخه تنگه؛ دیگه طاق؛ بریده طاقت من،
بجا انتظار نیستی میرم به سراغ رفتن،