هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد. ++++++++++++++++++++ هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست.. ++++++++++++++++++++ ثروتمندی از ذهن شروع می شود.. ++++++++++++++++++++ زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست.. ++++++++++++++++++++ راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:19 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
سکوت از من
فراموشی ز تو
هرگز ندانستم که
شاید
چلچله در برف و سرما
شوق در پرواز
سوی آشیانی یخ فرو رفته
نخواهد کرد
و گرمی هوایی را که، از آن دور اقیانوس می آرد
و پرواز نو می آرد
به من هم ...
من کاه وگلی هستم
که، شوق آشیانی
گشته بودم
تا تو
روی آن
به آرامی بنشینی
ومن از گرمی
پای ظریف
آن نشستن ها
کمی گرمی
و یا هرچه
... یا ...
نه فرزندم
فراموشی، سکوت ، از من
مرا شوق سکوتت نیست
و من با حرکتی آهسته
دراین برکه گمنام
می آرم
ولی
تو
تو به پروازت
به پرواز بلندت
تا نهایت
بال خود بگشای
و منم از کنار برکه خشکم
لبخند پروازت
به شوقت
شوق ماندن را
بپیمایم
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:19 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
مرجان آبی ام که، شناور به زیر آب
در آب هایی به زلالی اشک چشم
رنگ جوانی و در انتهای شوق
در دیدگان من به تماشا
دمیده است
روح و روان گمشده های غریق را
در بسترم به تابش یک آتش خمار
کم رنگ و زار زار
نابس به روزگار
اینجا رسیده است
من را ستاره ای است
نه درآسمان دور
او یک ستاره آبی است
خوش رنگ و بی ریا
در پای من فتاده
و بی مکر و با صفا
در چشم بی گناه من
به تمنا رسیده است
رقاصه های رنگ به رنگ رو به روی من
بوسه زنان به گونه خشکم
در اوج کوچ خیالم
با پیکری زموج
در غنچه های یخ
به کف پا رسیده است
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:18 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
افتاده زمین
تندر این تناور
درخت صبوری
بخشکیده از سر
به فریاد فریاد فرهاد بنگر
که، بشکست از دور
کوه و کمر
ز دریای خون
همچو ایران به خون
جوانان به خون
پتک خونی به سر
زنان در کفن
مردها در کفن
جوانان به زیر و
همه در خطر
شده مذهب ما
فقط چند نفر
نه تاریخ ایران
نه تاریخ شاهان
نه جغرافیای دلیران
نه زیور، به فر
خدایا ببخشا مرا پیش خود
تو با قوم تازی مگر همدمی
که، جز کشت و کشتارچیزی نیاموخته است
فراموش گشته است ایران زسر
کنون آریایی و میتراییان
زجورکفن باوران ... تازیان
شده خسته از سازش رافضان
ز فتوای مذهب نشد در امان
نه مغرب، نه مشرق نه این خاوران
بساط خرافات را از ازل
بسوزان و مردم نکن در به در
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:17 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
هموطن ناله نکن
تا به سیاهی نکشیم
خستگی از تن خود دور
تباهی نکشیم
من که، از کنج قفس
چشم به در دوخته ام
تو که، آزاد و رهایی
به پناهی نکشیم
موج گرداب به مرداب فرو رفته که، ما
گر پراکنده شویم لیک، صباحی نکشیم
من مرادی ز قفس کی طلبم ؟ خود دانی
تو مرادت ز قفس بود لواحی نکشیم
شب هجران سپر روز بلای خورشید
به در آید که، من وتو به تباهی نکشیم
گر که، از دست دهیم وقت طلا را باری
همدلی را چه، دگر بار به زاهی نکشیم
مرغ بستان نتواند که، به خواب شب خویش
نغمه ای را بسراید که، به کاهی نکشیم
سفری گر به هواخواهی دل از راهی
خوش خیالی که، زمانی به گناهی نکشیم
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:17 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
پریدی چون کبوتر
کجا رفتی تو مادر؟
شوم آروم کنارت
ندارم جایی دیگر
کجا رفتی تو مادر؟
چرا تنهایم گذاشتی؟
مرا با خود نبردی
به اون دنیای دیگر
نمی بینم تو دنیا
که، گیرم انس با او
پریدی چون کبوتر
کجا رفتی تو مادر؟
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:15 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
زآسمانی پر از ستاره وماه
سمت ایران ما امیدی نیست
گرد وخاک ستاره های دگر
روی ایران ما سپیدی نیست
آرزوی هزار ساله ما
زیر دود سیاه بغض آلود
گشته مدفون به دل نویدی نیست
سایه های کفن نمای فلک
برتن و قامت وطن پیداست
می زنم بوسه بر هوای وطن
جای پایی که، بال پرواز است
در بلندای آسمان وطن
داد ایران چو داد سرباز است
در دلش قطره ها چو دریایند
روی بامش غبار ننشیند
آسمانش پر از ستاره وماه
سنگ هایش چون سنگ خارایند
کس نداند پگاه چون زاید
به نسیمی ویا گلی ساده
عطر آغوش او بهارکی آید
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:14 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
درویشم و درویشم
با بال و پر وخویشم
هفتاد و دو ملت را
در نزد خدا پیشم
افتاده به جان من
ساقی، می و ساغر
آهنگ خدا دارم
برگشته ام از کیش ام
شاید که، تو می بایست
داد من مسکین را
از کون ومکان گیری
در ساحل غم ریشم
ای دادرس خوبان
خوبان جهان آرام
ساحل تو به من بنما
دستی به سر کیش ام
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:13 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
زرتشت را ببین چه سترگ ایستاده است
کز جایگاه خدا گفته گفته ها
نیکی شعار اوست به پندارهای ما
پندارمایه دوری ز کینه ها
گفتار نیک را به همه واجبش نمود
تا حسن زندگی تو گردد ز گفته ها
سرمایه حیات ز کردار نیک شد
ارثی گرانبها به وجود نهفته ها
راه سعادت است به پندارهای نیک
شر از شرارت است ز گفتاربی بها
ما بی نیاز ز گفتار تازیان
از چند هزار سال پیش نمادیم، نکته ها
مهر و محبت است نیاز ونماز ما
ایرانی اصیل نمادش اهور ما
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:12 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
ارغوان من چرا چون چوب خشکی
کی به سر می آیدت ایام خشکی
کو جوانه تا ببینم گل به رویت
خشکی ات خشکم کند چون چوب خشکی
ماه هاست برگ و پرت پرواز کرده
هرکدام از یک طرف همراز کرده
تا ترا خشک و خموری سر بگیرد
ساز کن گل بر سرت از چوب خشکی
ریشه هایت آب باید بر بگیرند
تا رسانند برتو آن آواز هستی
غنچه هایت را به جان عشق و مستی
کر کند آن گوش گیتی چون تو خشکی
بلبلان آواز بر تک شاخه هایت
قمری دل خسته هم محو نگاهت
بر سریرشاخه خشکت کلاهت
گشته غرق خون کمی رنگ نگاهت
طعم شیرینی دهی حیف است بخشکی
جمله اوصاف تو آید روز نوروز
روز نو در سال نو گویند نوروز
تو نداری این بهاران مثل هر روز
گلشن آن شاخسارت راز خشکی
تاج شاهی میزنی برچوب خشکی
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:12 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
مرده ها هستند
اما زیر خاک
شاخه خشک چرا
تا تو هستی
زندگی هم هست
تو خودت تنهایی
سبز سرخی
زندگی، شادی، برای ابری
که، ببارد بر خاک
گل بروید از او
من ترا عشق برای زندگی می دانم
سبز باش
ای سبزه
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:11 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
به دشمن ایران
بگو که، این یاران
نشسته در خونند
به راه مجنونند
اگر شده امروز
اگر شده فردا
به یاری یاران
به دست همرزمان
رها ز چنگ دیو
رها کنیم ایران
ترا چه پندار است
که، خون خوری از ما
بساط عیشت را
زجا کنیم یکجا
کنیم نابودت
به مثل معبودت
به همت یاران
به دست همرزمان
کسی که، با ما نیست
به یاد ماها نیست
به روزگار خوش
به کار ماها نیست
بیا بپا خیزیم
علیه استبداد
زجا کنیم
بساط استبداد
به همت یاران
به دست همرزمان
ایران شود آباد
ایران شود ایران
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:11 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
دست من به سوی تو
دست نیازه ای خدا
نمی خوام نیازمو
بگم به اون جور آدما
شیخ وملا را می گم
که، هیچکدوم دین ندارن
اگر هم به دل دارن
کینه ز زنده ها دارن
نمی خوام اسیر اونایی بشم که
مهر ایرون ندارن
دین من طبیعته خدای بی چون وچرام
پاک پاک طبیعته آخوند بی دین ندارن
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:10 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
من آفتاب سرد شبانگاه خسته ام
من بوسه گاه چشمه جانکاه خسته ام
من آرزویم و جارو زنان به عشق
سِحر سحَر به دامن خرگاه خسته ام
موی سپید شب به بلندای کهکشان
سرد وچروک گشته بنگاه خسته ام
چشمان بی فروغ شبم در مصاف عشق
سرباز بی پناه کمینگاه خسته ام
پارو زنان ز ساحل دنیای عمر خویش
از اندرون چو صوفی خانقاه خسته ام
من را چه سود شور نوازش که، عمر را
چرخ زمان به مکر زیانگاه خسته ام
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:9 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
خاموشی گر بیشه کردم مرده ام
بی خبر اندیشه کردم مرده ام
ساز دا دارفلک اندیشه است
راه هندو پیشه کردم مرده ام
گردش ایام را بینی ولی
دوستی با تیشه کردم مرده ام
در دهانم خشکی و خواری چرا
در لجن گر ریشه کردم مرده ام
آفتاب مهر کی بینی ز جان
داد براندیشه کردم مرده ام
خاموشی این نیست در کنجی، شبی
گر زبان در شیشه کردم مرده ام
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:8 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
در بهار زندگی ها خرد کردی استخوانم
با فریب چشم شیطان دود کردی دودمانم
من به جای مال دنیا جان فدایت کرده بودم
سوختی از بیخ وبن با زور او روح و روانم
شادیت را در جوانی کوه غم بر دل نهادی
کور سوی نور را کردی دریغ از دیدگانم
شرط انسان بودنت را زیر پایت خرد کردی
صد دریغ از آن هزاران آرزوی این جوانم
کوله بارم گشت خالی از امید و آرزوها
لال گشتم پیش وجدانم که، بر او میهمانم
صحبت اغیار کم گو، کاشتی غم را بر دل
خاک و خاکستر فشاندی ای پسر بر دیدگانم
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:8 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
گاه گاهی خنده ایی سر می دهم
مطمئن باشید مستی نیست در ذاتم
چون که، من از دل نمی خندم
فقط لب های من احمقانه
مثل خنده می شوند بالا وپایین
زندگی زنده جدایی نیست ... می دانم
همچو مرگ من که در قلبم
چنان پاروزنان
زوزه کشان در زورق عمرم
شتابان رود خون در
قلب و رگ هایم
نمی ایستد
تو ساحل می شناسی
در مسیر عمر
کجا از درد فریادی زنم
با که، از زخم جوانی های خود
بساط زندگی کهنه ام
را زود برچینم
دلم هرگز نمی خندد
فقط لب های من از روی نادانی
صدای خنده را تقلید می دارد
شماها زندگی کردید
شماها شادمانی را به چشم و دل پسندیدید
شماها دست های گرم شادی را نوازیدید
شماها گرم خندید
کسی را می شناسید
در تمام طول عمر خود
فقط یکبار پروازی
به سوی خنده وشادی
حقیقت گونه
پری بالی گشوده ... یاکه، نه
از درون خویش از شادی
من ندیدم
از اول هر چه را
یا هر که را
دیدم
غم و ماتم
تمامی وجودش را
خون نما کرده
چرا این رنگ پاییزی
بهاران گونه
رنگارنگ
بر رخساره مردم
خون به پا کرده
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:7 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
آفتابی که، پس از تاریکی
روشنی بخش زمین می گردد
پر شتاب از ره دور
زچه رو بخش زمین می گردد
من که، در غفلت شب های فراموشی خود
در بدر در پی نور
ره به بیگانگی خویش کشیدم دیدار
به کجا ها که، مرا با خود برد
روح بیگانه ز جسم خوار است
پس چرا جان مرا با زر و زور
خوار کرده است به هنگام نیاز
این چنین است نمادین غرور؟
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:7 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
رفتم به آسمان که، بچینم ستاره ایی
دیدار هزار زنبق خونین پایدار
چون قاصدک به را هی که، گم شده است
پرپر شده به نام وطن در تلاطم اند
گویا که، بوستان جوانان پرخروش
در قعر آسمان شده اند چشمه حیات
خونی زلال به مانند اشک چشم
دیوانه وار بهر وطن در تلاطم اند
از راه دور چشمک و سو سوی نور را
نزدیک تر تو شاهد یک کلبه سیاه
هستی و زندگی را به فلاکت کشیده
سرما ونیستی چو بلا در تلاطم اند
شیخان که، آیتی ز خدا نام آورند
سرخی زندگی خود از خون دیگران پنهان و آشکار
در راستای فریب و شکار جان
مانند کرم های به خون در تلاطم اند
هستی و زندگی به فلاکت کشیده را
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:7 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
آسمان سنگ به دندان دارد
سنگ هایی به بزرگی شفق
به درازای حیات
آتشین فام به سرمای یخی
یخ هایی که، هزاران سال است
دم به دم سنگ شدند
تا ببارند به امواج زمین
تا بسازند خزانی جاوید
تا که، دیگر انسان
فکر برگشت پس از مرگ عبث پندارد
باد
خاکستر او را برده است
روح موجی زیخ سنگ شده
بال پرواز گُنه پندارد
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:6 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
دشت سپید
کوه های سپیدتر
چون لاله های کفن پوش
آنها نه مرده اند
اما چه استوار
بر پایه های خویش
آنها نظاره گر راه های دور
با انتظار و صبرچه زیبا
ایستاده اند
پیکی و قاصدی
به تماشای او نشست
می خواست خلوت شب را
به آواز سر کند
تا پیر شامگاه
و سرمای خسته اش
آن جامه بر کَنَد
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:5 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
به سختی می توانم راه سویی بنگرم
چشمان نمی بیند
گر فکرم کاملا آشفته وهرلحظه وآنی
به سویی هم شتابان است
چرا
خود را در این کج راه می بینم؟
که او سِری است
در بدبختی مطلق
اگر آینده ام روشن شود باید زمن او چشم برتابد
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:4 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره است
اینجا نه کهکشان بلند بی شماره است
گرکوی غربت است ولی روشن است خام
در دل به خون رسیده به دنبال چاره است
اندازه ذره اش به میلیارد می رسد
نوری از او رسیده ضمیرش سه پاره است
گز ناز آسمان نرسد زوزه سر رسد
سر را ز سر جدا که، بدن هیچ کاره است
گل را چون بنگری به دل آیینه می شوی
آیینه شو زعشق زمان در کناره است
فرسوده گشته او چو غریبی که، گمشده
گم کرده با دل آیینه مادر است
بی تاب تر از او نتوان یافت در فلک
هر ذره اش وجود و شمارش هزاره استا
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره ای است
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:2 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
خواهم که، از در و دیوار روزگار
بالا روم دمی و لیکن
چشمان من
چشمان بی رمق پی آن سایه های گِلی
ره گم می کند
خود باخته از همه نور وظلمت است
کس را نشان به در و دروازه و گمان
هرگز نشان نمی دهد به ساده دلی
سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:2 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ()
ای هم زبان من
کو آن فروغ درخشان سبز و سرخ
تا گُرزند تمام وجود کثیف را
کو آن شهاب سنگ
تا بشکند استخوان حریص را
کو گردباد تندو تناور
تا بر کند زریشه وجود کثیف را
مام وطن سکوت کن که، تاریخ می رسد
ما مرده تو زنده
خواهی چشید
شادی خرمی حدیث را