الف
دست بر نمی دارد
نمی رود یک امشب بگذارد
سر سنگین به خواب تو
از فراموشی گریه بمیرم
کر می کنم همین چند خط کهنه
خودش یک شعر کامل است
اما ادامه می دهم
شب همه شب این سال و ماه بلند
کارم از شمارش شد آمد دریا گذشته است
دیگر از تقسیم خستگی با خویش نیز خوابم نمی برد
چقدر امشب من
باز شبیه شب پیش از این شب است
باز براده های نور آمده
دارند از درز دریچه
هی لای همین ملحفه ی بی خواب می خزند
عیبی ندارد
نور طعم تنفس اولاد مریم است
نشانه ی صبح است
اشیاء مرده باز
به حیرانی اسامی خویش باز می گردند
این سیاهه ی روشن چراغ است روی میز
آن قاب عکسی کهنه از سالی دور
تمام اتاق پیدا نیست
ثانیه شمار ساعت دیواری پیدا نیست
خطوط دست نوشته ی پدر پیدانیست
پس چه مرگ است پسر
بگیر بخواب
عجیب است
روزی که رفت
شبیه پاره ای از همین شب مرده بود
و این شب مرده نیز
شبیه نه معلوم فردای دیگری ست
خدایا باز صبح شد
کجا بروم
از کوچه ی پرازدحام این همه کلمه چطور بگذرم؟
من که خیلی گشته ام
نام او در هیچ دفتری از شمارش شب بو ها نبوده است
دقیقه ها به من دروغ گفته اند
نگاه کن
صبح کامل است
نور آمده کنار کتابخانه
دارد شب را با سرانگشت خیس واژه های من
ورق می زند
حالا تمام دریچه ها پیداست
خانه پیداست خواب خدا پیداست
بوی چای دم کشیده می اید
آب عروس علف است
نم دارد تنفس هوا
و من ... مست بیداری لاعلاج همینم که هست
هی شب زنده دار اسامی مردگان ماه