آرزوی گمشده
ماه ، دل افسرده ، در سکوت ِ شبانگاه
بوسه ی غم زد به کوهسار و فرو رفت
چهره ی او بود گوئیا که غم آلود
رفت و ندانم چها که بر سر ِ او رفت
سایه فزونی گرفت و دامن ِ پندار
رفت بدانجا که بی نشان و کران بود
رفت بدانجا که خنده مستی ِ غم داشت
رفت بدانجا که اشک بود و خزان بود
خسته ز آوارگی ، به دره ی تاریک
سر به سر ِ صخره کوفت بد و بنالید
چون دل آواره بخت ِ من که هوسناک
روی بهر آستان نهاد و بنالید
راست ، تو گفتی نگاه ِ دوزخیان داشت
دیده ی اندوهبار ِ اختر ِ شبگرد
یا غم ِ آیندگان ِ خاک همی دید
کاین همه افسرده بود و خسته و دلسرد
من به شب ِ تیره بسته دیده ِ افسوس
مست ، در اندیشه های غمزده بودیم
پنجره بگشاده بر سیاهی ِ شبگیر
در پیری آن آرزوی گمشده بودم
باد بتوفید و ناگهان ز دمی سرد
شمع خموش گرفت و کلبه بیفسرد
خش خش ِ آرام ِ پایی از گذر ِ باغ
روی به ایوان نهاد و حاقه به در خورد
خاستم از جا هراسناک و سبکخیر
کلبه سیه بود و باد در تک و پو بود
کیست ؟ در آن تیرگی دو بازوی پر مهر
گرم و سبک حلقه زد به گردنم
او بود