هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

به ديگران بگوييم چقدر دوست‌شان داريم
پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 19:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
من بيشتر روزهاي كودكي‌ام را همراه مادربزرگم بودم و در كنار او بزرگ شدم. براي همين رابطه‌اي دوستانه و صميمي بين من و او ايجاد شده بود كه با بزرگ‌شدن من اين رابطه هم شكل ديگري به خود مي‌گرفت و هر روز بهتر از قبل مي‌شد. وقتي بزرگ‌تر شدم و كم‌كم از كنار او رفتم، هميشه حس مي‌كردم او را بيشتر از قبل دوست دارم و بيشتر به وجودش افتخار مي‌كنم.

صداقت مادربزرگ و داستان‌هايي كه درباره روزهاي جواني‌اش تعريف مي‌كرد، باعث شده بود عاشق او باشم. مادربزرگ در خانواده‌اي بزرگ شده بود كه در آن زن هيچ جايگاهي نداشت و هيچ‌كس به خانم‌ها احترام نمي‌گذاشت. براي همين وقتي از روزهايي مي‌گفت كه در اين خانواده زندگي كرده و بزرگ شده، نه‌تنها حرف‌هايش برايم جالب بود، كه حتي باعث مي‌شد نسبت به همه زن‌هايي كه در آن دوران زندگي مي‌كردند حس ديگري داشته باشم؛ نسبت به همه آنهايي كه در برابر تمام موانع ايستاده بودند تا به حق‌شان برسند. مادربزرگ به من كمك مي‌كرد بهتر و بيشتر آنها را بشناسم و بفهمم چطور با همه سختي‌هايي كه پيش روي‌شان بود، راه موفقيت را هم طي مي‌كنند.

من عاشق مادربزرگم بودم و براي همين هيچ وقت نمي‌شد سالگرد تولدش را فراموش كنم. آن روز هم هشتادمين سالگرد تولد او بود. صبح كه از خواب بيدار شدم، زودتر از روزهاي ديگر كارهايم را تمام كردم و همراه با پدر و مادرم به سمت خانه مادربزرگ راه افتاديم. با اين‌كه از خانه ما تا خانه مادربزرگ تقريبا راه زيادي وجود داشت، اما محال بود يك‌سال كار و راه دور بهانه‌اي شود براي نبودن در كنار مادربزرگ.

آن روز هم بعد از چند ساعت رانندگي، بالاخره به خانه مادربزرگ رسيديم. بعد از سلام و احوالپرسي، متوجه شدم مادربزرگ آن شب يك جشن مفصل تدارك ديده است و دوستانش هم در اين مهماني حضور دارند. خيلي خوشحال بودم و آرزو مي‌كردم او سال‌هاي سال با سلامت كامل در كنار ما زندگي كند و هميشه همين‌طور شاد و سرحال باشد.

اما آن شب مادربزرگ كار عجيبي انجام داد؛ كاري كه براي من خيلي جالب و قابل تحسين بود و باعث شد بيشتر به شجاعت و صداقت مادربزرگ عزيزم پي ببرم.

وقتي تمام مهمان‌ها رسيدند، مادربزرگ از همه ما خواست در اتاق‌نشيمن جمع شويم و خودش شروع به صحبت كرد. او با صدايي بلند و با لحني مطمئن و محكم گفت: «من از اين‌كه همه شما اينجا هستيد و امشب به خانه من آمديد، خيلي خوشحالم و از همه تشكر مي‌كنم. اما فكر مي‌كنم امشب بهترين فرصت است كه به تك‌تك شما بگويم چقدر دوست‌تان دارم و از دوستي با شما چقدر خوشحالم.»

همه ساكت بوديم و به حرف‌هاي مادربزرگ گوش مي‌داديم. اما بعضي از دوست‌هاي او حرفش را قطع كردند و گفتند: «امشب تولد توست، آنجلينا؛ ما بايد بگوييم چقدر تو را دوست داريم. بهتره اين حرف‌ها را بذاري براي يه وقت ديگه.»

مادربزرگ مثل هميشه لبخند مهرباني زد و گفت: «هيچ وقت براي اين‌كه به ديگران بگوييم چقدر دوست‌شان داريم، دير يا بي‌موقع نيست. من هم تصميم گرفتم امشب به همه دوستانم بگويم چقدر از حضورشان خوشحالم و چقدر بودن‌شان براي من ارزشمند است.»

او حدود30 دقيقه درباره تك‌تك دوستانش حرف زد و گفت هر يك را چقدر دوست دارد. وقتي صحبت‌هاي مادربزرگ تمام شد، با خودم فكر مي‌كردم من كه نوه او هستم، چقدر شهامت اين كار را دارم كه به ديگران بگويم دوستشان دارم و از بودن كنار آنها خوشحالم؟

آن شب مادربزرگ به همه مهماناني كه در مراسم تولدش حضور داشتند، اطمينان داد كه عزيز هستند و دوست‌داشتني؛ كاري كه خيلي از ما جرأت انجام دادنش را نداريم. اما اي​كاش بدانيم​ هيچ وقت براي اين‌كه به عزيزان‌مان بگوييم چقدر براي ما ارزش دارند، دير نيست و اين كار فقط قدري شهامت مي‌خواهد.


http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع:guideposts.or



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: به ديگران بگوييم چقدر دوست‌شان داريم