بنشین تا آسمان به احترام تو برخیزد. بنشین تا بادهای آمده و نیامده در
سایه تو به سکوت برسند، تا گلهای روسری من به بار بنشینند، تا درختان
سرشاخههای تردشان را در پی خورشید بفرستند به آسمان، تا من از خودم بدوم
تا تو ، که رستم شاهنامه ناسروده منی.
بنشین تا پرندگان هراس بر
شانههای ما به آرامش برسند، در جا پای جوانیمان تخم بگذارند، بچه متولد
کنند، تا همهمه بچه گنجشکها سرشاخهها را بپوشاند، تا صدای صبحگاهیشان
خواب علفزار را بیاشوبد که: آب زنید راه را هین که نگار میرسد.
بنشین مرد من، مرد فصلهای آمده و
نیامده من، اسطوره مرد، مرد قصههای ناتمام مادربزرگ در شبناله شبان و
گرگ، قصه ناتمام مادربزرگ در شب شیهه اسبان لشکر سلم و تور، قهرمان قصههای
امیر ارسلان و حسین کرد شبستری کودکیهای من. مردی که کودک رویاهایم را به
امید تو بزرگ کردم و هر روز برای تو لباس عروسیام را امتحان کردم.
بنشین مرد من، بنشین زیر تیغ
آفتاب ولی در کنار من، بنشین زیر سایه آسمان و دست بگذار روی شانهام تا
ایمان بیاورم که تو، بعد از 40 سال زندگی مشترک، هنوز در کنارمی و هنوز
دستانت بوی گیسوان خیس مرا میدهد که جز تو از ماه و خورشید هم پنهانشان
کردهام.
بنشین مرد من، بنشین و دست بگذار
روی شانهام که زیر بارانهای تند شمال به دنبال تو دویده است. دست بگذار
روی دستهای من که فقط در کنار تو آرام میگیرد و با دستهای تو از خود
میرود تا خدا. دستهای من از تبار درختان دویده در باد نیست، دستهای من
از قبیله داسهای تشنه و تبرهای تیرهبخت نیست. دستهای من با دعاهای نیمه
شب و نیایش صبحگاهی مأنوساند و برای زندگی مشترکمان هزار رکعت خوانده و
نخوانده دارد.
مرد مهربان من بنشین پا به پای هم
زندگی را پیر کنیم. پا به پای هم آسمان را به مشت بگیریم و پا به پای هم
بدویم تا فرداهایی که حتما آفتابی است.
مرد من بنشین تا غبار از چهره من برخیزد، بنشین تا من لبخند بریزم به پایت و از خودم فاصله بگیرم تا به تو برسم. مرد من بنشین.