هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

به نام تنهایی که فقط یکی است و آن هم خداست
سه شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹ ساعت 1:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

به نام تنهایی که فقط یکی است و آن هم خداست

کاش می دانستید که زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

زندگی حس جاری شدن است

زندگی کوشش و راهی شدن است

از تماشاگر اغاز حیات 

تا به جایی که خدا می داند...



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
قاصدک....
شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۹ ساعت 19:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
قاصدک غم دارم.غم آوارگی ودربدری

غم تنهایی وخونین جگری.قاصدک وای به من!

همه ازخویش مرا می رانندهمه دیوانه ودیوانه ترم می خوانند

قاصدک دریابم!

روح من عصیان زده وطوفانیست آسمان نگهم بارانیست

قاصدک غم دارم غم به اندازه سنگینی عالم دارم

قاصدک غم دارم قاصدک دیگرازاین پس منم وتنهایی

قاصدک حال گریزش دارم...

می گریزم به جهانی که درآن مستی نیست

پستی ومستی وبدمستی نیست

می گریزم به جهانی که مراناپیداست

شاید آن نیز فقط یک رویاست شاید آن نیز فقط یک رویاست!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
عاشقی یک شب است
شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۹ ساعت 19:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مادرم میگفت عاشقی


یک شب است و پشیمانی


هزار شب است


پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام

 

از انسانها غمی به دل نگیر. زیرا خود غمگینند.با آنکه تنهایند از خود می گریزند زیرا به خود، به عشق خود وبه حقیقت خود شک دارند. پس دوستشان بداراگر چه دوستت نداشته باشند .



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: دلم برای کسی تنگ است
پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۹ ساعت 13:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
 

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…

دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …

دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند…

دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …

دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد…

دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد …

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد …

دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست…

دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده…

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده…

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است…

دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است…

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است…

دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است…

دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است…

دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست…

دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…

دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست…

دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است…

دلم برای کسی تنگ است  که دل تنگ دل تنگی هایم است…



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
اس ام اس های عاشقانه ، جملات عاشقانه
پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۹ ساعت 12:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد / و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس / سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم / کوشش رود به دریا شدنش می ارزد . . .

.

.

.

خوشبختی را در همین لحظه باور کن ، لحظه ای که دلی به یاد توست . . .

.

.

.

اگه عاشقی همش کار دله ، پس چرا من همه اش

فکرم

ذهنم

هوشم

حواسم

پیش توست . . . ؟

.

.

.

باور کن آن “میم” مالکیتی که به آخر اسمم اضافه میکردی

بزرگترین و زیباترین عاشقانه ای بود که شنیده ام . . .

.

.

.

قشنگترین نگاهم را برایت کنار گذاشتم تا بدانی با تمام وجود دوستت دارم . . .

.

.

.

باز باران بارید خیس شد خاطره ها /  مرحبا بر دل ابری هوا

هر کجا هستی باش آسمانت آبی / و تمام دلت از غصه ی دنیا خالی . . .

.

.

.

حالا که قرار نیست دیگر حوا ی من باشی

به چه امیدی آدم شوم ؟

.

.

.

این فاصله ها که بین ما بسیارند / از بودن ما کنار هم بیزارند

یک روز برای دیدنت می آیم / اما اگر این فاصله ها بگذارند . . .

.

.

.

آنقدر دور شده ای که

چشمانم حتی خواب آمدنت را هم نمی بینند . . .

.

.

.

بوسه هایت انار را می ترکاند ، نفس هایت سیب را می رساند ، آغوشت ابر را می باراند

پاییزترینی تو !

.

.

.

عمقِ چشم هات

قصه ی هزار و یک شبِ یلداست

تمام نمی شود هر چه می خوانم . . .

.

.

.

کار سختی ستْ دوست نداشتنِ تو

باید برای خودم

کار دیگری دست و پا کنم . . .

.

.

.

از ابتدای آن روز که شامگاهش باران بر گونه های تو بارید من گمشده ام . . .

.

.

.

طوری که دل تو خواست باشم، نشدم / دلخواه دل تنگ خودم هم نشدم

حوا تو به خانه بهشتی برگرد / من هم متاسفم که آدم نشدم . . .

.

.

.

بگذار دیوانه صدایم کنند!

بگذار بگویند مجنون!

فرقی نمی کند!

من تمام هویت خود را

از زمانی که اسمم را دیگر صدا نزدی

از یاد برده ام!

.

.

.

من هنوز در انتظار این هستم

که تو از “هرگز” خود بازگردی . . .

.

.

.

مراقب شادی توام همچنان که تو پاسبان شادی منی

در آرامش نخواهم بود اگر در آرامش نباشی . . .

.

.

.

نگاه تو سیب است

و من نیوتنی بیچاره

بی خواب از کشف جاذبه . . .

.

.

.

نکند قاصدکی را که برایم فرستادی بازیچه دست کودکی بازیگوش شده

که اینچنین دل تنگم بی خبر مانده ؟

.

.

.

قلبم آسمون میشه به شوق خوابیدن ستاره ی وجودت

کاش از میون همه ی ستاره ها سهیل نشی . . .

.

.

.

ستاره‏ها نهفتم در آسمان ابرى

دلم گرفته ، اى دوست ! هواى گریه با من . . .‏

گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا، من؟

.

.

.

دیدی دلم شکست؟

دیدی چه بی صدا دل پر ارزوی من

از دست کودکی که ندانست قدر آن افتاد بر زمین

دیدی دلم شکست ؟

.

.

.

من همه نیلوفران را فرش راهت میکنم / من جهانی را فدای یک نگاهت میکنم . . .

.

.

.

در گلستان وجودم تو بدان شمع منی / نازنینم این را بدان همیشه در قلب منی . . .



:: موضوعات مرتبط: پيامك، داستان و متن آموزنده
متن
یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۹ ساعت 21:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دنیا بزرگه اما نه اونقدر که نزدیکترین و عزیزترین هات رو توش گم کنی و وقتی نیاز به کمک داشتی بری دنبالشون بگردی.کسی رو تنها نذار یا اگه تنها گذاشتی ,موقع تنهایی خودت هم سراغشون نیا..



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
اس ام اس عاشقانه ، جملات عاشقانه
یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۹ ساعت 17:21 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حسی دارم ، اگـــــر بدا نی بد نیست / شعری گفتم تو هم بخوانی بد نیست

الآن  خیلی دلم بـرایت تنگ است / در هــر صورت خبر رســانی بد نیست . . .

.

.

.

ای دل، دل سودا زده، سامانم کـو؟ / ای کالبد تهی شده جـــــــانم کـو؟

امـــروز که از همیشه مشتاق ترم / ای خانه ی سوت و کور مهمانم کو؟

.

.

.

نسبت به تو  حس  کور  میـلی دارم / دور و بـــــــر خود  هـــزار  لیـلی دارم

من نــاز نمی خرم  شما هم نفروش / چون عاشق کشته مرده خیلی دارم . . .

.

.

.

مــــارا  نکشان  به سوی  لبهای  خودت / بر گـــــرد برو  بخواب  در جـــــای  خودت

می خواهی اگر ببوسمت حرفی نیست / امـــــا همه ی  عــواقبش  پــــای خودت . . .

.

.

.

از بس که درون سـیـنـ ـه  تنهـا مـــانده / در مـــانده ا م از  دست دل وا مـانده

در داخل سیـ ـنـ ه درد شیرینی هست / آیــــا دل من پیش شمـا جـا مــانده !؟

.

.

.

ماهی تو، که بربام شکوه آمده است / آیینه  ز دستت  به ستوه  آمده است

خورشید اگر  گرم تماشای تو نیست  / دلگیر نشو  ز پشت کـوه  آمده است

.

.

.

یک پلک زدن فاصله از تو تا من / باید بزنیـــم  پلک  یا تو یا من

هر چند که گفتند گناه است این کار / اما تو یکی بزن گناهش با من . . .

.

.

.

مثل گل صد برگ  شکوفــا شده ای / چون مـــاه چهار ده شکوفا شده ای

در آینـه ی  نگاه من  چشم بدوز / تا در یابی چقدر زیبا شده ای . . .

.

.

.

ای روی گشـــاده خُلق تنگ آمده ای / آهــوی رمیده  چـون پلنـگ  آمـده ای

آن روسری سپید می دانی چیست؟ / بــــا پـرچم آشتی بـه جنگ آمـده ای . . .

.

.

.

خوش خُلقی و خشم همزمان یعنی چه؟ / بیـزاری و عشق  تـوأمـان یعنی چه؟

با رفتن من اگر موافق هستی! / پس این  بنشین ، نرو ، بمان  یعنی چه؟

.

.

.

بسیـار تماشایی و آراسته ای / از رونق مـاه آسمان کاسته ای

انگار نه انگار که مارا دیدی / از روی کدام دنده بر خاسته ای؟

.

.

.

سر کش بـودم به حیله رامم کردی / ای افسونگر ،چه پخته خامم کردی

خوش چرخـاندی کمند گیسویت را / در تـــــاریکی  اسـیر دامـم کـــردی . . .

.

.

.

در دیده ی تـو رمز نهانی پیداست / در جام نگاه تو جهانی پیداست

کَس ره  نبرَد  درون آن قلعه ی راز / کز بام و برَش تیر و کمانی پیداست . . .

.

.

.

کوهی بودم، به پــای تو گَـرد شدم  / بـــازیچه ی بـــاد های ولگرد شدم

تـــا د ر دل من حلول کردی ای ماه / انگشت نمای مرد و نـــا مرد شدم . . .

.

.

.

بــــا آ مدنت  بهــانه پـیدا  شده است / خورشید میـــان خانه پیدا شده است

ما  نیم نظر  چشم به هم  دوخته ایم / یک لحظه ی شاعرانه پیدا شده است . . .

.

.

.

این قدر خیـــال هـــــای بیهــوده نبـاف / ماییم و ،دو خط رباعی و، یک دل صاف

در آینه ی دلم  به جز عکس تو نیست / شک داری اگـــــر  بیــا دلم را بشکاف . . .

.

.

.

بــا این که لب از کـلام بستید شما / ساکت سر جـایتان نشستید شما

امـــواج  نگــــاهتــان  دلم را  لرزاند / اصلا نکند زلـــــزله هستید شـــما . . .

.

.

.

با انگشت اشـــــــــاره در خواهد زد / دل در ســ ــینـه شدید تر خــــــواهد زد

قلبم  بــــا تیک تــاک خود می گوید / یلدا سر شد سپیده سر خواهد زد . . .

.

.

.

بی رویت آینه کـــدر خــــواهد شد / آهم در شهر منتشر خــواهد شد

چون بمبی ساعتی دلم در سینه / با تــــــاخیر تو منفجر خـواهد شد . . .

.

.

.

چون کودک بی اراده راه افتــــادم / با پــــای نگـــــاه در گنـــاه افتادم

از گونه به سمت چانه ات لغزیدم / از چـــــاله در آمدم به چاه افتادم . . .

.

.

.

بـــا این که تمـــــــام قصه را میدانی / باز آیه ی یأس پیش من می خوانی

بــــــا آن همه  تــــرفند دلم را بردی / تا بشکنی و دو بــــاره بر گــــردانی؟

.

.

.

خورشیدی و گــرمای محبت در دست / با آمدن تــــو  مــــاه چشمش را بست

بــــــا سرعت نـــــور سمت تو می آیم / وقتی که چراغ چشمهایت سبز است . . .

.

.

.

در فصلی که هـوا لطیف و عـــالی ست / فصلی که فصل عشق و فارغبالی ست

وقتی بــــاران  به شیشه هــا می کوبد / در آغـــوشم چقدر جــــایت خـالی ست . . .

.

.

.

از روزی  کـــه یکی دلــم را بــرده / تب دارم مثل طفل سر مـا خورده

گفتارم شعر، شعر هایم هذیــان / دکتر جا ن بنده زنده ام یــا مرده؟

.

.

.

تـــا خرمن مــو به دوش می اندازد / بین همه جنب و جوش می اندازد

گفتیم  نصیحتش کنید ای مـــردم / گفتند  به پشت گــوش می اندازد . . .

.

.

.

هر چند کسی میان ما حــایل نیست / اما نگهت  به سوی من مـــایل نیست

گفتم قسمت دهم ، ولی می گـو یند / چشم تو به هیچ مذهبی قایل نیست . . .

.

.

.

از لحظه های طی شده حظی نبرده ایم / خودرا  به دست  شاید و اما  سپرده ایم

بشمار لحظه لحظه ی  عمر  گذشته را / هر چند ســـــال بود  همانقدر  مرده ایم . . .

.

.

.

امواج  نگـــــاهت  اعتیاد  آور بود / زیبـــــایی تو فــــراتر از بـــاور بود

در قاب- نگاه چشم من لبخندت / لبخند ژوکـوند ، بلکه  زیبــاتر بود . . .

.

.

.

بـــا زیر مخالفی بگـــو بـم بشو م / لبخند بزن مقـــــابلت خم بشـو م

تو یک کلمه بگـــو که حـوّای منی / من امضا می دهم که آدم بشو م . . .



:: موضوعات مرتبط: پيامك، داستان و متن آموزنده
هوای بارانی
پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۹ ساعت 22:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
 

امروز هوای دلم بارانی است.

چه زیباست در زیر باران راه رفتن.

دلم بی قرار لحظه های رسیدن به توست.

بدون تو من،شب زده ی خسته از شبم.

دیگر راه به ستاره ها ندارم.

من کجا به انتظار تو بمانم؟

کاش خدا در این باران

معجزه ای از دیدار تو

برایم داشت.



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
اس ام اس های عاشقانه ، جملات عاشقانه
دوشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۹ ساعت 13:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خوشبختی را در همین لحظه باور کن ، لحظه ای که دلی به یاد توست .
 
.

.

.


باز باران بارید خیس شد خاطره ها /  مرحبا بر دل ابری هوا / هر کجا هستی باش آسمانت آبی / و تمام دلت از غصه ی دنیا خالی .
 
.

.

.


موجی از عشق رو بر ساحل دلت میفرستم تا بدونی فراموش نشدنی هستی .
 
.

.

.


سر سبز دل از شاخه بردیم ، تو چه کردی / افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی / من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل / ای عشق ببین من چه کشیدم و تو چه کردی .
 
.

.

.

قشنگترین نگاهم را برایت کنار گذاشتم تا بدانی با تمام وجود دوستت دارم .
 
.

.

.

بوسه هایت انار را می ترکاند ، نفس هایت سیب را می رساند ، آغوشت ابر را می باراند ، پاییزترینی تو !
 
.

.

.

احوال دل ، آن زلف رها داند و من / راز دل غنچه را صبا داند و من / بی من تو چگونه ای ندانم اما / من بی تو در آتشم ، خدا داند و من .
 
.

.

.

این فاصله ها که بین ما بسیارند / از بودن ما کنار هم بیزارند / یک روز برای دیدنت می آیم / اما اگر این فاصله ها بگذارند .
 
.

.

.

توی زندون عشق تو اونقدر شلوغ میکنم و زندون رو به هم میزنم که مجبور بشی منو بزاری توی انفرادی قلبت !
 
.

.

.

ماهی که از آب جدا بشه فدا میشه / تو آبی من ماهی ، فدات بشم الهی .

.

.

.


مراقب شادی توام همچنان که تو پاسبان شادی منی ، در آرامش نخواهم بود اگر در آرامش نباشی .
 
.

.

.


من همه نیلوفران را فرش راهت میکنم / من جهانی را فدای یک نگاهت میکنم .
 
.

.

.


هر روز ز رخسار تو گل می چینم / یک روز نبینم رخ تو می میرم / در حسرت روی تو تمام شبها / من خواب رخ ناز تو را می بینم .
 
.

.

.

در گلستان وجودم تو بدان شمع منی / نازنینم این را بدان همیشه در قلب منی .
 
.

.

.


اگه عاشقی همش کار دله ، پس چرا من همه اش فکرم ، ذهنم ، هوشم ، حواسم ، پیش توست ؟
 
.

.

.


چشم لیلا زده ات سوسن شبهای من است / بوسه از باغ لبت خواهش لبهای من است .
 
.

.

.


قوانین علم را به هم زده ای ، نبودنت وزن دارد ! تهی اما سنگین !
 
.

.

.


حافظه ام همه چیز و همه کس را فراموش می کند ، خسته شدم بس که سابیدمش و تو هر بار نمایان تر شدی !
 
.

.

.


تمام روز و شب با بیقراری / به شوق روی تو بیدار هستم / اگرچه بی غرورم زنده اما /  به شوق لحظه ی دیدار هستم .
 
.

.

.


هرچند که دور از عشق بازی هستیم / اما به رضای عشق راضی هستیم / بر فرض که این مسئله هم حل بشود / ثابت شده ما دو خط موازی هستیم .



:: موضوعات مرتبط: پيامك، داستان و متن آموزنده
وقتی که بوی بارون ...
سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۹ ساعت 10:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
حریف خودم نشدم و نبودم هیچ وقت، راستش درد این نیست و نبود ، درد فقط و کلاً در این بودن است انگار

می خواهی قبول نکنی نبودن اش را ، می خواهی باور نکنی این حجم دروغ را ، حافظ هم می گوید: " حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج / فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست" ... دل اش خوش است گویا

تو چله ی تابستان که آسمان خیال باریدن ندارد استخاره ی باران می گیری تا با نباریدن اش تایید کند باورت را ... تا فقط برای لحظه ای کم نیاوری از زندگی

اما تا صبح باران بارید....

این را امروز که سه روز است باران می بارد یادم آمد ، اما تو فراموش کن ...



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
آخه چرا؟
دوشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۹ ساعت 23:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دوست داشتم که يک نفر از من مي‌پرسيد «چرا نگاهت اينقدر غمگين است؟ چرا لبخندهايت اينقدر بيرنگ است؟» اما افسوس... هيچ‌کس نبود. هميشه من بودم و من و تنهايي پر از خاطره‌ام.

با تو هستم... با تويي که... حتي يک‌بار هم نپرسيدي چرا چشم‌هايت باراني‌ست.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان عاشقانه بسیار زیبا
پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۸۹ ساعت 14:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شب هنگام بود وخانه تاريک .و شايد تنها روشن کننده ي اتاق فروغ ماه بود.از پشت پنجره ي اتاقم به آسمون نگاه مي کردم.ستاره ها بهم چشمک مي زدند گويي او هم ميان اونها بود.چشماني که ازلحظه ي ديدار منو شيقته ي خودش کرده بود.چشمهايي که هزاران حس ناگفته داشت.هنوز زيبايي چشمان خمارش رو که با شيفتگي نگاهم مي کرد رو به ياد دارم.بهار بود و بارون مي باريد.با دلي پر از خونه بيرون زدم.دلم براي ديدنش پر مي کشيد.به اولين تاکسي که جلوي پام ترمز کرد سوار شدم.از شانس بد من خيابون ها ترافيک بود.توي دلم هزار تا فحش مي دادم.اون الان منتظرم بود.طاقت تنهايي رو نداشت.چشم به راهم بود.روي تخت سرد و يخ بيمارستان منتظرم بود.جايي که توي چند ماه اخير هم من و هم خودش متنفر شده بوديم.دلم داشت مي ترکيد.داشتم خفه مي شدم.اگه از راننده ي تاکسي خجالت نمي کشيدم مي شستم و زار زار گريه مي کردم.ولي مثل اينکه آسمون داشت عقده ي دلش رو شايد هم به گونه اي عقده ي دل منو خالي مي کرد.از زندگي متنفر شده بودم.از اينکه چرا انقدر بي رحم هستش.از اينکه چرا عزيزترين کسي که تمام وجودم رو به خودش اختصاص داده بود رو اينگونه بيمار کرده بود.مگه نمي گفت که من و اون روحمون يکي شده؟مگه نمي گفت که ما باهم يکي شديم؟پس من چرا الان خوبم و اون بد.اونقدر تو افکار خودم غرق شده بودم که با صداي راننده تاکسي که مي گفت آقا رسيديم به خودم اومدم.کرايه رو حساب کردم و از ماشين پياده شدم.....

 

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
مهمات!
دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹ ساعت 23:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

يه روزي دلم غرق غصه بود. يه روزي دلم هواي تو رو داشت. يه روزي همه لحظات و ثانيه‌هام شده بود تو. يه روزي اگه تو نمي‌خواستي، حتي عقربه‌ها هم از جاشون تكون نمي‌خوردن. يه روزي منم تا تو نبودي نفس كشيدن رو فراموش مي‌كردم، اما اونا همه يه روزي بود... حالا ديگه اون روز تموم شده. حالا منم با يه مشت خاطره كه تمومش از ياد تو سرشاره.

حالا من مونده‌م و دلم، من مونده‌م و خودم؛ و اين خودم از همه مهم‌تره؛ حداقل واسه خودم. من واسه خودم مهمم.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
نه خورشيد و نه ماهم آرزوست
دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹ ساعت 23:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زود قضاوت مي‌كني! داري بهانه مي‌آوري. آسمان هم خورشيد دارد، هم ماه! «مي‌شود گفت، ماه نباشد؟ مي‌شود گفت، خورشيد نباشد؟» آسمان تنها مي‌ماند! عين من كه تنها ماندم.

وقتي مي‌روي بگو برمي‌گردي يا نه اين چشم‌ها هميشه منتظر نمي‌مانند! اين گوش‌ها هميشه شنوا نيستند! يك روز مي‌شود كه در تنهايي حل مي‌شوم و آن‌ وقت نه خورشيد مي‌خواهم و نه ماه!



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
مثل نگاهي كه مرا مي‌فهمد
شنبه ۱ آبان ۱۳۸۹ ساعت 23:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
1 ـ گاهي براي حرف‌هاي دل، هيچ حرفي كلمه نمي‌شود، جمله نمي‌شود. مي‌خواهي از همه بگويي و براي همه بگويي اما صدا نمي‌شود. در انديشه خود مساحت و محيط قلبت را محاسبه مي‌كني تا ببيني در كدام گوشه قلبت مي‌تواني جايي برايشان پيدا كني؛ نه، نمي‌شود. فرمول محاسبه با وجود ضلع ممكن است؛ در قلب ضلعي نداريم.

باز هم مثل هميشه كلمه‌ها را روي هم مي‌گذاري تا حرف‌هايت كهنه شود، تا دوره‌گردي پيدا شود آنها را به رايگان به او بدهي؛ كسي كه تو را فقط مي‌شنود تا از كلمه خالي شوي.

2 ـ ثانيه‌ها به سرعت مي‌تازند. دقيقه‌ها مدام انباشته مي‌شوند. تنها مي‌توانم چشم‌هايم را سوار بر ثانيه‌ها كنم تا برايم ببينند.

چشم‌هايم برايم مي‌بينند و من برايشان مي‌نويسم تا ديده‌هايم را گم نكنم... مي‌ترسم سرعت ثانيه‌ها نگاهم را در ميان زمان و زمانه جا بگذارد و بي‌نگاه شوم.اي كاش زبانم با من غريبه نبود و او هم مثل نگاه، مرا مي‌فهميد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
عشق واقعی..
جمعه ۳۰ مهر ۱۳۸۹ ساعت 16:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مدتی قبل برای کار ورزی در بیمارستانی کار میکردم.در روزی پرکار ساعت 8:30 صبح مرد سالخورده ای وارد بیمارستان شد.معلوم بود که سن و سال بالایی دارد-حدودا 80ساله-ولی روحیه خوبی داشت.او می گفت که عجله دارد و باید ساعت 9 خود را به جایی برساند.برای کشیدن بخیه های شست دست چپش آمده بود.مدام به ساعت مچی اش نگاه می کرد و من متوجه عجله اش شده ام به سراغش رفتم تا کمکش کنم.بعد از باز کردن پانسمان متوجه شدم که زخم ترمیم شده است.پس بخیه ها را کشیدم و پانسمان آن را عوض کردم.در همان حال از او پرسیدم که به چه علت تا آن حد عجله دارد چون تصور می کردم قرار ملاقات مهمی دارد.و از شنیدن پاسخ پیرمرد حسابی جا خوردم !

او به من گفت باید به آسایشگاهی برود که همسر پیرش در آنجا بستری است تا با او صبحانه بخورد.سپس فهمیدم که همسرش از مدت ها قبل به علت آلزایمر در آنجا بستری بوده است.در حالی که با هم حرف می زدیم پرسیدم که اگر دیرتر از ساعت 9 به آنجا برسد آیا همسرش ناراحت می شود؟و او پاسخ داد که خیر چون دیگر او را نمی شناسد.زن از 5 سال قبل تا به حال دیگر همسرش را نمی شناخت.بیشتر تعجب کردم و پرسیدم: ((و با اینکه همسرتان دیگر شما را نمی شناسد هر روز صبح برای خوردن صبحانه پیش او می روید؟)) پیرمرد لبخندی زد ,دستم را به آرامی فشرد و پاسخ داد:

((درست است که او مرا نمی شناسد ولی من که هنوز او را میشناسم ! )) وقتی پیرمرد از بیمارستان خارج شد بغض راه گلویم را بسته بود.به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم: (( این همان عشقی است که من در زندگی ام خواهانش هستم !))

 آری عشق واقعی یعنی پذیرش همه چیز به همان شکل که بوده,هست و خواهد بود.فراموش نکنید که اعمال و رفتار به ظاهر بی اهمیت ما در زندگی هستند که واقعا مهم و ارزنده می باشند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
جوهر عشق تو
پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۹ ساعت 16:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
هرچه كردم نشوم از توجدا بد تر شد

از دل ما نرود مهر و وفا بدتر شد

مثلا خواستم اين بار مودب باشم

وبه جاي تو بگويم كه شما بد تر شد

اين متانت به دل تنگ تو تاثير نكرد

بلكه برعكس فقط رابطه ها بدتر شد

اسمان وقت قرار من وتو ابري بود

تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد

چاره دارو و دوا نيست كه حال بد من

بي تو با خوردن دارو و دوا بد تر شد

روي فرش دل من جوهري از عشق تو ريخت

امدم پاك كنم عشق تو را بد تر شد



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
اس ام اس عاشقانه ، جملات عاشقانه
شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۹ ساعت 15:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قلبم آسمون میشه به شوق خوابیدن ستاره ی وجودت

کاش از میون همه ی ستاره ها سهیل نشی !

.

.

.

بمان با من که من بی تو صدایی خسته در بادم / در این اندوه بی پایان بمان تنها تو در یادم

بلور اشکهای من همان آغازییست / مرور خاطرات من عجب تکرار زیباییست . . .

.

.

.

عشق یعنی پاک ماندن در فساد ، آب ماندن در دمای انجماد

در حقیقت یعنی سادگی در کمال برتری افتادگی . . .

.

.

.

خدایا هر که با من آشنا شد دو روزی دید و زود از من جدا شد

نمی دانم از اول بی وفا بود و یا نازش کشیدم بی وفا شد  . . .

.

.

.

تاج من بر سرم نیست ، تاج من در قلب من جای دارد

تاجی که به ندرت پادشاهی را از آن بهره داده اند

تاج من ، عشق توست که بر دل دارم . . .

.

.

.

نمی دانم چه تاثیری است در عشق که بیمارش به صحبت نیست مایل . . .

.

.

.

یوسف مصر اگر مشتریش دید و خرید ، دیده نادیده خریدار توام  . . .

.

.

.

نرو دستم به دامانت / نگو دیگر نمی آیی

که میمیرم غریبانه  امان از درد تنهایی . . .

.

.

.

تو را دوست دارم مثل عبادتم ، تو را دوست دارم مثل سعادتم

تو را دوست دارم تا آخرین نفس . . .

.

.

.

گفتی که دنیا را پر از غم دوست داری / پس مطمئن هستم مرا هم دوست داری

گفتی نمی خواهی ببارم عشق / اما شعر غریبی را که گفتم دوست داری . . .

.

.

.

زندگی زندون عشقه ما به اون دل باختیم / خوبی هاشو ما ندیدیم با بدیهاش ساختیم . . .

.

.

.

با تو همه دنیا میشه بهشت ، با تو هزار قصه میشه نوشت

ولی افسوس نمی گزاره سرنوشت . . .

.

.

.

هر سال تو را غرق صفا می خواهم / هر روز تو را کام روا می خواهم

از بهر تو و هر که تو را دارد دوست / آرامش خاطر از خدا می خواهم . . .

.

.

.

نه  نرو ، صبر کن ، قرارمان این نبود ، باید سکه بیاندازیم

اگر شیر آمد تردید نکن که دوستت دارم

اگر خط آمد مطمئن باش که دوستت دارم

صبر کن سکه بیاندازیم ، اگر دوستت نداشتم آن وقت برو . . .

.

.

.

هنوز در به در کوچه های خاطره ام / هنوز اسم تو مانده به گوشه حنجره ام

هنوز مثل نخستین نگاه عاشق تو / در انحصار غم عشق در محاصره ام  . . .




:: موضوعات مرتبط: پيامك، داستان و متن آموزنده
لبهایمان را به هم گره بزنیم تا ابد..
شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۹ ساعت 15:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

وحشت از عشق که نه ، ترس ما فاصله هاست

   وحشت از غصه که نه ، ترس ما خاتمه هاست

      ترس بیهوده نداریم ، صحبت از خاطره هاست

         صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست

            کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست

    " گله از دست کسی نیست ، مـقـصـر دل دیوانه ی ماست "



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
وقتی کسی را دوست دارید...
پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۹ ساعت 15:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
 

پرشین آنلاین برترین گروه اینترنتی ایرانیان | www.Persian-Group.com

وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود.

وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که هستید، احساس امنیت می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است.

وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست.

وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.

وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.

وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.


وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.

پرشین آنلاین برترین گروه اینترنتی ایرانیان | www.Persian-Group.com

وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید.

وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر جایی بروید فقط او در کنارتان باشد.

وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید.

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند.

وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.

وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید.

وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.

وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.


وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید.

به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست ؟



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
من همین یکدانه دل دارم بفرما بشکنش
جمعه ۵ شهریور ۱۳۸۹ ساعت 11:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بر همان عهد که با یاد و خیالت بستم / یاد من هم نکنی باز به یادت هستم .

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را / این آتش عشق است نسوزد همه کس را .

الهی همیشه مثل چراغ راهنمایی باشی ، لپت همیشه قرمز ، روی دشمنات زرد ، دلت همیشه سبز .

من همین یکدانه دل دارم بفرما بشکنش / کوزه ای از آب و گل دارم بفرما بشکنش / تو سبوی آرزوهای مرا بشکسته ای / هرچه باداباد ، این هم دل بفرما بشکنش .

گرچه راه قیامت پر خطر است ، اما جدایی ز دوستان قیامتی دگر است .

یادمون باشه روی شیشه ی دلمون حک کنیم که دوست داشتن تاریخ مصرف ندارد .

از شکستن دو چیز بترس ، قلبی که صادقانه دوستت داره و دلی که صادقانه به یادته .

دل ز تن بردی و در جانی هنوز / دردها دارم تو درمانی هنوز / ملک دل کردی خراب از تیغ ناز / اندر این ویرانه سالاری هنوز .

روزگار چون گرگ پیری پر بلاست / طعمه اش واماندگان از گله هاست / دوری از یاران مکن ای باوفا / گرگ دوران در کف این لحظه هاست .

باز باران تا همیشه / نم نمک بر روی شیشه / مینویسه تا بدونی / مهربونیت پاک نمیشه .



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
فدای اون مهر و وفات / دلم شده تنگ برات
پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹ ساعت 20:21 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

همیشه واسه گلی خاک میشم که اگه به آسمون رسید ، بدونه ریشه اش کجاست .

فدای اون مهر و وفات / دلم شده تنگ برات / چطور بگم ؟ باور کنی ! / چقدر عزیزی تو برام .

آسمان را بی ستاره ، دریا را بی موج ، دیده را بی اشک ، لب را بی خنده و زندگی را بی تو دوست ندارم ای بهترینم .

سرچشمه ی عمر آدمی یک نفس است / آن هم فدای یک هم نفس است .

در مرام ما نباشد جز وفاداری دوست / جان دهیم بهر رفیقی که وفاداری در اوست .

من آنقدر دوستت دارم که اگر از پریشانی یک لحظه دوست داشتنم آگاه بودی ، تمام لحظه های عمرت برایم می گریستی .

با جمله ی رندان جهان هم کیشم / خیام ترانه های پر تشویشم / انگار شراب از آسمان می بارد / وقتی که به چشمان تو می اندیشم .

آموخته ام که وقتی ناامید میشوم ، خداوند با تمام عظمتش ناراحت میشود و عاشقانه انتظار میکشد که به رحمتش امیدوار شوم .

اگر با آتش عشقت مرا بسوزانی باز هم با خاکسترش خواهم نوشت دوستت دارم .

عاشقانه دوستت خواهم داشت بی آنکه بخواهم دوستم داشته باشی و عاشقانه در غمت خواهم مرد بی آنکه بخواهم در مرگم اشک بریزی



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
میدونی چرا خورشید داغه ؟
پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹ ساعت 20:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

میدونی چرا خورشید داغه ؟ چون میبینه تو مال منی آتیش میگیره .

کدامین شاخه ی گل را به خاطر مرامت تقدیمت کنم که وجودت عطر تمام گلهاست .

شب ساعت ابری مرا داد به تو / افتاد نگاه خسته ی باد به تو / باران زد و خیس شد تن خاطره ها / باران زد و باز یادم افتاد به تو .

صد دفعه گفتم لباساتو جلوم تکون نده ، دکتر گفته به گرد گلها حساسیت دارم !

رفتن همیشه راه نیست / وقتی که سینه ای پر آه نیست / شکستی تو دل من / آیا این گناه نیست ؟

اگه نگی دیوونه ام / تویی فقط بهونه ام / برای یک حس عمیق / تو این دنیای نارفیق .

بزار بگم دوست دارم / ساده و راحت و بلند / آخه همیشه دوری ها / از توی سکوت میاند .

عشق یعنی رفتن از شهر بهار / با دو چشم تر به سوی روزگار / عشق یعنی بی وفایی های یار / عشق یعنی سالها در انتظار .

درسته دلت از سنگه ولی اشکال نداره ، آخه من هنوز بت پرست موندم .

غریبانه در سکوت سهمگین نامت را بر حاشیه ی قلبم حک کردم تا با هر ضربانش بگویم دوستت دارم ، هیچوقت تو و محبتهایت را از یاد نمی برم .



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
ما اهل دلیم اشاره را می فهمیم ..
پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹ ساعت 20:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ما اهل دلیم اشاره را می فهمیم / راز شب پر ستاره را می فهمیم / با پنجره های بسته عادت داریم / با هرچه دل شکسته نسبت داریم .

چشم مستت به پاکی دریاست / قهر و نازت برای من زیباست / با تو هیچ از خدا نمی خواهم / با تو بودن برای من دنیاست .

در انتهای نگاهت کلبه ای می سازم تا مبادا بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت .

 دل ، عشق پر از رنگ و ریا دوست نداشت / یک لحظه تو را ز من جدا دوست نداشت / ای آینه دار خلوتم باور کن / اندازه ی من کسی تو را دوست نداشت .

آه ، تنهایی ما غمگین است / درد دوری به دلم سنگین است / یاد ایام گذشته به دلم / زنده بادا که چقدر رنگین است .

دریا باش تا بعضی ها از با تو بودن لذت ببرند و آنها که لیاقت ندارند در تو غرق شوند .

تو به پاکی عقیقی / مثل دریاها عمیقی / فهمیدی چرا می خوامت ؟ / آخه بهترین رفیقی .

برو جلوی آینه ببین کی توشه ، اگه اون نباشه میخوام دنیا نباشه .

 زندگی وقتی قشنگه که دلی برای دلی تنگ میشه ، الان زندگیم خیلی قشنگه .

اگه دیدی یه روزی از قلبت دود بلند شد نترس ! اون منم که معتاد محبتت شدم .


:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
بین ما فاصله ای نیست بجز فراموشی
چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۹ ساعت 18:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو را به یاد آن روز، تو را به یاد گلبرگ های خشک آن روز خشکیده، تو را به روز اولین بار دیدنت، تو را به اولین نگاه عاشقانه، تو را به اد باران روز نیامدنت، تو را به تنهایی روز رفتنت، تو را به باران روز برگشتنت، تنهایم مگذار

------

بین ما فاصله ای نیست بجز فراموشی، تو را به یاد خواهم آورد، تو را به یاد خواهم داشت، تو را هر شب در رویاهایم تکرار خواهم کرد و هر روز که برمیخیزیم گوشه لبم لبخند است، بین من و تو رازهای نگفته ایست، که هرگز به کلام نخواهم آورد

-------

گاه می اندیشم میتوانی به لبخندی این فاصله را برداری، دستهای تو توانایی آن را دارد که به من زندگی بخشد، میتوانی تو به من زندگی ببخشی و یاد بگیری از آنچه به من میبخشی، چشم های تو به من میبخشد عشق و شور و مستیريال و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی؛ دوستت دارم ای تنهاترینم



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
اگر کسی رو دوست داری...
چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۹ ساعت 18:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

علاقه، عشق، دوست داشتن، گل

شکسپیر: اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.

ویکتور هوگو:کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری!!!!!!!!!!!

دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت.

دانشجوی آمار: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است.
علاقه، عشق، دوست داشتن، گل

دانشجوی فیزیک: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است.

دانشجوی حسابداری: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست.

دانشجوی ریاضی: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن.
علاقه، عشق، دوست داشتن، گل

دانشجوی کامپیوتر: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که Delete اش کنی.

دانشجوی خوشبین: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد.

دانشجوی عجول: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن .... اگر در مدت زمانی معین برنگشت فراموشش کن.
علاقه، عشق، دوست داشتن، گل

دانشجوی شکاک: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ....اگر برگشت، از او بپرس " چرا "؟

دانشجوی صبور: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ....اگر برنگشت، منتظرش بمان تا برگردد.

دانشجوی رشته صنایع: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهایش کن این کار را مرتب تکرار کن...

منبع: تبیان



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
تو کی هستی که همه فکر و خیالم شده تو
شنبه ۹ مرداد ۱۳۸۹ ساعت 17:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو کی هستی که همه فکر و خیالم شده تو
گلهای بهشت سایبانت / یک دسته ستاره ارمغانت / یک باغ از گلهای نرگس / تقدیم وجود مهربانت .

تو کی هستی که همه فکر و خیالم شده تو / تو شدی زندگی من ، همه یادم شده تو / یاد تو در خاطراتم وقتی پیدا می شود / می رود دنیا ز یادم چون که یادم شده تو .

دستم از دستت جداست / این تمام ماجراست / دلخوشم شاید بیایی / فردا هم روز خداست .

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان / باید از جان بگذرد هرکه شود عاشقشان / روز اول که سرشتند ز خاکی گلشان / سنگی اندر گلشان بود ، همان شد دلشان .

زندگی را از درختان آموختم ، شکست را پذیرفتم و دوباره جوانه زدم .

ساحل دلت را به خدا بسپار ، خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد .

قاصدک ! شعر مرا از بر کن ، برو آن گوشه ی باغ ، سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشش و بگو باور کن ، یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد .

هر روز برایت رویایی باشد در دست ، نه دور دست ، عشقی باشد در دل ، نه در سر ، و دلیلی باشد برای زندگی نه برای روز مره گی .

یادت باشه زیر گند کبود / تو بودی و من و کلی آدمای حسود / تقصیر همون حسوداست که حالا / هستی ما شده یکی بود یکی نبود .

دوستی مثل درخته ، اینکه چقدر میتونه بلند بشه مهم نیست ، اینکه چقدر ریشه اش میتونه عمیق بشه مهمه .



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین
پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹ ساعت 16:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
تاوان خطا
دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۹ ساعت 12:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من در خانواده ای قانونمند و تا حدودی مذهبی بزرگ شده ام.والدینم هیچ یکشنبه ای را بدون این که به کلیسا برویم,از دست نمی دادند و می کوشیدند مرتب نظری به کتاب مقدس داشته باشند و من هم ایشان را همراهی می کردم.

روزگار به سادگی می گذشت تا این که تقریبا 13 ساله شدم و خانه مان را عوض کردیم.هنوز مدت زیادی از جابه جایی ما نگذشته بود که فهمیدم پسر همسایه مان مرا زیر نظر دارد.اوایل چیزی نمیگفت فقط از حالاتش مشخص بود که به من توجه می کند,اما پس از مدتی به بهانه قرض گرفتن کتاب یا جزوه و... با من حرف می زد.

او خیلی مهربان بود و سعی می کرد تا من راحت باشم و اگر چیزی لازم داشتم از مطالب کمک آموزشی مدرسه گرفته تا سی دی موزیک برایم تهیه می کرد.

او کم کم تبدیل به تمام دنیای من شده و از هر کسی برایم مهم تر بود.

گاهی اوقات که والدینم منزل نبودند از نردبان بالا می رفتیم و روی پشت بام با هم می نشستیم و درباره مسائل مختلف صحبت می کردیم.البته گاهی هم او موضوعاتی انتخاب می کرد که من علاقه ای به شنیدن آنها نداشتم.

کار به جایی رسیده بود که از من قول ازدواج گرفت و من هم در هر فرصتی به او رسیدگی می کردم.از درست کردن ساندویچ برای ناهارش گرفته تا حتی گاهی اوقات لباس هایش را که کثیف بود به خانه می آوردم و دور از چشم والدینم در ماشین لباسشویی می انداختم و میشستم.

اما نمی دانم چرا هر چه بیشتر می گذشت به نوعی احساس گناه می کردم.شاید به خاطر رابطه پنهانی ام با او بود یا شاید هم به خاطر آنچه دور از چشم والدینم انجام می دادم یا این که توجه کمتر به معنویات و امور مذهبی.هر چه بود احساس خوبی نداشتم.

او تمام دنیا من شده بود و گفته بود که در مورد خودمان هیچ چیزی به والدینم نگویم تا این که روزی وقتی برای دادن یک کتاب به در منزلشان رفتم دیدم که دختر از اتاق او بیرون آمد.

احساس کردم دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و او که متوجه شد من موضوع را فهمیدم گفت,چون تو خیلی حد و حدود را رعایت می کردی و من راحت نبودم ناچار با دختر دیگری دوست شده ام.

یادم نیست که وقتی به خانه برگشتم تا چند ساعت در اتاقم ماندم و گریه کردم.

آرامش را از دست داده بودم خشمگین بودم.

از آنجا که دستم به چیزی بند نبود به خدا گفتم من که بنده بدی نبودم,چرا با من چنین کردی و چرا نجاتم ندادی تا این اتفاق بیفتد؟

وضعیت روحی ام به قدری خراب شد که مدتی به کلیسا نمی رفتم و رو به سیگار و مهمانی های شبانه آورده بودم.احساساتم جریحه دار شده بود و سعی می کردم با مشغول کردن خودم,دقایقی در افکار منفی ام فرو نروم.

دوستان و والدینم می خواستند به من کمک کنند,اما من احساس می کردم که آنها می خواهند در زندگی خصوصی ام دخالت کنند و من نباید این اجازه را به آنها بدهم.

در واقع در آن دوران فکر می کنم بیشتر از همه شیطان را خوشحال می کردم.

سرانجام یک روز که در خانه تنها مانه بودم,ناگهان احساس کردم دلم می خواهد با خدا صحبت کنم و همانطور که از پله ها پایین می آمدم به خدا گفتم,با نشانه ای به من بفهمان که هنوز مرا دوست داری و مرا حمایت می کنی و همه چیز درست می شود.

ناگهان به دلم افتاد در پشتی ساختمان را باز کنم و نگاهی به حیاط خلوت بیندازم.با وجود اینکه زمستان بود وقتی در را باز کردم دیدم حدود 100 پروانه روی در و دیوار نشسته اند.مطمئن بودم که در این وقت از سال پروانه ها این دور و بر نیستند پس این پیغامی محبت آمیز از جانب خداوند تلقی کردم.

بعد از آن روز دوباره به زندگی و رحمت خدا امیدوار شدم و فهمیدم که بزرگ ترین نیروی جهان خداست و او همواره حامی ماست پس دیگر احساس تنهایی نکردم و با رفتن به جلسات مشاوره سعی کردم از حالت افسردگی خارج شوم و سیگار را ترک کنم.

حالا می فهمم تخطی ما از حدود الهی است که بلایایی به سرمان می آورد و خداوند هرگز نمی خواهد بندگانش دچار بلا شوند,مگر اینکه در این راه به آنها درسی بدهد تا به او نزدیک تر شوند.

حال دیگر می کوشم خطایی از من سر نزند و کارهایم نیز به شیوه ای عالی پیش می رود و حضور خداوند را در تمام روزهای زندگی ام احساس می کنم.

فقط از کرده خود پشیمانم و دیگر حاضر نیستم از قوانین سر باز زنم.

 

دوستان عزیزم دختر و پسر های جوون این داستان رو خوب بخونین چون توش خیلی نکته های مفیدی داره که به دردتون میخوره پیشنهاد می کنم که بخونین و درست ازش استفاده کنین.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
ستاره کوچک دوست ...
چهارشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۹ ساعت 17:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

میگفت:

      به حساب خیال بافی ام نگذار!

             اما ستاره ای دارم در تیره ترین شبها!

                                     و

فقط می خواستم که بدانی!

         می شود حتی دل خوش کرد!

                      به چراغهای کوچک یک هواپیما !!!

به او گفتم:

سلام مرا به ستاره ات برسان

              به او بگو!

                          من هیچ ستاره ای ندارم!

و دل خوشم به انبوه ستارگانی که!

                     در شب تاریک از چشمانم جاریست.

و به انتظار ستاره زندگیم!

نسیم عشق را در سحرگاه خلوتم چشم به راهم!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده