پنجره
پنجره ام رو به خیابان گوش می دهد
:
- خشیدنِ جاروهای شهرداری
- شلوغی صف های شیر
- ویراژهای بی مقصد
- بلندگوی سرماخورده ی وانت های ولگرد...
پنجره ام به خیابان نگاه می کند:
پیرزنی در خیالِ سفره ی ظهر ، استخاره می کند تا غروب
و در جوابِ ماشینِ حساب ،
بدهکار می ماند پدری که پاکت های بزرگی نمی آورد...
لابد صدای سکه های زرد را شنیده اند-
آدمهایی که مشتریِ دائم دکه ها هستند
لابد صدای زنگ مدرسه های مؤنث را شنیده اند-
مردان میانسالی که در مواضعِ با منظره اتراق کرده اند
و لابد به خاطر آرمان هایشان به پا خواسته اند-
این دو نفر که بر سر جای پارک دوئل می کنند...
می بینی؟
من می ترسم
اما
حواس پنجره ام
همیشه به خیابان است.