مهسا میگفت: قبل از این که ازدواج کنم هروقت تو جمع خانمهای متاهل جوان فامیلم قرار میگرفتم، اکثرا از خانواده شوهرشان مینالیدند. کمتر کسی را میدیدم که از قوم شوهرش تعریف کند و رابطه مسالمتآمیزی با آنها داشته باشد. آن وقتها دلیل این مساله را درست متوجه نمیشدم. فقط در این حد فهمیده بودم که مادرشوهر چشم دیدن عروسش را ندارد و تا زمانی که زنده است از هیچ تلاشی برای اذیت کردن او فروگذار نمیکند. انگار تازه فهمیده بودند که پسرشان برای آنها چقدر عزیز است و به هیچ وجه نباید اجازه دهند یک فرد تازه از راه رسیده آن پسر عزیزکرده را از چنگ آنها به درآورد و باید همچنان جایگاه خود را در دل آن پسر حفظ میکردند..