هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

به شهر عشق بيا
چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱ ساعت 19:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من مي‌گويم با دلم، بهار با چشم‌هاي تو به خانه‌ام آمده است و پرندگان از شانه‌هاي تو آسماني شده‌اند. تو لبخند مرموزي مي‌باري و من نمي‌دانم زير اين باران ببارم يا بخندم. نمي‌دانم بايد حنجره بومي‌ام را در باد بتكانم يا آشوبي كه در پلك‌هاي من است را به رودخانه بسپارم تا درياها شرمنده شوند.

من مي‌گويم ببين! وقتي تو از خانه مي‌زني بيرون ، پرندگان دانه‌چيني را از ياد مي‌برند و تمام گل‌ها آفتابگردان مي‌شوند. تو دست‌هايت را سايبان چشم‌هاي آفتابي‌ات مي‌كني و آن دورها را به تماشا مي‌ايستي. بعد با همان لبخندي كه اين روزها نمي‌شناسمش دور مي‌شوي. مي‌روي مي‌روي تا آنجا كه نقطه‌اي مي‌شوي در افق.

مي‌روي و تمام آسمان را به دنبالت مي‌كشاني با پرندگان ريز و درشتش، با برف و باراني كه هديه خداوند است به من، آن‌گاه من مي‌مانم و آسماني تهي از پرنده، من مي‌مانم و آفتابي كه حالا راه افتاده به دنبال فانوسي كه اين روزها در دست‌هاي تو سوسو مي‌زند.

من مي‌گويم پلكي از پيراهنت بيرون بيا، قدري بخند/ خنده يك گل زمستان را به آتش مي‌كشد.

تو با انگشت اشاره‌ات مرا​ خطاب قرار مي‌دهي. مرا از تبار بيدهاي مجنوني مي‌داني كه سرازيري و سربه زيري​شان شهره خاص و عام است. آن‌گاه به برهان مي‌ايستي، دليل مي‌آوري و مي‌گويي كه چه؟ با عشق نمي‌شود زندگي كرد. من حالا فقط بلدم گريه كنم تا شايد اشك‌‌هايم اين فكرت را ببرند به دريا. تا شايد ماهيان هم عاقل شوند.

من مي‌گويم عاشق باش تا بدوي، بدو تا برسي، برس تا آفتابي شوي، آفتابي شو... تو حرف‌هايم را قطع مي‌كني. نگاهي عاقل اندر سفيه به من مي‌ اندازي. من مجال حرف به تو نمي‌دهم و مي‌گويم:

«عاشقان زان سوي پل خود را به آب انداختند» تو دوباره به لبخند مرموزت پناه مي‌بري و مي‌گويي كه چه؟ من ادامه مي‌دهم:

«عاقل به كنار جوي تا پل مي‌جست/ ديوانه پابرهنه از آب گذشت» و بعد لبخندي​ از روي پيروزي مي‌زنم.

تو دوباره به استدلال پناه مي‌بري و مي‌گويي من زندگي در اين سوي آب را بيشتر دوست دارم. من مي‌خواهم به يادت بياورم روزي را كه از مردانگي‌ات سرودم و تو را به خاطر عقل عاشقت ستودم، مي گويم ببين​! و بيتي را مي‌خوانم:

«اول داستان ما عشق است/ آخرش هم جز اين مقدمه نيست»

ولي تو باز هم به من مي‌خندي. اين بار من هم با تو مي‌خندم و يادآوري مي‌كنم اين بيت روز اول را كه:

«جهان عشق است و ديگر زرق‌سازي/ همه بازي است الا عشق‌بازي»

اما تو عاقل‌تر از آن شده‌اي كه عاشقانه‌هايم را بشنوي. انگار وادي وادي از اين سرزمين رفته‌اي و گم‌شده‌اي در غباري که سواران نيامده راه انداخته‌اند. گم شده‌اي در گردبادي كه روزي ساكن اين خيابان بود. گم شده‌اي در ازدحام مانتو​ها و پالتوهايي كه نام و نانت را مي‌سرايند نه دل بي‌بديل تو را. من زمزمه مي‌كنم با خودم:

بايد مرا آن سوي آب و نان ببيني

دور از نگاه هزل اين و آن ببيني

من عاشقت هستم، همين کافيست اي گل

تا تو مرا مثل خودت انسان ببيني

تو باز هم مي‌خندي، كوتاه و مرموز و مثل هميشه مي‌گويي «باشد» و من باز هم نمي‌دانم «باشد» يعني چه؟

مهربان‌ترين همسر دنيا! زندگي با عشق معنا پيدا مي‌كند. زندگي را بايد عاقلانه شروع كرد و عاشقانه ادامه داد. يادمان باشد در زندگي عشق مركب است نه مقصد. يادمان باشد ما با هم راه افتاديم با همين دل‌هايمان كه خاستگاه خداوند است. پس بايد عاشقانه به هم تكيه كنيم. اعتماد كنيم. از تو مي‌خواهم با همان زبان هميشگي كه تو بيشتر از هر​كسي مي‌شناسي‌اش:

به شهر عشق بيا تا كسي نپرسدمان

تو از كدام دياري، من از كدام ديار؟

و تو باز هم مي گويي « باشد » و من باز هم نمي دانم« باشد» يعني چه.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع:جام جم



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده