هموطن ناله نکن
تا به سیاهی نکشیم
خستگی از تن خود دور
تباهی نکشیم
من که، از کنج قفس
چشم به در دوخته ام
تو که، آزاد و رهایی
به پناهی نکشیم
موج گرداب به مرداب فرو رفته که، ما
گر پراکنده شویم لیک، صباحی نکشیم
من مرادی ز قفس کی طلبم ؟ خود دانی
تو مرادت ز قفس بود لواحی نکشیم
شب هجران سپر روز بلای خورشید
به در آید که، من وتو به تباهی نکشیم
گر که، از دست دهیم وقت طلا را باری
همدلی را چه، دگر بار به زاهی نکشیم
مرغ بستان نتواند که، به خواب شب خویش
نغمه ای را بسراید که، به کاهی نکشیم
سفری گر به هواخواهی دل از راهی
خوش خیالی که، زمانی به گناهی نکشیم