هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

نمي‌خواهم مادر بدي باشم
چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۰ ساعت 1:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
«چرا اين پسر كوچولو اينقدر بداخلاق است؟»، «چرا اينقدر گريه مي‌كند و دائم نق مي‌زند؟» و... اينهاسوال‌هايي بود كه هميشه شارلوت درباره برادرش جولين، مي‌پرسيد. شارلوت فقط 9 سال دارد، اما اصلا نمي‌تواند گريه‌هاي جولين 4 ساله را تحمل كند.

البته من هميشه به او تذكر مي‌دادم و مي‌گفتم نبايد درباره برادرش اين‌طور صحبت كند و او را بداخلاق و نق‌نقو صدا بزند، ولي حر‌ف‌هايم فايده‌اي نداشت و شارلوت باز هم همين رفتار را ادامه مي‌داد.

جولين هميشه براي رسيدن به خواسته‌هايش داد مي‌زد، گريه مي‌كرد و بچه‌اي بداخلاق و لوس شده بود. شارلوت هم دائم با او دعوايش مي‌شد و به من شكايت مي‌كرد. گاهي حس مي‌كردم بدبخت‌ترين آدم دنيا هستم؛ مادري كه نمي‌داند بايد چه كار كند و نمي‌تواند خانواده‌اي آرام داشته باشد.

يك روز با جولين به خريد رفته بودم، باران مي‌آمد و دستم پر بود. در اين وضعيت، جولين هم پشت سر هم گريه مي‌كرد و خودش را كف خيابان مي‌انداخت كه راه نيايد. حسابي خسته شده بودم و احساس درماندگي مي‌كردم، اما چاره‌اي نبود، بايد او را تا خانه مي‌بردم؛ ناخودآگاه دستش را گرفتم و بي‌توجه به اين‌كه دردش مي‌آيد يا نه، دنبال خودم كشيدم. او گريه مي‌كرد و من هم سرش داد مي‌زدم. با خودم فكر مي‌كردم هيچ چيز به اندازه صداي جيغ و گريه او مرا عصباني نمي‌كند و به هم نمي‌ريزد. البته دعواهاي شارلوت و جولين هم غيرقابل تحمل بود، بخصوص وقتي كه شارلوت مي‌خواست به اجبار به جولين غذا بدهد و او هم با گريه شارلوت را پس مي‌زد. گاهي از خودم بدم مي‌آمد و فكر مي‌كردم مادر خيلي بدي هستم، چون هيچ مادري به كم‌حوصلگي من نيست. هيچ‌كس اينقدر راحت از گريه فرزندانش نمي گذرد و به اين سادگي آنها را دعوا نمي‌كند.

اما فكر مي‌كردم تقصير من نيست، چون خودم به تنهايي اين دو بچه را بزرگ مي‌كنم و كاملا طبيعي است كه گاهي از كوره در بروم. بقيه مادرها حداقل حمايت همسرشان را داشتند و مي‌توانستند روي كمك‌هاي او حساب كنند.

يك روز وقتي شارلوت را به مدرسه بردم، در راه برگشت با بقيه مادرها صحبت كردم. جالب بود كه همه مادرها از رفتارهاي بچه‌ها عصباني مي‌شدند و همه قبول داشتند اين موجودات دوست‌داشتني كوچك، گاهي غيرقابل تحمل هستند؛ يكي از مادرها گريه دختر 3 ساله‌اش را به صداي ناخني تشبيه مي‌كرد كه روي تخته سياه كشيده مي‌شود! پس فقط من نبودم كه چنين حسي نسبت به بچه‌هايش داشت.

در هر حال بايد كاري مي‌كردم كه جو خانه تغيير كند و آرام‌تر شود؛ يك روز در روزنامه مطلب جالبي در اين باره خواندم؛ يك روان‌شناس كودك به پدر و مادرها توصيه كرده بود در برابر رفتار نادرست كودكشان بي‌تفاوت باشند و روي آن رفتار اشتباه تمركز نكنند. او گفته بود تمركز روي رفتارهاي بد، منجر به ادامه اين كار مي‌شود.

حرف روان‌شناس كاملا درست بود؛ هر وقت جولين گريه مي‌كرد، من عصباني مي‌شدم و فرياد مي‌زدم. هميشه هم يك جمله را تكرار مي‌كردم: «من حتي يك دقيقه هم تحمل ادامه اين گريه‌ها رو ندارم، جولين، زودتر تمومش كن.» اما هيچ وقت هم گريه جولين تمام نمي‌شد تا وقتي كه به او شكلاتي مي‌دادم يا به شيوه‌اي قانعش مي‌كردم گريه نكند.

وقتي اين مطلب را خواندم، چند دقيقه‌اي با خودم فكر كردم؛ شايد بهتر بود به جاي داد و دعوا، به آنها كمك مي‌كردم رفتارشان را تغيير دهند. براي همين تصميم گرفتم شيوه‌ ديگري را انتخاب كنم. از فردا صبح شروع كردم؛ اولين قدم اين بود كه واكنشي به رفتارهاي اشتباه آنها نشان ندهم، اما نگران بودم و مي‌ترسيدم اين بي‌توجهي اثرات خوبي نداشته باشد؛ شايد گوشم از شنيدن فريادهاي جولين كر مي‌شد يا اين‌كه شارلوت برادرش را كتك مي‌زد، اما چاره‌اي نبود؛ براي همين وقتي صبحانه مي‌خورديم، به آنها گفتم: «از امروز، اگر دعوا كنيد يا صداي گريه و ناله تو خونه باشه، من ديگه هيچي نمي‌شنوم و البته هيچ چيزي هم نمي‌بينم. متوجه هستيد؟»

شارلوت شانه‌اي بالا انداخت و با لحني كه نشان مي‌داد برايش مهم نيست، گفت: «بله، هر كاري دوست داري انجام بده مامان.»

اما وقتي چند روز بعد، براي خريد بيرون رفته بوديم، آنها بهتر متوجه تصميم من شدند. جولين اخم كرد و گفت: «من مي‌خوام برم خونه، همين الان.»

اگر هنوز اين تصميم را نگرفته بودم، يك شكلات از كيفم درمي‌آورم و به جولين مي‌دادم تا گريه نكند و راه بيايد، اما آن روز راهم را ادامه دادم و به او اعتنايي نكردم. جولين صدايش را بلندتر كرد و گفت: «مامان شنيدي؟ من نمي​يام.»باز هم اهميتي ندادم و داخل مغازه شدم. او فرياد مي‌زد و گريه مي‌كرد، ولي باز هم بي‌تفاوت بودم و براي اين‌كه صداي فريادش ديگران را اذيت نكند، او را داخل ماشين بردم. بعد از اين، آنها كم‌كم متوجه شدند تصميم من جدي است. براي همين هر دو رفتارشان را تغيير دادند تا حداقل خودشان كمتر اذيت شوند. خوشحال بودم و حس مي‌كردم موفق شده‌ام؛ حالا نه‌تنها فكر نمي‌كردم مادر بدي هستم، بلكه محيطي آرام‌تر و دوست‌داشتني‌تر هم ايجاد كرده بودم.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: parents.com



:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، زنان
:: برچسب‌ها: كودك, نمي‌خواهم مادر بدي باشم