هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » خسرو گلسرخی »دامون 2
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دامون 2

1
دشنه نشست میان کلامم
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار پرنده
دروعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانه ی من
رگبار بال تیر خورده
بر مه جنگل
رنگین کمان بلندی ست
 سرخ گونه سیال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل
 رنگین کمان سرخ برافرازد
2
بالام
بالام پاتاوانی
 آنام
آنام آبکناری
گمانم خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ مکلوان بر شما چگونه گذشت
ه پوزخند حریفان نشست
در میان رود سیاه اشک
 و دست های ویرانگر
 به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
 آنام
 آنام آبکناری
 بر تپه های گسکره
 میان سنگر ها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلیر
شادمانه درو کردید بی وقفه گرگان هرزه درا را ... ؟
درچشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
 که دست حریفان در آن
رنگ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
نگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
3
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بی خرد
بی سلاح
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ... ؟
 4
گلونده رود
صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد


شاعران » خسرو گلسرخی »دامون 3
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دامون 3

 سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
 در سایه روشن نمناک تو
 که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام تو اینک
حرکت رگ است
بر شانه های جوان
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که اززمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز ؟
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های گیلوان
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشان خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درختان خیابان
و خط سبز شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
درهم رهایی سبزت
پنهان شدن به ژرف تو گیراست
جنگل
تنهاترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
برنان شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحت ویرانه های دل
جنگل
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست
ای دست های سبز گل افزانی
تا آن شکفتن ، گلوله شکفتن
باید که در هجوم هرزه علف
درخت بمانی
بی سایه سار جنگلی تو
این مجاهد سرسخت
در تهاجم دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز گل افزانی
باید درخت بمانی
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمنام خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ مکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند حریفان
نشست
در میانه ی رود سیاه اشک
 دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
 بالام
 بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلبر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه درا را
در چشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
 بالام
 بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
در جنگل این صداست
از خون این سر بریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان خیابانی
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم سپیدی کاذب
 رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد خزان و کهنه ای مانداب
در جنگل این صداست
میشه سبز و تپنده
همیشه جنگل باش
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
 در گیلوان
کسی نخواهی یافت
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل شمال ستم رفته
در این حریق زمستانی
آوازه خوان دوباره می ایی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می ایی
در هیأتی جوان و تناور
امسال
هزار کوچک رزمنده
بی هیمه از تمام زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز انقلاب
 در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درخت شاخه شکسته
باید این غرور ، غرور تبر خورده
اما اگر بهار بخواند
آواز انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه مخقی ما را
 خون درخت
جراحت قلب ماست
جنگل
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تیر آمد
از پشت راش ها
فتم : پلت افتاد
بنشست در ون سبز
افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار پلت پایدار
خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه گرفتن رگبار
با سید چمنی جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه
در ناگهان غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی چموش و چوخا
و چوبدستی توسکا ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
 تنهایی تفنگ و وطن
تنهایی مجاهد و جنگل ؟
آن سید خزه
آخرین مجاهد جنگل بود


شاعران » خسرو گلسرخی »افزوده ای بر جنگلی ها
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

افزوده ای بر جنگلی ها

 گویی درخت های سیاهکل
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
 که غرش سلاح و جوشش خون شهید
 هر دو فزونی می گیرد
بذری که کوک و عم اوغلی پاشیدند
کنون نهال می شود
کنون نهال ها
 بنگر که کوه و شعر
 ش باشب آذین می گردد
 با قامت بلند بپا خاستگان
و اخوردگان
گفتند یاوه
جانی جبار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست
 اما
همچون من به کار ، تو ای بیدار
بر بام شب بایست ، نظر کن
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی مکبث می اید


شاعران » خسرو گلسرخی »دامون 1
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دامون 1

ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
 در سکوت شب هایت
 ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
بر شاخه های بلندت
 که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی برسینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
 این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
 ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش بزذگت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه میخواند
ترانه سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
 او را
در فصل های سرد
ادامه خورشید بوده است
جنگل پاک ترین ردای طبیعت
حافظ عریانی زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تند بر پنجه های درنده
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درخت خیابان
 و خط سیر شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو زیباست
جنگل
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
بر نان سوخته
حرفی ست تازه و نایاب
 سردار
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان کما
اینک کمای تو تنهاست
کمای همهمه ی گرم
اجتماع نفس ها
سردار سر و چشم پریشان ،‌ ویران
میان کما
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم
ای سوگوار جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل
خفته
خفته سر به گریبان بدون تکلم
مرد تبر به دست ، این قاتل رفاقت جنگل
اعدام می شود
با آن طناب طنین هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر سپیدار
جنگل
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
 بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت
 در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های ضیابر
چشمش نشست به سردی
 و روح سبز جنگلی اش میان قلب تو ویران شد
 جنگل
ای کتاب سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
 بر فراز مزارع متروک
باران
باران
 قلب بزرگ ما
 پرنده خیسی ست
 بنشسته بر درخت کنار خیابان
 در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
 جنگل
 ای کاش قلب ما
 خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
 ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود


شاعران » خسرو گلسرخی »ابریشم سیاه دو چشمت
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ابریشم سیاه دو چشمت

1
بر تپه ها بایست
پریشان کن
اینک هجوم فاصله ها را
 ای آمده ز عمق فراموشی
2
ن عقاب منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
 هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود ایم
بگذار
روی زردی بابک را
هرگز به یاد نیارند
در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید
 تا من به انتظار بمانم
 کنار دریچه
و در خیال پاک کبوتر
 سقوط کنم میان سیاهی
4
تنهایی عظیم نشسته برابرم
اینک
ای جهان حرف می زنی
 یا همین آفتاب خسته ی شهرم
اجاق ترا
گرم می کند
و با هر اشاره دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرف ترا سبز می کند
5
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
 چهره ی من است
که گیسوان به دست باد سپرده
دنیا
میان چشم تو خقته ست
 6
 ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
 من بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم


شاعران » خسرو گلسرخی »سرود پیوستن
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سرود پیوستن

باید که دوست بداریم یاران
 باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
 باید یکی شود
 باید تپیدن هر قلب اینک سرود
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید که قلب ما
 سرود ما و پرچم ما باشد
باید در هر سپیدی البرز
نزدیک تر شویم
 باید یکی شویم
 اینان هراسشان ز یگانگی ماست
 باید که سر زند
طلیعه خاور
 از چشم های ما
 باید که لوت تشنه
میزبان خزر باشد
باید که کویر فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
 باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و اینده ، جای اشک بگیرد
باید بهار
 در چشم کودکان جاده ی ری
 سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
 باید جوادیه بر پل بنا شود
 پل
این شانه های ما
 باید که رنج را بشناسیم
 وقتی که دختر رحمان
با یک تب دو ساعته می میرد
 باید که دوست بداریم یاران
باید که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد


شاعران » خسرو گلسرخی »جنگلی ها
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

جنگلی ها

1
قلب بزرگ ما
 پرنده خیسی ست
 بنشسته بردرخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
 ایکاش
 تمام خیابان های شهر
جنگل بود
جنگل
گسترده در مه و باران
 ای رفیق سبز
 بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
 مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است
3
 ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک متروک کانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه سار روشن نمناک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
 چه قلب های تهور
 که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
 که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
  5
 ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
 حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
6
بر شانه های بلندت
 که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خامستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است
7
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی است بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران


شاعران » خسرو گلسرخی »دوگانه
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دوگانه

دشت دستانت
 کویری خفته جان در آب
لب
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نشأتی هرگز نمی گیرد
جان کرخ
لب ،‌ دمشن خاموش
حرف هایش
 جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان
استاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می اید
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها کنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
 حسرتش سیلاب در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خواب فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
 جان او از ریشه در
 مرداب


شاعران » خسرو گلسرخی »تساوی
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تساوی

معلم پای تخته داد می زد
 صورتش از خشم گلگون بود
 و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای آنکه بی خود  های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
«یک با یک برابر هست ... »
 از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است ...
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید :
گر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود ؟
 سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
و  او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون،
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ...
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
 یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
 یک با یک برابر نیست ...


شاعران » خسرو گلسرخی »شعر بی نام
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر بی نام

بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری دشمن

اما
ای سرو ایستاده نیفتادی
این رسم توست که ایستاده بمیری
در تو ترانه های خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
 هرگز نبوده است
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود
مردم
زان سوی توپخانه
بدین سوی سرزیر می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بر
نام ترا
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره خون تو
محراب می شود
این خلق
نام بزرگ ترا
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران
خزر
به نام تو زنده است 


شاعران » خسرو گلسرخی »کجاست سرخی فریادهای بابک خرم ... ؟
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کجاست سرخی فریادهای بابک خرم ... ؟

زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شرکت قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست ترا تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
 که این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمان حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان دوست از این تازیانه ی دیگر
 کجاست سرخی فریادهای بابک خرم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟


شاعران » خسرو گلسرخی »مرثیه ای برای گلگونه های کوچک
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرثیه ای برای گلگونه های کوچک

1
چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
 گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
 دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پاک تو
 رود بزرگ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد
2
در کوچه ها
 حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ما مخفی است
زندان
تمام کوچه های خلوت این شهر
3
شاهین من
که چشم های تو نارس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیقه نیست دشمن و دژخیم
هشدار
مخفی است دشمنت
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت اما
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی سرخ
4
وقتی لباس تو ریش ریش ،‌ در هم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرت دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی
عریانی مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن
5
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ،‌ درهم
ا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام ترا در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
 بیاموزی
6
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق هرزه در ایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران
هرگز مترس
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش
7
خواهی پرید دوباره شاهین کوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین
او را
که شورشی ست
 در خون ساکت ما
 او رادوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت
8
با دست های کوچک خود
 ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار خیابان
 بارانی از ستاره ترا جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
 مادر تو
برایت ستاره می چیند
اه را به هیئت توپی می آراید
ازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت
9
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی


شاعران » خسرو گلسرخی »فصل انفجار خاک
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فصل انفجار خاک

فصل کاشتن گذشت
 ای پر از جوانه و خاک
 از کجای دست رود
 می توان خرید
مشت آب پاک را
 تا تو باور کنی
 پیام های خفته درجوانه را
 نیزه های نعره ی روح خسته و شکسته ی
 یک جوانه در سپیده دم
قلب اعتراف را شهید می کند
سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ما
در میان جوی های آب هرز
چکه ی غلیظ سرخ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست
فصل انفجار خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
 آسمان کاغذی شهر ما
و جوانه ها
با تمامی سپید و سعت وجودشان
در میان جنگل فریب شهر ، غرق گشته اند
ماچ و بوس باد و کاغذ شعار
 خوب زیستن
نورهای کاذب درون کوی شهر
 یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریب
 هفت رنگ
دودهای مشمئز کننده
ساق های خوش تراش
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
 و هزار اختگی
 فصل کاشتن گذشت
 ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند ترا
هر سلام
 خداحافظی است
شهر ها همه ، روح خستگی ست
 ما پیامبر عفونتیم
و رسالتی بدون هاله
بدون حرف و ایه
 بر خیال آب ها نوشته ایم
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت


شاعران » خسرو گلسرخی »خفته در باران
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خفته در باران

دستی میان دشنه و دیوارست
 دستی میان دشنه و دل نیست
 از پله ها
 فرود می اییم
اینک بدون پا
لیلای من همیشه
 پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
 که من سپیده دمان
 بدون دست می ایم
 و یارای گشودن پنجره
 با من نیست
شن های کنار ساحل عمان
رنگ نمی بازند
 این گونه ی من است
 که رنگ دشت سوخته دارد
 وقتی تو را
 میانه ی دریا
بی پناه می بینم
 دستی میان دشنه و دل نیست
خوابیده ای ؟
 نه ؟ بیداری ؟
ایا تو آفتاب را
 به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور فاصله ها را
 مشتعل کنی ... ؟
تا دو سمت رود بدانند
که آتش
 همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر
در زیر ریزش
رگبار تیغ برهنه
 می دانم تو دامنه می خواهی
 می دانم
 تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
 رو به صبح بگشایی
من
 با سیاهی دو چشم سیاه تو
 خواهم نوشت
 بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
 چشمی همیشه هست که نمی خوابد


شاعران » خسرو گلسرخی »خسته تر از همیشه
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خسته تر از همیشه

 در دست های تو
 دنیا
دروغین است
 چشمت همه آهن
 پایت همه تردید
 دستت همه کاغذ
این فردا که فراز دارد می بینی
قلب بزرگ ماست
 دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید
 با ارتفاع موج ها ، شلاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
 گل ها معلق در فضا
 یکریز می گریند
 سنگین یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای تست
 و قلب مغموم کبوترها
 در اصطکاک لحظه های دام
 با سرخی شفاف
 در انتظار مهربانی های چشمانند
پایت همه خسته
 دستت همه بسته
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است


شاعران » خسرو گلسرخی »تکه ای از یک شعر
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تکه ای از یک شعر

ویرانگری ، اساس نبرد است
 ویرانگری
 نوید آبادی
هر آنچه ساختند
 از خشت خشت
 ویران باد
 ای لاله های میهن من
 گلگونه های فسرده
گو بی شما
تاریخ را هر آنچه بسازند
 ویران باد
 آبادی ضحاک ویران باد


شاعران » خسرو گلسرخی »در دست های خالی
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در دست های خالی

تو چهره ات شگفت ترین ست
 ای مخمل مقدس آتش
ای بی خیال من
 در چشم های تو
 این مشت های بسته
 این شعله های بسته
این شعله های پاک بلند
 آخر به انزوای سرد و قفس ها
 و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
 بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره زرین
 آویزه می کند
اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
 و خون سرخ رنگ منقبض ما
 آخر به عمق قلب جهان
 راه خواهد یافت
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
 آفتاب
از اوج شوکت خود به زیر می اید
 تا آخرین پیام تو را
مانند برگ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
 از تصور بی باکی ما بهراسند
 و آن روز خفته در حریر بیاید
 که بوسه های دختران عاشق ما
طعم سپیده ی موعود
و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد
 تو چهره ات عزیزترین است
 و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست
وقتی تو می گویی
 بهار نمی اید
 و زمستان ادامه خواهد داشت
 وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
 نابود می شود
 وقتی تو می خندی
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل مقدس آتش
ای بی خیال من


شاعران » خسرو گلسرخی »تکه ای از یک شعر
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تکه ای از یک شعر

تو رفتی
 شهر در تو سوخت
 باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
 بشارت فردا
هر سال سبز می شود
 و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد
 گلی به سرخی خون


شاعران » خسرو گلسرخی »پاره ای از یک شعر
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پاره ای از یک شعر

 با یک شکوفه
با تو
 من آغاز می کنم
 حماسه ی بزرگ عشق را


شاعران » خسرو گلسرخی »نمایش ناتمام
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نمایش ناتمام

در میدان های سکوت
 آدم های بی دفاعی را
 دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته
 و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
 و سکوهای افتخار
 خالی از هر نفر
در لحظه های کور
نگاهی سرگردان بود
 و عابری که پیامی داشت
 و به سوی میدان سکوت می شتافت
 خود نیز
 درختی خزان زده شد
 و شاخه هایش را
 میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
 از چوبه های خشک دور دست
 پرواز کردند
 و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند
 و این نیز خود نمایش را پایان نداد


شاعران » خسرو گلسرخی »تلخ ماندم ، تلخ
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تلخ ماندم ، تلخ

تلخ ماندم ، تلخ
 مثل زهری که چکیده از شب ظلمانی شهر
مثل اندوه تو
 مثل گل سرخ
 که به دست طوفان
 پرپر شد
 تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
 که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم
و زمین را
 توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
دیوار از پنجره سر بیرون کرد
 از دهانش
بوی خون می آمد


شاعران » خسرو گلسرخی »در سنگر
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در سنگر

تو فاتحی
دستان تو
 سرگرم ساختن سنگر
مشغول کاشتن بذر دوستی است
تو فاتحی
 تو فاتحانه فردای سرخ و زرد
اعلام می کنی آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
 در چین چهره ی اسارت شرق
ما
شکوفه ی دستان بی زوال تو را
آب می دهیم


شاعران » خسرو گلسرخی »سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش

روح بابک در تو
در من هست
 مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
 سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش
 دشمن
 گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
 از جغد شود پاک و
گلستان گردد


شاعران » خسرو گلسرخی »دشمن و خلق
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دشمن و خلق

او سوار آریا - بنز است
 تو
بر دوچرخه
تکیه گاه اوست غربی
 تکیه گاه توست خلق
اوست یک تن
 تو
 هزاران ، صد هزاران تن
 پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ره
 تویی پیروز
اوست بازنده


شاعران » خسرو گلسرخی »روا مدار
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روا مدار

غروب فصلی
 این کفتران عاصی شهر
 به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند
 هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
 چه خوب می دانی
 که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
 بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
 که رنگ اناری میله
 با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
 در اوج انزجار انکار می کنند


شاعران » خسرو گلسرخی »هستی
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هستی

چشمه ی پیری است
 در انتهای راه کویر
 باید گذشت از این راه ؟
 این مرد راه
 صبوری و تسلیم
 جاری ست
در رگش
 بر هوتیان کلافه ی تنهایی
 باید ز راه مانده ، گذشتن
 باید که سرافراز به چشمه رسیدن
 این چشمه در انتظار عبث نیست


شاعران » خسرو گلسرخی »خون لاله ها
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خون لاله ها

 گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
 جنگل
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
 ایا
 امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
 ایا پرندگان مهاجر
امسال
 با بالهای خونین
 آن سوی سرزمین گرفتاران
 آواز می دهند ... ؟
ایا کنون
نام شهیدان شرقی ما را
 آن سوی مرزها
 تکرار می کنند ؟
 امسال
 جای پایشان
 بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
 امسال
 سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
 امسال
سال شکفتن عدالت مردم
 امسال
 سال مرگ دشمنان و هرزه درایان
امسال
 دست های تازه تری شلیک می کنند
 جنگل
 پیراهن محافظ در ستیز خلق
 باران بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون مبارزان
 این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
 در برگ های سبز تو هر سال
 زنده است
 آوازهای خونین
 امسال زمزمه ی ماست
اما
در چشم ما
 نه ترس و نه گریه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه ساکت ما
شعله می کشد


شاعران » خسرو گلسرخی »سفر
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سفر

 تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها
 خواب دریای خزر را
به شب
چشمانت می بخشم
موج ها
 زیر پایت همه قایق هستند
ماسه ها
 در قدمت می رقصند
من ترا در همه ی اینه ها
 می بینم
 روبرو
در خورشید
 پشت سر
 شب
 در ماه
 من تو را تا جایی خواهم برد
 که صدایی از جنگ
 و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند
 من ترا
 از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با منی
 تو سفر می کنی اما تنها
صبح صادق
 و همه همهمه ی دستان
 ره توشه ی تو
 این صمیمی
 هر ستاره
 پسته ی خندان راه تو باد
جفت من
سفری می کنیم اما
 دست های خود را به بهاری بخشیم
 که همه گل های تنها را
 با صداقت
نوازش باشد
 چشم خود را به راهی بخشیم
 که برای طرح بی باک
 قدم ها
 ستایش باشند
 تو سفر خواهی کرد
 من تو را در نفسم خواهم خواند
 وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
 کبوترهایم
 در جوار همه ی گنبدها
 به زیارتگاه چشمانت می ایم
 و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگی در فراسوی همه زنجیر ست
 روح من گسترده ست
 تا قدم بگذاری
 در خیابان صداقت هایش
 و بکاری
کاج دستانت را
 در هزاران راهش
روح من گسترده ست
 تا که آغاز کنی
 فلسفه ی رخصت چشمانت را
به همه ضجه ی جاوید برادرهایم
 تا که احساس کنی
 برگی دستانم
 تا که آگاه شوی
از قفس واژه که آویزان است ؟
سوختن نزدیک است
 تو سفر خواهی کرد
 من تو را
از صف این آدمکان چوبی
 خواهم برد


شاعران » خسرو گلسرخی »در خیابان
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در خیابان

 در خیابان مردی می گرید
 پنجره های دو چشمش بسته ست
 دست ها را باید
 به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید
در خیابان مردی می گرید
 همه روزان سپدیش جمعه ست
 او که از بیکاری
تیر سلیمانی را می شمرد
 در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
 می ایستاد
 کاش تردید سلام تو نبود
 دست هایم همه بیمار پریدن هایی
 از بغل دیوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود
 در خیابان مردی می گرید


شاعران » خسرو گلسرخی »پرنده و طناب
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پرنده و طناب

پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم که هستید ؟
گفتند همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم
 پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : یک پرنده آزادی
من پنجره را با اشتیاق باز کردم