غروب عشق
یافتم ،
زلال و پاک ،
همچون قطره قطره باران .
رفتم ،
چه رفتنی ؟
رفتنی از پی دیدار یک آشنا .
رسیدم ،
چه رسیدنی ؟
که پایان شعله های یک عشق نافرجام بود .
امید داشتم ،
چه امیدی؟
که همانند زهر فرو رفته در بطن یک وجود تنها بود .
دیدمش ،
چه دیدنی ؟
غمزه نگاه حکی از یک دنیا درد.
گفتمش یار ،
آن من سرگشته و شیدا منم .
آهی بلند کشید و گفت :
دیر آمدی ،
ولی تو از دیاری دور آمدی و مهمان منی .
گفتمش :
چه مهمانی که به دنبال دل آمده ام .
گفتا :
تاملی کن که این زاینده رود ،
انتهای مسیرش خط زندگی ما خواهد بود.
رفتم به دنبال رود .
نه ، تنها نرفتم ،
بلکه با او رفتم .
رسیدیم به پایان رود،
ولی افسوس ، که رود هم همانندما در بن بست اسیر و به
مرداب بدل گشته بود .
ایستادیم و خندیدیم ،
چه خنده ای ،
که زهرخنده ای برای وداع بود .
غــــــــــروب ،
چهره افسرده اش را بر ما گشود.
هنوز گرمی مرواریدهای اشک چشمش ، در تاریکی آن غروب ،
دستانم را نوازش میکند .
آری ، فقط یک روز و آن روز انتهای خیال ما بود.