راز عطشناک
شگفتا...
رازیست خفته
در عطشناکی تو
که اندوه مرگ عطشناکت
از فراز سالها
می نشیند بر قلبها
و ما هنوز، تشنه ی فهمیدن تو
سالهاست می رویم به جستجو
از تو گفتیم با فرات
طغیان کرد
و شگفتا که اگر دریا شود
تشنه ی فهمیدن توست
خون تو در رگ آن دشت نشست
که کنون قلب زمین است
ورنه او، هیچ نداشت
که اینگونه مقدس بشود
پاک شود
متبرک بشود
همه دیدند با حضورت
خورشید
قطره قطره آب شد
که توخود، خورشیدی
و چه حزن انگیز که خورشید
روی دستان خاک پرپر شد
دریغا، دریغا
در پایان جستجو
عطشناک تریم إإإ