غنچه خندان بیا
باز بهار آمده ،خیز و خرامان بیا
جان ز تن رفته را گوی به سامان بیا
در همه عالم نگر ، روی دلارام بین
یار دل آرام من ، باز به بستان بیا
غنچه دهان برگشود در چمن و باغ و راغ
باغ دلم بی گل است ، غنچه خندان بیا
خنده زنان میروی ، بیخ و بنم میکنی
مقصد و مقصود من ، قبله جانان بیا
عمر تبه کرده را هدیه به جانان ببر
بو که قبول افتدش ، خاطر شادان بیا
آب به چشمان نماند بار دگر گویمت
چشمه خشکیدهام ، زمزم عرفان بیا
من که به خود نآمدم ، زلف توام میکشد
چند اسیری بری ، نوبت قربان بیا
آهوی بشکسته پا ، تیر سزاوار نیست
گر تو به خواهی زدن ، گوی به میدان بیا
جلوه از آن قطرهای ، کز می لعلت چشید
سر به بیابان نهاد ، روی به سامان بیا