زیر بادبان ها
بی ماه ،بی گل سرخ ، بی زن
کشتی هامان را به سمت تروا می رانیم
قطار به کباتان قدیم می رود
شیر سنگی خمیازه می کشد
زیر بادبان های پلاسیده
بلیط هایمان یکسره بود
بی ماه منوریم
بی گل سرخ معطریم
بی زن شوهریم
دستمال های کاغذی را
از اشک خودسیاه می کند آناهیتا
قطار که از خط ریمل او بگذرد
و باران که ماه و گل و زن را
نمی بارد ، نمی باراند ، بر اجتماع یتیم
بر شهرعزب
روی بوسه هایی که در هوا به هم گره می خورند
روی لب ها که چیزی از رعد و برق نمی دانند
که بر مرکب های چوبی به خواب رفته اند
در پایانه ی سرویس های سیر و سفر
درمرکز تلاقی اشک ها ، وداع ها ، انتظارها
بادبان ها می سوزند
نسل بی بازگشت
بی چراغ . بی گلدان ، بی عروس
حتی نمی خواهد سفینه ای اختراع کند
این روزها ، کباتان
آقای « دیکو» را حتی در شغل ناخدا نمی پذیرد
بگذار سال پیش باشد
آن عشق رخ نداده ، پس کنون
عشقی وجود ندارد
مگر از نو سفینه ای بسازیم
اما چه سود
از اختراع چیزی که بارها اختراعش کرده اند