زندگی جریان دارد. مهم این است كه دل بسپاریم به لحظههایی كه ما را به بودن میرساند؛ به با هم بودن.
زندگی جریان دارد، در جیك جیك جوجه پرندگانی كه آسمان را از چشم مادرشان نگاه میكنند.
زندگی جریان دارد، وقتی كه چاردیواریات اختیاری باشد، حتی به اندازه یك لنگه كفش.
زندگی جریان دارد، وقتی زیر سقفی باشی كه انتخاب كردهای و میتوانی با طیب خاطر به صدای كودكانت كه تا دستهایت میدوند، گوش كنی.
گاه خواستهات آنقدر كوچك میشود
كه تمام دنیایت لنگه كفشی نیمدار است و جاخوش میكنی در لنگه كفشی كه معلوم
نیست چه مدت است از پای صاحبش جا مانده است و تو آنقدر بزرگ میشوی كه
میتوانی از تاریكی یك لنگه كفش تا گستردگی آبی آسمان پر بكشی، پرندگانت را
به آسمان بفرستی و با بالهای ابرستیزت فارغ از هر دامی، دانهای را
منقار به منقار تا دهان نوزادت بیاوری.
باید دوباره نگاه كنیم به این
زندگی كه از حجم خیالمان بزرگتر است. باید دوباره به كفشهایمان كه حالا
جفت نیستند، نگاه كنیم و ببینیم پایمان از كفش عقبمانده یا كفش پایمان را
گم كرده است.
چه صدای شفافی از اعماق این كفش به تصرف آسمان بلند شده است و چه باران صدایی به آسمان شتك میزند از این لنگه كفش نیمدار.
به كوچكی خودم ایمان میآورم وقتی
میبینم پرندهای كه گستردگی آسمان را تجربه كرده است با شتاب و سرعت به
خانهاش كه لنگه كفشی است، میدود، ولی من با تمام سرعت، تمام شبانهروز را
در خیابان بوق میزنم و سبقت میگیرم از برادرم.
چه اطمینانی دارد این چاردیواری.
چه اعتمادی به پرنده میدهد این لنگه كفش كه پرندهای اعتماد و اطمینان
میكند به جا پای انسان و جوجههایش را اینگونه بزرگ میكند.
كاش اعتمادی كه پرنده به جا پای ما دارد، ما به دل همدیگر داشتیم.