بچه که بودم معمولا نیمه شبها از خواب میپریدم آن هم با یک استرس و ترسی عجیب و غریب، روی تشک مینشستم و آرام دور و برم را نگاه میکردم، برادر بزرگترم کمی آن طرفتر آرام خوابیده بود، خیالم راحت میشد که هست، چند سانتیمتری خودم را میکشیدم تا به او نزدیک شوم و با همین اعتماد و اطمینان دوباره خواب سراغم میآمد..