نگاه كن، به چشمهای من نگاه كن، تا آسمان بریزد در كنج دلم، تا هزار خورشید از سینهام جوانه بزند و برود تا... نمیدانم كجا.
به من نگاه كن، به این چشمها كه در انتظار رویش رویاست كه به استقبال آمدنت تمام آسمان را نگاه شدهاند.
این چشمها به خاطر تو بیدار
ماندهاند و تمام خوابهای زندگیشان را در بیداری دیده، و رفتهاند تا
دنیاهایی كه تو در گوشم زمزمه كردهای.
من نمیدانم از كدام سمت، با كدام
آفتاب، از كدام مشرق طلوع كردهای، ولی از تو میخواهم سراپا چشم شوی و
نگاه كن به من، به چشمهای من كه حتی در تمام فصلهای نیامده هم بارانیت
بودهاند. مثل همین دیروزهای خیس، كه رفتهاند و گم شدهاند در غبار. گم
شدهاند در مه، در گردباد.
امروز به خانه من آمدهای، با دلی كه دستی بر آب دارد و دستی بر آسمان.
به خانه من آمدهای، به خانهای
كه سالهاست به امید آمدنت آب و جارو كردهام، و به احترام تو هر روز
میایستم كنار این در، كه فقط به سمت تو و خورشید باز است.
به خانهام خوش آمدی، یا نه، به
خانهات خوشآمدی؛ این را دلم میگوید كه همیشه برایت تنگ است. این را دلم
میگوید كه خاستگاه خداوند است، دلم كه تو از هر كجا كه آسمان را شروع كنی
در گوشهای از آن، كه قلب جهان است، فرود میآیی و سرشاریت آسمان را شرمنده
میكند.
مرا ببخش. این خانه كوچك است، مرا
ببخش این خانه آن قدر بزرگ نیست كه شرمندهات نشوم، اما گرم است، اما مال
خودمان است، اما انتظار تو را میكشد.این خانه به اندازه آسمان نیست، ولی
به اندازه دلمان وسعت دارد. این خانه، خانه توست و این دل تنها برای تو
میتپد. پس: «كرم نما و فرودآ كه خانه، خانه توست.»