پیچک
دانم کین شراب نیست درمان و کین ساقی نیست حکیم؛
و دانم هم کین بیماری را نیست شفا و نیست کریم؛
پیچک صفت کمرم بی تکیه گاه میشود خم؛
میگیرد قلبم را این بی رحم پیچک غم؛
چرا من که سالهاست دچاری را آموخته ام...؛
به غمت عادت نکرده و در غمت سوخته ام؟
نمیترسم ازین آتش؛ غمم از سوختن نباشد؛
می هراسم که خاکسترم بستری راحت نباشد؛
تو که چو شمع میدانم آخر بر من تکیه میکنی...؛
چرا برای من و خودت آرزوی سوختن میکنی؟
پیاله خسته شد از بس خالی و پر گشته این روزا؛
چرا که نگاه تو قهرآلود گشته این روزا؛
مبهوت مینگرند، چشمان خیره ام را، ستاره ها؛
چرا کز غروب بی پلک ترم من تا سپیده؛ آه...؛
در بنالد: "کسی نیامد؛ خجلم از نگاه لبریز انتظارت."
پنجره نالد: "چه کنم برای دل بی قرارت؟"
شکوه نکن ای دیوار از زدن سرم به تو؛
چه کسی را نالان باید؟... دلم یا تو؟
همه گویند تو سنگی... سختی... کاش از تو بود دلم؛
از عذاب این عشق تو هم گریسستی... چه گوید دلم؟
بیماره دیداره بیمار، میمیرد از بیداد و دروغ و دود؛
دیده ام بیداره بیدار میماند تا مرگ و صعود؛