نگاهش در محوطه میچرخد، چشمهایش لابهلای قدو نیم قدهای بازیگوش
پیچ وتاب میخورد، ناخواسته لبخند میزند، ناخواسته اخم میكند،حتی گاهی از
پشت نردههای فلزی به هیجان میآید، وقتی یكی از بچهها حین بازی پایش سر
میخورد، دلش هری میریزد. او را نگهبانها خوب میشناسند، هفتهای چند روز
به اینجا میآید، اوایل مانع ورودش میشدند ولی حالا میدانند او بیصدا
میآید و بیصدا بیرون میرود، تنها تماشا میكند، در آرزوی روزی كه آغوش
مادرانهاش پذیرای فقط یكی از این كودكان بیسرپرست باشد..
متن کامل در ادامه مطلب..