هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » احمد شاملو »باغ آیینه
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

باغ آیینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.


شاعران » احمد شاملو »از شهر سرد
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از شهر سرد

صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید

من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:
این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت،
آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد.

بادی خشمناک، دو لنگه در را بر هم کوفت
و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بوینک باد فرو مرد
و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.

ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.
***
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار
 ایستاده بود
و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که
 دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،
 دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.

ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.
***
خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند
و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.

علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت
مرا لحظه ئی تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئین تن کن:
من به ظلمت گردن نمی نهم
همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر
 به جانب آنان باز نمی گردم


شاعران » احمد شاملو »لوح گور
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لوح گور

نه در رفتن حرکت بود
نه درماندن سکونی.

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.


شاعران » احمد شاملو »باران
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

باران

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.


شاعران » احمد شاملو »شبانه -1
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شبانه -1

شب، تار
شب، بیدار
شب، سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.

آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.
***
شب، سراسر شب، یک سر
ازحماسه دریای بهانه جو
بیخواب مانده است.

دریای خالی
دریای بی نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود
غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست.
تالاب تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالای بی سکون دریای بیهوده
باز
به خوابی بی رؤیا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو می پوشد.

حماسه دریا
از وحشت سکون و سکوت است.
***
شب تار است
شب بیمار ست
از غریو دریای وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است،
 زیبا تر شبی برای دوست داشتن.

با چشمان تو
 مرا
به الماس ستاره های نیازی نیست،
با آسمان
بگو


شاعران » احمد شاملو »فریاد و دیگر هیچ
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فریاد و دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !


شاعران » احمد شاملو »از نفرتی لبریز
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم


شاعران » احمد شاملو »اصرار
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اصرار

خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.

من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.

در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.


شاعران » احمد شاملو »دو شبح
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دو شبح

ریشه در خاک
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سکوت سرشار است .
و دست هائی که ارواح را می رانند
و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

- ما رقصیده ایم .
ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

- دو شبح در ظلمات
در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

- ما رقصیده ایم
ما خستگی ها را باز نموده ایم .
***
شب از ارواح سکوت سرشار است
ریشه از فریاد
و
رقص ها از خستگی .


شاعران » احمد شاملو »ارابه ها
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ارابه ها

ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند


شاعران » احمد شاملو »طرح
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

طرح

شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.

دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.


شاعران » احمد شاملو »ماهی
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ماهی

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))


شاعران » احمد شاملو »کیفر
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
 دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
 را، بر سر برزن، به خون نان فروش
 سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
 نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش .
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !


شاعران » احمد شاملو »بر سنگفرش
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بر سنگفرش

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
 بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...

(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
 پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !

از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))

از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
 بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
 شکستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش
بینید !

خون را
به سنگفرش ...))


شاعران » احمد شاملو »پریا
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پریا

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...
 
« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
 
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
 
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
 
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه توک  روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
 
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
 
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
 
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
 
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون! » ...
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
 که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
 
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
 
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
 
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
 
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
 
دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...
 
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
 
خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
 
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
 
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
 
« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
 
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!


شاعران » احمد شاملو »بودن
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!


شاعران » احمد شاملو »مرغ باران
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
 
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
 
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
 
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
 
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
 
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
 
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
 
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
 
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
 
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
 
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
 
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...


شاعران » احمد شاملو »مرگ نازلی
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:31 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرگ نازلی

 نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
 نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!
 
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...


شاعران » احمد شاملو »مه
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:31 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مه

بیابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته
از هر بند .
***
" بیابان را سراسر مه گرفته است . {می گوید به خود عابر }
 سگان قریه خاموشند
 در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
 "- بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند "
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش
آهسته از هر بند...


شاعران » احمد شاملو »
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
هواي تازه

1. مه

2. از زخم قلب

3. مرگ «نازلي»

4. نمي رقصانمت چون دودوي آبي

5. مرغ باران

6. بودن

7. پريا


باغ آينه

1.بر سنگفرش

2. كيفر

3. ماهي

4. طرح

5. ارابه ها

6. دو شبح

7. اصرار

8. از نفرتي لبريز

9. فرياد و ... ديگر هيچ

10. شبانه-1

11. باران

12. لوح گور

13. از شهر سرد

14. باغ آينه


آيدا در آينه

1. آغاز

2. شبانه-2

3. تكرار

4. سرود براي سپاس و پرستش

5. آيدا در آينه

6. پايتخت عطش

7. سخني نيست

8. من مرگ را

9. وصل


آيدا ، درخت خنجر و خاطره

1. غزلي در نتوانستن

2. از مرگ من سخن گفتن

3. شكاف

4. از قفس

5. شبانه 2

6. شبانه 3

7. شبانه 9

8.شبانه10

۹. شبانه


ققنوس در باران

1. سفر

2. شبانه

3. چلچلي

4. مرگ ناصري


مرثيه هاي خاك

1. مرثيه

2. هملت

3. تمثيل


شكفتن در مه

1. سرودي براي مرد روشن كه با سايه رفت

2. كه زندان مرا بارو مباد...

3. صبوحي


ابراهيم در آتش

1. شبانه

2. در ميدان

3. شبانه 14

4. تعويذ

5. بر سرماي درون

6. از اين گونه مردن

7. محاق

8. در آميختن

9. ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مرد


دشنه در ديس

1. شبانه(براي ضياالدين جاويد)

2. گفتي كه باد مرده ست

3. فراقي

4. سميُرمي

5. ترانه آبي

6. از منظر

7. شبانه آخر


5 راه‌ حل ساده و موثر برای رفع تیرگی اطراف چشم توسط خودتان
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 12:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

5 راه‌ حل ساده و موثر برای رفع تیرگی اطراف چشم توسط خودتان

سیاهی دور چشم چرا به وجود می‌آید؟ چرا وقتی به اندازه‌ی کافی می‌خوابیم و زندگی‌مان از تعادل برخوردار است، تیرگی اطراف چشم از بین می‌رود یا کمتر می‌شود؟ چه راه‌هایی برای رفع یا کاهش این تیرگی وجود دارد؟

تیرگی دور چشم به رنگ‌های مختلف دیده می‌شود: گاهی کبود است و گاه خاکستری تیره یا قرمز مایل به قهوه‌ای. زمانی هم تیرگی اطراف چشم به صورت حلقه‌ای بسیار محو خودنمایی می‌کند.
اما یک چیز روشن است، اینکه این تیرگی به هر شکل و رنگی ظاهر شود ناخوشایند است و از زیبایی چشم می‌کاهد.

دکتر کارولینه کراوز، متخصص بیماری‌های پوست در مرکز آلرژی شاریته‌ی برلین می‌گوید، علت بروز تیرگی اطراف چشم در خود پوست قرار ندارد، بلکه باید علت را در رگ‌های خونی و لنفاوی زیر چشم جست‌وجو کرد.

پوست زیر چشم بسیار ظریف است و به همین خاطر، کاهش سرعت جریان خون و لنف و ورم رگ‌های زیر پوست به هنگام خواب باعث می‌شود که اطراف چشم بعد از بیدار شدن تیره به نظر بیاید. اما پس از مدتی که دوباره جریان خون و لنف افزایش یافت، ورم اطراف چشم و تیرگی آن به آرامی کاهش می‌یابد.

اما این توضیح به نظر کافی نمی‌آید. به‌طور نمونه، با این توضیح نمی‌شود گفت چرا وقتی بد می‌خوابیم، تیرگی اطراف چشم واضح‌تر است و دیرتر از بین می‌رود.

نقش اکسیژن
پاسخ این سئوال را باید در میزان اکسیژن رگ‌ها جست. رگ‌های خونی در صورتی که اکسیژن کمتری دریافت کنند، تیره‌تر به نظر می‌آیند و این تیرگی به نوبه‌ی خود موجب تیرگی پوست می‌شود.
وقتی خواب ناآرامی داریم یا به اندازه‌ی کافی نخوابیده‌ایم جریان خون بدتر از حالت طبیعی است.

به همین دلیل است که برخی توصیه می‌کنند، برای رفع تیرگی اطراف چشم باید آهن مصرف کرد. چون آهن باعث تأمین بیشتر اکسیژن در ارگانیزم‌های مختلف می‌شود. اما صحت این موضوع را باید هر کس بر روی خود امتحان کند.


ولی راه‌‌های ساده‌تری نیز برای خلاص شدن و کاهش تیرگی دور چشم یا حتی پیشگیری از بروز آن وجود دارد.
نوشیدن آب در روز
نخستین راه نوشیدن آب به اندازه‌ی کافی است. اگر سلول‌های پوست از آب کافی برخوردار شوند تیرگی رگ‌های زیر آن کمتر نمایان می‌شود.

برای همین دکتر کارولینه کراوز توصیه می‌کند که برای رهایی از تیرگی اطراف چشم باید روزانه مقدار کافی آب بنوشید.

آرام و کافی
دومین راهی که باعث کمتر شدن تیرگی اطراف چشم در درازمدت می‌شود، خواب کافی است.
نه تنها مدت خواب بلکه کیفیت آن نیز تعیین‌کننده است. کسی که خواب طولانی دارد، اما بارها در طول خواب بیدار می‌شود به اندازه‌ی کافی استراحت نکرده است. این فرد، نتیجه خواب ناآرام خود را روز بعد هنگام نگاه کردن به چهره خود درآینه خواهد دید.

قدم زدن در هوای آزاد
سومین راه بهره ‌بردن از هوای آزاد است. قدم زدن در هوای آزاد حتی اگر کوتاه مدت باشد، برای رفع تیرگی دور چشم مفید خواهد بود.

حفظ فاصله از تلویزیون و کامپیوتر
چهارمین راه رعایت فاصله با صفحات تلویزیون و کامپیوتر است. زندگی سالم بر روی گردش خون تأثیر مثبت می‌گذارد و گردش سالم خون در چهره نمایان می‌شود.

مراجعه به پزشک
گاهی با هیچ‌یک از این راه‌ها نمی‌توان تیرگی اطراف چشم را درمان کرد. در این صورت باید نزد پزشک رفت، چرا که برخی از بیماری‌ها مانند آلرژی می‌توانند سبب تیرگی اطراف چشم شوند.
به ویژه اگر تیرگی چشم به مشکلی درازمدت تبدیل شود، انجام برخی معاینات توسط پزشک می‌تواند کمک‌کننده باشد.

منبع : salamatiran.com



:: موضوعات مرتبط: آرایش و زیبایی
شاعران » احمد زاهدی »لنگرود
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لنگرود

لنگرود، شهرِ دوری بود
امید به دود دوخته بودیم
دیرهنگام ‌و دوردست
مژده باشد شاید

لنگرود، بندرگاهی آباد بود
و زیرِ پل
کرجی‌ها بارها بار می‌آوردند
چهارشنبه و شنبه بازار
که رود خالی ماهی می‌شد و پشتِ راه
برنج‌بازار بود.
به دست نانِ تمیجان و داز

پل، لنگرِ وارانه‌ای بود روی‌ رود
بازویی افراشته، پاینده‌ی شهر
و سایه‌بانی
درختِ کشتی‌ها را که می‌آمدند پُر و پیمان، آخر خالی
ـ برمی‌گشتند

امروز، میهمانِ مرده‌گانیم به نوروز
دستِ آزِ گورستان، گسترده
عیدانه، بر آغوش‌ِ منتظرِ گورهاست

بی‌خبر
امید به دود دوخته بودیم، به دوردست
بی ثمر
دودی نبود، ‌آتش گرفته
امید، بشارتی کور بود
و دور
لنگرود.


شاعران » احمد زاهدی »عمری2
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عمری2

با آبی که نه‌طلبیده مراد است، می‌نوشم

تو نه روزی، نه آفتاب
من اما شب، که پشت در جامانده
پشت هیچ‌جا هم آبی، است
آبی که ریخته
مرادِ نه‌طلبیده
و مراد همیشه آبی است که ریخته
که ریخته؟!
پشت سر تو که رفتی، نیامدی بعد.

پس فایده، در هیچ‌جا مستتر است
در هیچ‌جا که شب
شب که پشت در مانده
مثل آبی که مرادش؛ بی‌فایده
و من؛ مشقِ شب از سرمشقِ ملال
این مارپیچ هیچ را هربار
دوره می‌کنم تا
تا آن‌جا که می‌شود، بلندترین فریاد

پس فایده
بی خودش هم تنها مانده
مثل من، در مشق‌های شب
که خودم را هنوز
از تو دوره می‌کنم.


شاعران » احمد زاهدی »عمری1
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عمری1

بی‌هوده عمری در انتظار بوده‌ام
و خورشیدِ من طلوع کرده بود، در آخور گوسپندانی
که خود به نیرنگ
گرگانی بوده‌اند، میش پوش و من به‌خطا

آنک خطِ بی‌انتهای آهن
و این صدا‌های ممتد
که انتظارِ من‌را تصویر می‌کنند
بی حضورِ مقطوعِ من
بی‌هوده عمری در انتظار بوده‌ام
دو خط موازی هرگز به‌هم نمی‌رسند
و در آخورِ گوسپندان هنوز
ردِ خون بر‌جاست.


شاعران » احمد زاهدی »شعر ِ بی‌تو
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر ِ بی‌تو

زبان، توانِ خواندن ندارد
تو اگرش کام نگیری
و زمان ایستاده است
که انتظارِ تو در من نیست

چه‌گونه‌است که تو بی‌من زنده‌ای
و من باتو هم
همیشه می‌میرم؟!
این آتش، سرکش نبوده‌است
آن پسر هم این‌گونه عاشق
پیشوازِ گلوله‌ها نمی‌رفت

این جام را یاری نوشیدن نیست
بی‌تو این شعر زمستان است
درمن، این غم، آتش

این زمان
شعر، زبانِ دیگری می‌خواهد
بی‌تو بودن
بی‌زبانی است.


شاعران » احمد زاهدی »شبانه
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شبانه

به شب
سیگاری نکشیده تمام می‌شود
داغِ یک بوسه
لب‌هایم را آتش می‌زند
تا ستاره‌ها بی‌دار بمانند

سیگاری نکشیده، سوخته، تمام شده
صبح می‌شود
چشمانم بی‌ستاره‌ای
تنها می‌مانند

روز، یعنی این‌که غروب
مژده‌ی شب است؛ زیباست

شب، با ستاره‌هایی که اندازه‌ی بیداری من زیادند، می‌رسد
و باز دودِ سیگاری نکشیده
در افق خواهد رقصید.

شاعران » احمد زاهدی »سیندرلا
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سیندرلا

آن‌هنگام که پرپر می‌شوند و می‌میرند
گل‌های کاغذی باغِ بی‌ریشه
تو سرودی می‌خوانی
که گوشِ کران را شفا خواهد داد.
من کورترین بیننده‌ی توام آن‌روز
که در بهترینِ جامه‌ها
حسادتِ ملکه‌ها را بیدار می‌کنی
و شادمان
نگرانِ کفشِ جامانده‌ات هم نیستی
آن‌روزکه
با چهره‌ی سیاهِ پسری، واکسی
منتظرِ توام
که برگردی برای گرفتنِ کفشِ جامانده‌ات
و تو غمگینی
چرا که رویا تمام شده و حالا فقط
دخترک فقیرِ زنِ کولی فالگیرِ چهارراه استانبول هستی
که با انگشتِ حسرتی به دهان
دیوارِ سفارتِ انگلستان را می‌بینی
و پسری را که غروب
منتظرِ بازگشتِ آخرین مشتری
زیرِ دیوار
خسته
نشسته.


شاعران » احمد زاهدی »سرخ ِ انار
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سرخ ِ انار

اناری ترکیده از قرمزی شادِ لب‌های تو
آغوش گشوده‌ام بیایی
و صبح در دست‌های ما آغاز می‌شود.

می‌دانم، چشمانت پلی‌ست
به‌آشتی نشسته
وگونه‌هایت را حسِ شرمساری‌شان زیبا می‌کند
که سرخ رنگی نجیب است.

دستی صدا می‌زند از دور‌ « سلام »
و نگاهی که عبور می‌کرد، ایستاده بر من
ـ « اناری برایم بچین »
دست می‌کشم بر سایه‌ی آسمان
و اناری را که از شاخه افتاده برمی‌دارم
تو در آغوش گشوده‌ام می‌خندی و لکه‌ای انار
روی پیرهنِ ما جا می‌ماند تا بعد

چشم به شب‌بستن مانده هنوز در خواب
و سایه هم‌پای ما کوتاه است
جنون قضاوتی دیگر دارد از پیش
آب خود را می‌شوید در خورشید
و سرخی گونه‌های تو پاک می‌شود
آن‌گاه که بیدار می‌شوی و می‌بینی
لکه‌ی سرخ اناری جا مانده از شب
آن‌وقت می‌خندی
آن‌قدر می‌خندی
که بیدار می‌شوم و می‌بینم
اناری ترکیده از قرمزی شاد لب‌های تو.


شاعران » احمد زاهدی »سحرخوابی
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سحرخوابی

نه‌برماندن به دوستی نشسته‌ایم، که تهی دست
و نغمه‌ی چرخانِ گرامی، تنهاست
نگاهایمان بر هم محو می‌شود و عبور می‌کند
یکی آرام سیاه می‌شود

پیاله‌ای که پر خواهد شد، تعلل ماندن است
ورنه نگاها که محو و سیاه

قمر، دیگر نمی‌چرخد که کوک گرامی هم تمام می‌شود
- آقا، صدا کنید نخوابد
دوستان نشسته‌اند
چشم آن یکی آرام، باز می‌شود به‌جمع
-‌‌ «سلام»
دستی دسته‌ی دستگاه را کار می‌گیرد
و قمر دوباره می‌چرخد و می‌خواند

تا کلامی جای پیاله‌های خالی، پر شود؛ صبح شده
و دوستان یک‌به‌یک رفته‌اند
آوازِ قمر نمی‌چرخد، دیگر
و نگاهی آرام سیاه می‌شود.


شاعران » احمد زاهدی »دیدار
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دیدار

چشم گشودمت و دیدم
دیدی، من‌را که ایستاده‌ام
و تو که
جایی در جغرافیای آغوشِ من جامانده‌ای
حالا که رفته‌ای

آری که تو را بر رحل می‌گذارم
مگرنه دیدار تو عبادت است؟

هرسپیده خورشید، می‌دانی؟
از نگاه من سر می‌زند
حالا که رفته‌ای، همین‌ام بس
که جای خالی تو
در قلبم تنهاست.