من همسر توام، همان كه به پايت ميشكند، ميريزد تا تو بيشتر قد بكشي و به آفتاب نزديكتر بشوي.
من همسر توام، با دستهايي كه تا آسمان ميرود و برميگردد و لبريز از دعاهايي است كه براي اولين بار زمزمه كرده است.
من همسر توام، با لبهايي از ترانه و تبسم كه نيايشهايش را پرندگان آسمان به آسمان هديه ميدهند.
من همسر توام و به مهرباني چشمهايت و لبخندهايي كه با خودت از بهشت آوردهاي بيشتر محتاجم.
من، اين گمشده در
چشمهاي تو، ايمان دارم خدا در سرانگشتان كشيدهات قدم ميزند و بهار در
سرشاخههاي درختاني كه براي نيايش تا آسمان دويدهاند.
من به پاي تو ميريزم چو برگهاي پاييزي درختان كه با زردي خويشاوندي غريبي دارند.
من همسر توام، همان كه
گرما را به شبهاي پر از سكوت زمستان، به آبهاي به انجماد رسيده چشمهها
در روزهاي كوتاه چلهبزرگ، به شعلههاي عريان آتش در اجاق اجداديمان در
شبهاي طولاني چله كوچك هديه ميدهد.
من هزار فروردين به پايت
جوانه ميزنم. نگاهكن دستهايم از بهار پر است، چشمهايم از تابستان و
لبهايم هنوز متبسم ماندهاند تا نام كوچك تو را به بزرگي ياد كنند.
من همسر توام، همين كافي است تا زير يك چتر دونفره بارانهاي آمده و نيامده را به رنگينكمان برسانيم.
من همسر توام، همان كه
ميگفتي در كنار تو سايباني كافي است تا بچههايمان به فتح آسمان برخيزند.
همان كه ميگفتي خدا تو را كه به من بدهد پادشاه هفتاقليم خواهم بود. همان
كه آرزو داشتي برايت قصه بيافرينم تا غصههايت را به باد بسپاري. همان كه
ميگفتي شعرهايت محشر كبري
است.
امروز ديگر ماشين خريد
شدهام، با دستهايي كه نايلونهاي كوچك و بزرگ را به خانه ميآورد. اين
دستها ديگر نه بوي بهار كه بوي شامپو و تايد و صابون و زردچوبه ميدهد.
امروز برايت يك قالب پنير كه روباه و زاغ برايش افسانهسازي ميكردند، از كتاب رمان و ديوان شعرم مهمتر شده است.
بگذريم همسرم. اين روزها ابري است همانگونه كه آن روزها غبارآلود بودند.
اين روزها ماشين خريد شدهام و آن روزها نويسنده يا شاعري كه انگار فقط ميتوانست هوا بخورد.
بيا برگرديم از اين گرگ و ميش، از اين ابري غبارآلود، از اين نيمه پر يا خالي.
بيا برگرديم به ظهر تابستاني كه آفتاب در وسط آسمان است، چرا كه حد وسط و اعتدال نيكوترين شيوهاي است كه ميشناسيمش.