گل قالی
پنجه ای برتار می بندد تن پودی
درد می ریزد ز سر انگشت خون مرده
خواب رفته پای بی اندام
در قولنج شانه ، هر دم می کشد تیری
ای بسا جنبنده در آنجا - ولی با شکلشان ترکیب درهم رفته ی انسان
دست در کارند و اندر کارشان بی تاب
گاه گاهی
چشم ِ از سو رفته ی ناسور مردی یا زنی یا دختری یا...
باز می یابد نخ تابیده ی آبی ، بنفش و ارغوانی را
گاه هم
در خم یک سر به روی چارچوب کارگاه
و سکوت دیگر یاران
می گریزد مرغک تنگ آشیان ِ روح غمناکی...
تا گل قالی شکوفد چون گل خورشید
زیر پای دیگران
زیر پای شکلشان انسان و از ما بهتران