هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » محمد زهری » در چاهسار مغرب
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 در چاهسار مغرب

گفتند :
 در چاهسار مشرق
دیگر نه دلوی و نه طنابی
نه چرخ ِ کهنه ی سر چاهی
تا
 در تیغ آفتاب
 هر بامداد
 آب طلا ، به کاکل گلدسته ها دهد
 گفتند : شرق اینک
فرعون مومیایی است
در محبس مثلث اهرام .
یا
 تندیس بی مهارت سنگ شکسته ای
در تخت سوخته ی جمشید
یا
 شاهزاده بودا
- آن پیکر جلیل خموشی
در کوهسار جنگلی پیامبر
گفتند :
القاءِ نطفه در رحم شک زال شرق
بی انتظار شاخه ی شمشادی است
موسی ،
عیسی ،
یا محمد دیگر
دیگر
 در شوره زار شرق نمی رویند
گفتند : شرق دیگر
مرده است ،
 بی پرسشی
جوابی
 حَشری
نشری
قیامتی
اینک
غرب است
 بر مرده ریگ چار گوشه ی عالم
قیّم،
وصی و
ناظر
بر بحر و بر شراع کشیده
باد موافق را در بادبان فشرده
با پای لخت تجربه رفتیم
در جستجوی گنج
از راه بی نشانه ی ابریشم
 تا بستر معطر مغرب
- آن روسپی گند ِ بزک کرده -
 اما
دریافتیم
در غرب هم خبری نیست
 انگار آسمان ، همه جا آبی است
 در چاهسار مغرب هم
دیگر نه دلوی و نه طنابی
 نه چرخ ِ کهنه ی سر چاهی ...
اینک
تنها منم ،
تویی
- نه کس دیگر -
و نیست خون ما
رنگین تر از همه ی خون ها
 یا
 بیرنگ تر
 باید گذر کنیم از عقبه ی کوه
از سد سخت یاجوج و ماجوج
تا زیر آستانه ی آرامش
 راهی است
 شب ، ژرف و بی ستاره نشسته است
 دست مرا بگیر ،
 وگرنه
 ما یکدیگر را
 گم می کنیم در راه