عشق پایدار
در غروب لحظه عشق
در خزان آخرین حسرت دل
خاطرات سفرم به شهر عشق
برگهای خیس باران زده ی دفتر عشق
که به نعمت بلور اشک چشم ،
دل من می فشرد،
با یه دنیا حسرت،
همه یکباره به رعدی سوختند !
همه ویران گشتند .
چه غروبی !!!
عصر ظلمانی تر از، آن شب تنهایی محض ،
گذر از مرز تهی بود !
همه ی ، تار سه تارم که به یکباره گسست !
غزل عشق در آغوش خزان دگری در بند شد.
ساز من ، با تو بگویم !
اولین عشق نگاهی گذرا بود .
بعد آن ثانیه های زندگی ،
همه زیبا بودند .
روز دوم که دلم باز به تمنای نگاهش نگران بود ،
توی کوچه باغ عشق
نازو غمزه های چشمش
همچو تیری ز کمان آزاد شد !
هدفش نشانه ای بود که به آن دل گوییم .
وه چه پر قدرت و زیبا دل من نشانه رفت !
زخم آن کاری بود !
آری عاشق گشتم .
بعد آن عشق به من داد امید .
خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم
مرهم این دل زخمی به نگاهی به همان صورت پاک بود !
هیبت و حرارت بوسه عشق
چیدن دزدکی از لبان یار....
ولی افسوس !
عصر دیوانه چه مستانه به من زد طعنه !
ساز من با تو بگویم !
ناگه آن غروب آفتابی و گرم
انتظارش سر کوچه
بهر دیدن ستاره ای دگر ، پر می زد!
اضطرابش ، انتظاربود.
انتظارش ، اضطراب بود .
ذهن خاموش فرورفته به دیدار دگر!
با چشمان منتظر
بهر دیدار شکار دگری در راه بود !
نه رفیق است و نه یــــار
به عبارتی دروغ است .
گفتمش باز:
خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم
من تنها و تو تنها!
چه بگویم ز غم دوری تو؟
تو نگاهت به نگاهی نگران است ؟
شاید آن هاله ابهام باشد !
او به من گفت ....تو برو !!!
ساز من با تو نگویم هرگز!
واسه یک دیدار واهی
واسه ی ، یک روئیا
او چه مستانه به انتظار نشست !
ساز من خدا نگهدار !
مرهم این دل زخمی در سرای دگر است
من که به مزه تلخ می و ساقی ارادت دارم .
سوی میخانه روان گشتم و ساقی ، به نگاه نگرانم ،
به پیاله ای به من تسکین داد.
گفتمش :
پیر میخانه مدد کن به من در به در عشق
پیر پرسید :
که چه شد نغمه مستانه و آن همسفر عشق ؟
گفتمش هیچ مپرس جام می ام را پر کن .
سوخته از عشق شدم و خزان در بندم کرد .
خاموشم و لیکن دل من در آشوب .
اشک چشمم شده یک کویر خشک .
نور چشمم که به نگاهش نگران ماند،
لیکن کنون به جفایش شده ام نابینا
من تنها و تو تنها
چه بگویم ز غم هجر
جام در دست و دلم در یادش .
ناگه آن غمزه زیبا به ترنمی دگر،
همچو یک آئینه
روی می نقشی بست ....
او دوباره غزل عشق به من سر می داد.
من به این جام تهی گشته چه گویم ؟
تو نگفتی که من از بطن وجود م ، به تو عشق می ورزم ؟
تو نگفتی که در این هاله ابهام ، جهتم سوی تو بود ؟
تو گریختی، تو گسستی ، تو شکستی پیمان !!
تو نگفتی کین دل بیچاره من،
واسه ی ، تو می تپد ؟
تو نگفتی که همه ی عشق و وجودم ، با تو بود ؟
تو همه شب به من از درد سفر می گفتی .
سرو طناز قشنگم
چرا اینگونه شکستی پیمان ؟
من دگر بار از آن، می و میخانه گریختم .
تا که مرهمی بیابم بهر این دل شکسته .
من که با مزه خاک و خرقه درویشی آشنایم .
پس چرا این دل زخم خورده عشق را به او وا مگذارم ؟
در نهایت به سرای پیر عشاق روان گردیدم....
پیر عشاق سببی کن به دل زخمی شده !
من شکستم تو عصایی ده از آن لطف و کرم .
او به من گفت:
که در این وادیه بسیار بودند !
تو نگاهی به رخ ماه فکن
در کنارش به ستاره ها نگر
همه از عشق سرشارهستند،
ماه به کدامین ستاره ای نظر کند ؟
ای که انوار تو در مسلخ عشق گم گشته !
غیرت عاطفه هایت پیش یار خار گشته !
پس نگاه نگرانت را از مهتاب گیر!
با طلوع دگری به شهر زندگی برو
درفضایی که همه اش آفتاب است .
تا هویدا شود آن نور درون
و تو جلوه ای شوی از انوار
عشق واقعی در آنجا باشد.