هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

زندگی همین نزدیکی است
جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 20:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
من می‌گویم «بساز با دل آن که فقط تو را دارد» تو آهی می‌کشی و زمزمه می‌کنی «رواق منظر چشم من آشیانه توست»، اما من آنقدر دور شده‌ام که صدایت را نمی‌شنوم. انگار تمام درهای جهان در برابرم دیوار شده‌اند و پنجره‌ای نیست که مرا به آسمان برساند. انگار پرندگان از آسمانم کوچ کرده‌اند. انگار نه انگار که ما خدایی داریم «که همین نزدیکی است، لای این شب‌بوها. پای این کاج بلند...»..




:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: زندگی همین نزدیکی است, زندگی
جملات الهام بخش برای زندگی (13)
پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


هیچگاه مجبور نیستید برای حذف آدم های سمی از زندگی تان احساس گناه کنید. فرقی نمی کند از بستگانتان باشد یا عشقتان یا رئیستان، یا دوست دوران کودکی، یا یک آشنای تازه. مجبور نیستید برای کسانی که باعث رنج یا احساس حقارت در شما می شوند جایی باز کنید. خوب است اگر افراد مراقب رفتار و روحیات خود باشند و همیشه برای بهبود آن بکوشند. اما اگر شخصی به احساسات شما بی توجه است و مرزهایتان را نادیده می گیرد و همیشه به رفتارهای مضر خود نسبت به شما اصرار می ورزد، همان بهتر که از زندگی تان برود..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
داستان (سنجش ایمان)
پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 22:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده اردیبهشت ماه داستان آموزن
داستان آموزنده (فرصت سوخته)
چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 22:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
یک شب سرد یک پروانه اومد پشت پنجره اتاق دخترک وبه شیشه زد.دخترک که سرش حسابی گرم بود برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست!
پروانه خودش روبه پنجره میکوبید
تااون پنجره روبراش باز کنه و از سرما نجات پیدا کنه.
ولی دخترک اصلاً اهمیتی به حرکات پروانه نداد.پروانه رفت.دخترک هم بعد از مدتی به رختخواب رفت تابخوابه. پیش خودش فکر کرد که کاشکی پنجره رو برای پروانه بازمیکردم تا اون هم سردش نمیشد…
فردا شد دخترک منتظر بود که دوباره پروانه رو ببینه ولی هرچه کنار پنجره منتظر شد پروانه نیومد.
دخترک پشیمون شده بود که چرا دیروز پروانه رو به خونه راه نداده.
پیش پدرش رفت وداستان رو برای پدرش تعریف کرد.پدرگفت دخترم عمر پروانه ها بیشتر از یک یا دو روز نیست…
اشک توچشمای دخترک جمع شد وبرای همیشه به یادش موند که برای دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصت دریغ کنه…



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده جدید داستان آموزنده خرداد
داستان جالب (نشان شخصیت)
سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 19:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده جدید داستان آموزنده خرداد
داستان آموزنده “ترفند محبت”
یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
شکارپی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه  که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟

دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.

دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان آموزنده خرداد ماه داستا
داستان آموزنده “چشم خوش بین”
شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت …
.
همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان آموزنده خرداد ماه داستا
خوش آمدی
پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 23:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
نگاه كن، به چشم‌های من نگاه كن، تا آسمان بریزد در كنج دلم، تا هزار خورشید از سینه‌ام جوانه بزند و برود تا... نمی‌دانم كجا.

به من نگاه كن، به این چشم‌ها كه در انتظار رویش رویاست كه به استقبال آمدنت تمام آسمان را نگاه شده‌اند.

این چشم‌ها به خاطر تو بیدار مانده‌اند و تمام خواب‌های زندگی‌شان را در بیداری دیده، و رفته‌اند تا دنیاهایی كه تو در گوشم زمزمه كرده‌ای.

من نمی‌دانم از كدام سمت، با كدام آفتاب، از كدام مشرق طلوع كرده‌ای، ولی از تو می‌خواهم سراپا چشم شوی و نگاه كن به من، به چشم‌های من كه حتی در تمام فصل‌های نیامده هم بارانیت بوده‌اند. مثل همین دیروزهای خیس، كه رفته‌اند و گم شده‌اند در غبار. گم شده‌اند در مه، در گردباد.

امروز به خانه من آمده‌ای، با دلی كه دستی بر آب دارد و دستی بر آسمان.

به خانه من آمده‌ای، به خانه‌ای كه سال‌هاست به امید آمدنت آب و جارو كرده‌ام، و به احترام تو هر روز می‌ایستم كنار این در، كه فقط به سمت تو و خورشید باز است.

به خانه‌ام خوش آمدی، یا نه، به خانه‌ات خوش‌آمدی؛ این را دلم می‌گوید كه همیشه برایت تنگ است. این را دلم می‌گوید كه خاستگاه خداوند است، دلم كه تو از هر كجا كه آسمان را شروع كنی در گوشه‌ای از آن، كه قلب جهان است، فرود می‌آیی و سرشاریت آسمان را شرمنده می‌كند.

مرا ببخش. این خانه كوچك است، مرا ببخش این خانه آن قدر بزرگ نیست كه شرمنده‌ات نشوم، اما گرم است، اما مال خودمان است، اما انتظار تو را می‌كشد.این خانه به اندازه آسمان نیست، ولی به اندازه دلمان وسعت دارد. این خانه، خانه توست و این دل تنها برای تو می‌تپد. پس: «كرم نما و فرودآ كه خانه، خانه توست.»



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان کوتاه و آموزنده (قهوه مبادا)
سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 23:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم…
بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند… و سفارش دادند:  پنج‌تا قهوه لطفا… دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا… سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند…
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی…
آدم‌های دیگری وارد کافه شدند… دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند…
سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل… سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا…
همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،
مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت… با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟
خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند…
سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد…
بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،
بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید…

نتیجه اخلاقی:
گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا… ساندویچ مبادا… آب میوه مبادا… لبخند مبادا و مباداهای دیگر… که دل خیلی ها از اونا می خواد… و چشم انتظارند… که ما همت نموده و قدمی در سرزمین صورتی محبت و عشق بگذاریم …و به موجودات زنده… و بخصوص به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی کنیم…



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده اردیبهشت ماه داستان آموزن
داستان کوتاه (ارزش واقعی انسان)
دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

علامه  جعفری می‌گفتند:

عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع
مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟
معیار ارزش انسان‌ها چیست.
هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند.
بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد.  کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان  آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد».
وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
علامه در ادامه می‌گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق ۵۰ میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان
بگویند: «آی، پنجاه‌میلیونی!» .
چه‌قدر بدش می‌آید؟ در واقع می‌فهمد که این حرف، توهین در حق اوست.
حالا که تکلیف عشق حلال، اما دنیوی، معلوم شد

ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چه‌قدر پست و بی‌ارزش است.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده اردیبهشت ماه داستان آموزن
داستان کوتاه “صدای دلنشین مادر”
جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 20:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
http://s4.picofile.com/file/7754712147/aejobu90.jpg

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم

که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.

سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده اردیبهشت ماه داستان آموزن
جملات الهام بخش برای زندگی (12)
یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 12:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

برای آینده تان هدف تعیین کنید. هرگز به کمتر از آن هدف رضایت ندهید. درک کنید که افراد دیگری در دنیا وجود دارند، با مشکلاتی بسیار بزرگتر از مشکلات شما. قدر چیزهای خوب را در زندگیتان بدانید. و بخاطر اوقاتی که با عزیزانتان دارید سپاسگزار باشید. زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان سپری کنید. ارزش چیزهای ساده را در زندگی بفهمید و گرفتار مادیات نشوید. ساده زندگی کنید، خودتان باشید و خوشبخت..


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی
دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 10:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


خواندن داستان‌هایی از زندگی‌های واقعی می‌تواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آد‌م‌هایی که در همین شهر زندگی می‌کنند و از همین هوایی که ما نفس می‌کشیم تنفس می‌کنند. .


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، سبک زندگی، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: عشق های باورنکردنی, زندگی‌های واقعی, داستان آموزنده, داستان زندگی
من و تو
شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 16:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
به من نگاه كن و لبخند ببار، بین من و تو پنجره‌ای است كه شیشه‌هایش را به باد سپرده است.

به من نگاه كن، با چشم‌هایی كه از باران بازگشته‌اند.

به من نگاه كن و برایم آسمان آسمان لبخند ببار، اینجا همیشه دلی هست كه در انتظار تابستان نگاهت گیسو سپید كرده است.

این سوی پنجره هوا خوب است، آن سوی پنجره چطور؟ این سوی پنجره در آفتابی‌ترین ظهر تابستان باران می‌بارد جرجر، هرچند دیگر «هاجری» نیست كه خانه داشته باشد یا نداشته باشد.

این سوی پنجره، ماه در آسمان قدم می‌زند پیش چشم خورشید و نرمه باران می‌تواند فرشتگان زمینی را با بوی كاهگل دیوار كوچه‌مان مست كند، آن سوی پنجره چه؟ آیا هنوز... بگذریم.

با من بخند، با من حرف بزن، به من نگاه كن تا قد بكشم پا به پای درختان و آسمانی شدن را تجربه كنم.

می‌توانی به دلت بسپاری از این در، از این پنجره، از این چاردیواری كه چندان اختیاری نیست بیرون بیاید، بنشیند كنار سفره نذری دلم و با ذكر هر صلوات به خودش نزدیك شود.

می‌توانی به چشم‌هایت بگویی بدوند تا ته آسمان و آن‌گاه پا به پای ماه ، دست در دست خورشید ستاره بچینند.

به من نگاه كن، به این سوی پنجره، به آفتابی كه از پیشانی زمین سر برآورده به بوی كاهگلی كه پس از بارانی شدنم بلند می‌شود و به دلت برگرد كه خاستگاه خداوند است.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
نشانی
چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
برخیز به دسته‌های ما بیا تا بهار فاصله‌ای نیست كسی با نماز نشسته به جایی نمی‌رسد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
لنگه کفش
شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 9:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
زندگی جریان دارد. مهم این است كه دل بسپاریم به لحظه‌هایی كه ما را به بودن می‌رساند؛ به با هم بودن.

زندگی جریان دارد، در جیك جیك جوجه پرندگانی كه آسمان را از چشم مادرشان نگاه می‌كنند.

زندگی جریان دارد، وقتی كه چاردیواری‌ات اختیاری باشد، حتی به اندازه یك لنگه كفش.

زندگی جریان دارد، وقتی زیر سقفی باشی كه انتخاب كرده‌ای و می‌توانی با طیب خاطر به صدای كودكانت كه تا دست‌هایت می‌دوند، گوش كنی.

گاه خواسته‌ات آنقدر كوچك می‌شود كه تمام دنیایت لنگه كفشی نیمدار است و جاخوش می‌كنی در لنگه كفشی كه معلوم نیست چه مدت است از پای صاحبش جا مانده است و تو آنقدر بزرگ می‌شوی كه می‌توانی از تاریكی یك لنگه كفش تا گستردگی آبی آسمان پر بكشی، پرندگانت را به آسمان بفرستی و با بال‌های ابر‌ستیزت فارغ از هر دامی، دانه‌ای را منقار به منقار تا دهان نوزادت بیاوری.

باید دوباره نگاه كنیم به این زندگی كه از حجم خیال‌مان بزرگ‌تر است. باید دوباره به كفش‌هایمان كه حالا جفت نیستند، نگاه كنیم و ببینیم پایمان از كفش عقب‌مانده‌ یا كفش پایمان را گم كرده است.

چه صدای شفافی از اعماق این كفش به تصرف آسمان بلند شده است و چه باران صدایی به آسمان شتك می‌زند از این لنگه كفش نیمدار.

به كوچكی خودم ایمان می‌آورم وقتی می‌بینم پرنده‌ای كه گستردگی آسمان را تجربه كرده است با شتاب و سرعت به خانه‌اش كه لنگه كفشی است، می‌دود، ولی من با تمام سرعت، تمام شبانه‌روز را در خیابان بوق می‌زنم و سبقت می‌گیرم از برادرم.

چه اطمینانی دارد این چاردیواری. چه اعتمادی به پرنده می‌دهد این لنگه كفش كه پرنده‌ای اعتماد و اطمینان می‌كند به جا پای انسان و جوجه‌هایش را این‌گونه بزرگ می‌كند.

كاش اعتمادی كه پرنده به جا پای ما دارد، ما به دل همدیگر داشتیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان آموزنده : ۱۰۰۰ سکه طلا
چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 21:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های بسیار زیبا داستان های جالب و آموزنده فر
داستان آموزنده : فلسفه عمل
سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 21:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه شد و جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده ؛ من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو ۳سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز ۴۱ سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند! فلسفه ی عمل تمام شده، ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در سازمان خود مشاهده میکنید؟



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های بسیار زیبا داستان های جالب و آموزنده فر
چند حقیقت درباره آدم ها
سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 15:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ، 

مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه .

* وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست .

 

* وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ،  

مطمئن باشيد كه رازی رو حفظ میکنه .

 

* وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه .

* وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره .

* وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ،

 یعنی دل بی گناه و نرمی داره .

 

اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی  

که خیلی دوستت داره .

 

انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند . حتی زمانی که

 

اشک در چشمانشان حلقه می زند همچنان با لبخندی روی لب می گویند

 

"من خوب هستم"


http://s3.picofile.com/file/7727377739/sending.gif هنگامه زارع پاک



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان آموزنده : همه چیز به خودتان برمیگردد
دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 21:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
ترازوی مرد فقیر مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .

ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ
ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ !



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های بسیار زیبا داستان های جالب و آموزنده فر
داستان جالب و آموزنده : گذشته ات را فراموش نکن
یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 21:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های بسیار زیبا داستان های جالب و آموزنده فر
جملات الهام بخش برای زندگی (11)
چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 21:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


همیشه یادتان باشد که زندگی پیشکشی است برای شادمانی و خوب زیستن، لبخند زیباترین آرایش هر فرد است و مثبت اندیشی کلید خوشبختی. زندگی کوتاه تر از آن است که خود را بخاطر مسائل بی ارزش دچار استرس کنید. از همه لحظه های عمرتان لذت ببرید، کمتر قضاوت کنید و بیشتر بپذیرید و مادامی که به کسی آسیب نمی رسانید همانگونه که دوست دارید زندگی کنید و اهمیت ندهید که دیگران درباره شما چگونه فکر می کنند و چه می گویند..


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
جملاتی کوتاه از گاندی
پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 12:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
http://s2.picofile.com/file/7708888274/gandi.jpg

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم ،

من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،

من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،

چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.

و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،

تو را دیگرى باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش

منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،

تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى

و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه

ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.

می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان‌هاست ،

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،

حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،

نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى

همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،

اما همگى جایزالخطا.

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،

و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملاتی کوتاه از گاندی, گاندی, جملاتی کوتاه آموزنده, جملات آموزنده
داستان آموزنده “شاهین بی حرکت”
جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 10:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.

آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.

چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده, شاهین بی حرکت, داستان آموزنده جدید داستان آموزنده فروردین ماه داس
داستان کوتاه “قطره آب”
یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 11:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قطره بارانی از ابر چکید. چون به زمین نگاه کرد

دریای پهناور را دید و از کوچکی و حقارت خود شرمنده شد و گفت:

“جایی که دریا هست وجود من بی مقدار به حساب می آید.”

چون قطره باران خود را کوچک دید

صدف او را درون خود جای داد و بعد از مدتی تبدیل به گوهر شد.

پس از مدتی نصیب ماهیگیری شد و او آن گوهر را به بزرگی هدیه کرد.

بلندی از آن یافت کو پست شد

در نیستی کوفت تا هست شد

«کلیات سعدی»



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های کوتاه و آموزنده جدید داستان های کوتاه و
داستان آموزنده “بازتاب بخشش”
جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 19:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوه‌ی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که می‌رسید هدیه‌ای می‌داد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخشش‌ها که نمی‌کند و چه هدیه‌ها که نمی‌دهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیه‌ی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد. ولی سلطان کریم و بخشنده – به‌جای اینکه چیزی بدهد – رو کرد به «وو» و از او هدیه‌ای خواست.
گدای پریشان احوال به‌شدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آن‌ها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز می‌جوشید و می‌خروشید و غرولند و شکوه و شکایت می‌کرد و به امپراتور ناله و نفرین می‌فرستاد و به هرکس می‌رسید ماجرای آن روز را تعریف می‌کرد و بودا را به یاری می‌خواست و از او می‌طلبید که دادش را بستاند. چند نفری می‌ایستادند و به سخنانش گوش می‌دادند و چند برنجی می‌ریختند و پی کار خود می‌رفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبه‌ی محقرانه‌اش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد، علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازه‌ی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه جالب داستان کوتاه جدید داستان کوتاه و
داستان جالب “نمره گرفتن دانشجو”
پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 22:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت : قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ، اگر جواب صحیح دادید من نمره‌ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد قربان شما ۶۳ سال دارید و با یک خانم ۳۵ ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست, همسر شما یک معشوقه ۲۵ ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی !



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه جالب داستان کوتاه جدید داستان کوتاه و
جملات الهام بخش برای زندگی (10)
پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 12:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


یک...
یک درخت میتواند شروع یک جنگل باشد؛
یک لبخند میتواند آغازگر یک دوستی باشد؛
یک دست می تواند یاریگر یک انسان باشد؛
یک واژه می تواند بیانگر هدف باشد؛
یک شمع می تواند پایان تاریکی باشد؛
یک خنده می تواند فاتح دلتنگی باشد؛
امید می تواند رافع روحتان باشد؛
یک نوازش می تواند راوی مهرتان باشد؛
یک زندگی می تواند خالق تفاوت باشد؛

امروز آن "یک" باشید...


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
پندهای زندگی: هویج، تخم‌مرغ یا قهوه؟
پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 10:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مادربزرگ می‌گوید، … هویج، تخم‌مرغ یا قهوه؛ تو کدوم ‌یکی هستی؟

دختر جوانی پیش مادربزرگ خود می‌رود و درمورد زندگی‌اش و سختی‌هایی که آن چندوقت داشته است با او حرف می‌زند. واقعاً نمی‌دانست چطور باید با این مشکلات کنار بیاید و چه باید بکند و کاملاً از زندگی دلسرد و از جنگیدن و مبارزه خسته شده بود. به نظر می‌رسید به محض اینکه یک مشکلش حل می‌شد، مشکل دیگری برایش به وجود می‌آمد.

مادربزرگش او را به آشپزخانه برد. سه ظرف را پر از آب کرد و در اولی هویج، در دومی تخم‌مرغ و در سومی دانه‌های قهوه ریخت. هر سه ظرف را روی اجاق گذاشت و بدون اینکه چیزی بگوید زیر هر سه را روشن کرد تا بجوشند.

بعد از بیست دقیقه زیر هر سه را خاموش کرد. هویج‌ها را از آب بیرون آورد و آنها را در یک کاسه ریخت. تخم‌مرغ‌ها را هم بیرون آورده و آنها را هم در ظرف دیگری ریخت. بعد با یک قاشق قهوه‌ها را هم بیرون آورده و در یک کاسه ریخت. بعد به سمت نوه‌اش برگشت و از او پرسید که چه می‌بیند؟

دختر جوان جواب داد، «هویج، تخم‌مرغ و قهوه».

مادربزرگ او را نزدیکتر آورد و از او خواست که به هویج‌ها دست بزند. دختر این کار را کرد و گفت که نرم شده‌اند. بعد از او خواست که یک تخم‌مرغ را هم برداشته و آن را بشکند.

بعد از اینکه تخم‌مرغ را از پوست آن درآورد، تخم‌مرغی که خوب آب‌پز شده بود را مشاهده کرد.

آخر از او خواست که قهوه‌ را مزه‌مزه کند. دختر همانطور که عطر قوی آن را حس می‌کرد لبخند زد. بعد نوه پرسید، «مادربزرگ چه نکته‌ای را می‌خواهی با این کار بگویی؟»

مادربزرگ توضیح داد که هر کدام از این مواد تحت سختی یکسان --آب جوش-- بوده‌اند اما هرکدام به طور متفاوتی به آن واکنش داده‌اند.

هویج‌ها ابتدا قوی، سفت و غیرقابل‌انعطاف بودند. اما بعد از اینکه در آب جوش قرار گرفتند، نرم و ضعیف شدند. تخم‌مرغ ابتدا شکننده بود و پوسته نازک بیرونی‌اش از محتوای مایع داخلی‌اش محافظت می‌کرد اما وقتی در آب جوش قرار گرفت، داخل آن سفت شد.

دانه‌های قهوه اما بسیار خاص بودند. بعد از اینکه درون آب جوش قرار گرفتند باعث تغییر آب شدند.

بعد از نوه‌اش پرسید، «تو کدامیک از اینها هستی؟»

«وقتی مشکلات در خانه‌ات را می‌زنند، تو چطور به آنها پاسخ می‌دهی؟ هویج هستی؟ تخم‌مرغ هستی یا دانه‌های قهوه؟»

به این فکر کن: من کدام‌یک از اینها هستم؟

هویجی هستم که بسیار قوی به نظر می‌رسید اما در اثر درد و مشکلات نرم شده و قدرت خود را از دست می‌دهم؟

تخم‌مرغ با قلبی در ابتدا آسیب‌پذیر هستم که دراثر مشکلات تغییر می‌کنم؟ آیا اول روحی روان داشتم که در اثر مرگ، جدایی، مشکلات مالی یا هر مشکل دیگر، سفت و محکم شدم؟

آیا پوسته‌ام همان‌شکلی مانده است اما درونم تلخ و سفت شده است؟

یا مثل دانه‌های قهوه هستم؟ دانه‌هایی که آب جوش، همان محیطی که درد را به وجود آورده است را تغییر دادند؟ وقتی آب داغ می‌شود، عطر و طعم آن خارج می‌شود. اگر مثل دانه‌های قهوه باشید، وقتی اوضاع بر وفق مراد پیش نرود، روحیه شما بهتر می‌شود و قادر می‌شوید که محیط و شرایط اطرافتان را تغییر دهید.

وقتی همه چیز تیره و تار می‌شود و مشکلات به سمتتان هجوم می‌آورند، آیا می‌توانید خودتان را به سطح بالاتری بکشانید؟



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: پندهای زندگی, پند, زندگی
داستان جالب “نقش زن در پیشرفت مردان !”
دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 21:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند.
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»

شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»

شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:

«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی !»




:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده اسفند ماه داستان آموزنده جدید داستا