|
|
|
|
|
جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۹۵ ساعت 16:4 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
ساعت 9 شب است و وقت آن رسیده که دخترکوچولوی پنج سالهام را در تختخوابش بخوابانم. خواباندن او چندان کار راحتی نیست و تا هنگامی که من در کنارش خودم را کاملا به خواب نزنم، او نخواهد خوابید. فرزندم را بغل میکنم و به اتاق خواب میروم، خودم هم در کنارش جایم را پهن میکنم و چشمانم را میبندم. چند دقیقه از خواب دروغینم میگذرد و من به این امید ثانیهها را یکی پس از دیگری سپری میکنم که هرچه زودتر نونهالم به خواب برود. حدود ده دقیقه بعد سرم را بلند میکنم و نگاهی به او می اندازم. نخیر! از خوابیدن این فسقلی خبری نیست. نوازشش میکنم و به او میگویم: «دلبندم، چشمانت را ببند و بخواب.» اما او قاطعانه نگاهی به من میاندازد و میگوید: «نه، چشمانم را نمیبندم. میخواهم ببینم تو بعد از خوابیدن من چقدر زحمت میکشی.»
:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
داستان و متن آموزنده
:: برچسبها:
داستان,
آموزنده,
داستان آموزنده
|
|