بیگانه !
درافتاده ، بر دشت ِ پنجاه و اند
من اینک ، یکی کوه تنهاییم !
سکوتم ، به آسوده جانی مگیر
که خون می چکد، از شکیباییم !
به همراه ِ این ، دلربا دختران
به گیتی ، زنم هست و ، کاشانه نیز
سخن سنج ِ دوران ِ خویشم ، ولی
در آغوش ِ این خانه ، بیگانه نیز
زن ، از پشت ِ سی سال پیوند ِ عمر
ندارد دگر ، تاب ِ تیمار ِ من !
به بیزاری ، از من گریزد ، که هست
دل آزرده ، از رنج ِ دیدار ِ من
مسیحا ، گر آن لاشه سگ ، برستود
به رخشنده الماس ِ دندان ِ او!
به چندین هنر ، کان ِ عیبم هنوز
چو بیند به من ، چشم ِ فتّان او
گر این نکته ، دانستمی از نخست
که پیسوته ، پاداش ِ نیکی ، بدی است
بر این ناسپاسی ، ببخشودمی
که بخشایش ، از کرده ی ایزدی است
همیدن غمینم ، کزان هر سه دخت
یکی نیست دیگر ، به فرمان من !
گرش نوشدارو ، فرستم به مرگ
به دور افکند ، جام ِ درمان ِ من !
بدان سرد و گرمی ، که از روزگار
چشیدم ، درین عمر ِ پنجاه و اند
درین خانه دیگر ، غریبم غریب
درین کلبه دیگر ، نژندک نژند!
به بزمی ، که نامش بود ، زندگی
من ، آن مانده مهمان ِ بی عزتم !
خدایا ! سرافرازیم ده ، به مرگ
مبادا ، به پستی کشد همّتم