فرزند
بر خونجگری ، چند کشم پرده ، ز لبخند
فرزند ز من رنجه و ، من رنجه ز فرزند
او ، راغب ِ تکرار ِ خطاهای ِ من ، از جان
من ، طالب ِ اصلاح ِ سراپای ِ وی ، از پند
او تازه بهاری است ، دل افروز و گل افشان
من ، زردی ِ پاییزم و ، دمسردی ِ اسفند
بزغاله ی ناباور آسوده ز گرگ است
از ساده دلی ، بی خبر از مردم ِ ارغند
گر خرمن ِ صد تجربه ، ریزم به کنارش
از من نستاند ، به جوی خوشه ی ترفند
ناگفته سخن ، جنبش ِ خشمش ، کند از جا
چونانکه ، فتد زلزله ، در کوه ِ دماوند
خیزد به من آنگونه ، که ببری ز کمینگاه
تازد به من آنگونه ، که گردی ز کژاغند !
در قفل ِ سرا ، چون شنوم بانگ ِ کلیدش
هر شب ، رود از ساعت دوشینه ، دمی چند
بگذشته دگر کار ِ وی ، از پ.زش و پرهیز
بشکسته دگر تاب ِ من ، از خواهش و سوگند
وایا ، که زبان ِ دل ِ هم ، هیچ ندانیم
من هندوی ِ کشمیرم و ، او ترک ِ سمرقند
من امت ِ هارونم و ، او ملت ِ عیسی
من ساحل ِ کارونم و ، او قله ِ الوند
گر شربت ِ شکر ، برمش پیش ِ لب از مهر
تلخ آیدش آن شکرو ، زهر آیدش آن قند
با اینهمه ، چون لغزد و ، زاری کند از جان
از زاری ِ او در گسلد ، بند ِ من از بند
صد وای بر آن خانه ، که این خصم ِ دل افروز
زان خانه ، بر آرد سر و ، شورد به خداوند
هم درشکند ، سنت ِ دیرینه ، به طغیان
هم در گسلد ، حرمت ِ پیشینه ، ز پیوند
من در تب ِ این تابم و ، دل در غم ِ این راز
رازی ، که از و رنجه شود ، جان ِ خردمند
دیگر ندهد سود ، نه تورات و نه قرآن
دیگر نشود یار ، نه انجیل و نه پازند
آن به ، که به صحرا برم ، این داغ ِ جگرسوز
آن به ، که به دریا زنم ، این جان ِ غم آگند
هر چند ، گران است مرا ، اینهمه اندوه
هر چند ، از و نیست دلم ، یکسره خرسند
پیوند ِ من است ، این گل ِ فرخنده ی پرخار
فرزند ِ من است ، این مه ِ خودکامه ی دلبند
مهرش ، اگر از دل فکنم ، نیست سزاوار
عشقش ، اگر از جان گسلم ، نیست خوشایند
آن به که ازو درگذرم، با همه تقصیر
آن به ، که بر او در نگرم ، با همه لبخند
آوند ِ گذشتم من و ، این شکوه در افتد
با لرزش ِ غربال ِ دل ، از چشمه ی آوند !
گویند ، فریدون به پدر ، نیز چنین بود !
بر داعیه حجت بود ، این دخت همانند !