با اين فكر و خيالها
بود كه اين پدربزرگ 70 ساله به سراغ يكي از آشنايان رفت و خواهر خانم بيوه
52 سالهاش را خواستگاري كرد و خواست كه مراتب اطلاع داده شود تا مراسم
رسمي انجام شود.
از آنطرف بشنويد از عروس خانم.
مريم خانم 2 سال پيش همسرش را از دست داده بود و در همان اثنا بود كه تنها دخترش ملكه به تخت عروسي نشست و به خانه بخت رفت.
مريم خانم ماند و ارثيه پدري دخترش كه حالا رويش نشسته بود و داشت زندگي ميكرد.
ملكه خانم گويا در اريكه
سلطنت خود قدرت تصميمگيري نداشت يا ارادت خاصي نسبت به مادرش حس نميكرد
كه هنوز كفن مرحوم پدرش خشك نشده بود رسما همراه شوهرش به خانه پدري رفت و
طلب ارث كرد.
ملك پدرش يك خانه دو
طبقه قديمي ويلايي بود كه همه با هم در زمان حيات پدر در آن زندگي ميكردند
اما وقتي ملكه عقد كرد و كمي بعد پدر مرد، ملكه گفت كه خانه براي مادر
زيادي بزرگ است.
مريم خانم بارها از زوج
جوان خواسته بود كه بيايند در خانه پدري و با هم زندگي كنند اما ملكه خيلي
زود پايش را كرد توي يك كفش كه ميخواهد ارثيهاش را بگيرد و خانه را بايد
بفروشد. مادر گفت خانه را بسازيد و يك طبقه را شما بنشينيد ويك طبقه را من،
دو تاي ديگر را هم يا اجاره بدهيد يا بفروشيد.
اما داماد محترم خانواده
پول ساخت نداشت و اگر مشاركتي خانه را ميساختند نيز صرف نميكرد. خلاصه
آنها به اين نتيجه رسيده بودند كه وقتي ميتوانند تمام خانه را به پول
تبديل كنند و بردارند چرا آن را بسازند و با مادر شريك شوند.مريم خانم اين
روزها يك چشمش اشك بود و يك چشمش خون. آواره خانه داماد شدن چيزي نبود كه
انتظار داشت و هر وقت از فرزندش آزرده ميشد نفريني نثار روح مرحوم شوهرش
ميكرد كه در زندگي 30 ساله زناشوييشان هيچ حقي براي او نگذاشته است.
مهريه او هم چيزي نبودكه آتيه زن را تامين كند.
وقتي اقوام خبر آوردند كه 2 سال بعد از فوت همسرش خواستگار پيدا كرده است خوشحال شد.
مريم خانم ميخواست از
آوارگي نجات پيدا كند، بخصوص دلش ميخواست از همسر آيندهاش سرتر باشد و او
پولدار باشد تا بتواند در ازدواج دوم نقصان ازدواج اول را حل كند.
وقتي ملكه و همسرش براي
او خط و نشان كشيدند كه اگر ازدواج كند آبرويشان ميرود گفت اگر براي
آبروريزي شما هم شده ازدواج ميكنم چون اصلا از شما راضي نيستم!
خلاصه با اين جو رواني
كه بر زندگي عروس و داماد حاكم بود يك جلسه خواستگاري رسمي برگزار و قرار
شد حاج حميد و مريم خانم يكديگر را ببينند.
در جلسه خواستگاري مريم خانم گفت: بايد يك ملك به اسم من كني يا دستكم سه دانگ خانه مسكونيات را به نامم كني.
آقا حميد كه فكر ميكرد
كدبانوي سر حال و دست و پاداري با 20 سال امتياز جواني به دست ميآورد،
گفت: با تفاوت سني كه داريم اين حق شماست كه بخواهيد از آيندهتان مطمئن
باشيد. در عوض مهريه را 50 سكه طلا قبول كنيد. مريم خانم هم كه ديد داماد
بر سر قباله و شروط آن چانه نزد، حيا كرد بر سر مهريه چانه بزند و بگويد
مهريه دخترم 1000 سكه است چرا مال من 100 تا نباشد !!!
قول و قرار عقد محضري و يك جشن مختصر براي اعلام به خانواده گذاشته شد و هردو به فاميل پيشاپيش اعلام كردند كه دارند ازدواج ميكنند.
حاج حميد كه همه جوانب را سنجيده بود ميراثخواران خود را در نظر نگرفته بود.
آنها در محضر جمع شده و
مثل يك قشون خشمگين آماده دعوا شدند اما از طرف عروس خانم فقط خواهرش بود و
حتي دختر و دامادش نيامده بودند. اين بود كه جنگ نابرابري آغاز شد.
بچهها گفتند زحمات مادرمان را ميخواهيد تحويل يكي ديگر بدهي؟
خانه حق ماست.
بعد يكي از دخترها گفت:
اين خانم به سن يائسگي قطعي نرسيده ! از كجا معلوم كه بچهدار نشود و
ميراثخوار ديگري براي رقابت با ما درست نكند.
آن يكي گفت: شما حق نداشتيد سرخود تصميم به ازدواج بگيريد و ديگري گفت: يا يك زن 65 ساله يا هيچ چيز!
خلاصه عروس خانم طبق
معمول از ترس آبرو و رانده شدن از خانه دخترش و خفت كشيدن در ميان فاميل با
دل خونين بله را گفت اما چنان كينهاي از داماد و خانوادهاش به دل گرفت
كه نگو.
مهريهاش شد 10 سكه و يك وجب از خاك قلمرو خاندان آقا حميد هم به اسمش نشد.
مريم خانم با اين خفتي
كه به خود داده بود دلش ميخواست همانجا بميرد. وقتي به خانه بخت رفت تا
مدتي افسرده بود و از خانه بيرون نميآمد.
بعد از چند روز كه آقا
حميد يخهاي غريبگياش آب شد گفت: شرايط همين است كه هست. حالا ميخواهي چه
كني؟ راضي نيستي طلاقت بدهم. خودت ميداني كه هيچ كجا جايت نيست، اينجا
دست كم سر پناه داري.
مريم خانم هم بيحرف و گپ كارهاي روزمره را از سر گرفت. اما شوهرش را دوست نداشت.
حاج حميدخان زبر و زرنگ
كه نيروي كار ارزان و سر حال به دست آورده بود فكر نميكرد كه مثل دوران
جوانياش لازم باشد دل همسرش را هم به دست بياورد.
اين بود كه لبه تختش مينشست و داد ميزد: خانم! چاي بيار !
خانم بيا رخت چركهايم را جمع كن و ببر و بشور.
خانم هم كه كاركشته
روزگار بود فهميده بود بايد چه كند. رختها را ميبرد توي ماشين ميريخت و
پودر نميريخت. ميگفت ماشينت خراب شده است.
قوري چاي را هي گرم ميكرد و دوباره ميبرد.
وقتي شوهرش نق ميزد و ميگفت تو چه زني هستي ميگفت: همون زني كه لايق مردي مثل تو شده باشد.
آنها خيلي زود از هم
خسته شدند. حاج حميد مرد افتادهاي نشده بود و مريم خانم نسبت به سنش هنوز
از زيبايي بهرهمند بود اما آنها جور ديگري به زندگي نگاه كرده بودند و
هرگز چيزي را كه توقع داشتند كسب نكرده بودند.
فوت و فن تجديد فراش
اگر قرار است دوباره ازدواج كنيد بايد جوانب روابط همسر و خانوادهاش و خودتان و خانوادهتان را بسنجيد.
با فرزندان قاطعانه صحبت
كنيد و به آنها بفهمانيد شما صاحب اين زندگي و چيزي كه از آن به عنوان
ميراث ياد ميكنند هستيد و تا وقتي زندهايد ميراثي در كار نيست.
به زن يا شوهري كه قرار
است با شما زندگي كند به عنوان مرد يا زن زندگيتان نگاه كنيد. همه چيزهايي
كه وقتي جوان بوديد براي همسرتان به كار ميبستيد سعي كنيد اكنون براي او
در نظر بگيريد. آدمها وقتي پير ميشوند عاطفيتر شده و هيچ زني براي جمع و
جور كردن يك پيرمرد با او ازدواج نميكند.
از موقعيتهاي ضعيف هم
سوءاستفاده نكنيد زيرا با اين كار خيلي زود انگشتنماي خانواده ميشويد و
بچهها شما را به عنوان الگوي بد و ناسازگار ميشناسند.
هر شخصي از سالها زندگي
با زن و مرد ديگر خاطرات زيادي دارد كه خيلي از آنها خوش است. سعي كنيد به
خانواده هم احترام بگذاريد و همسران سابق هم را دستمايه تحقير و آزار قرار
ندهيد.
اگر ميخواهيد زندگيتان
پا بگيرد بايد جذابتر از هميشه باشيد. گرچه بيمار هستيد، اخلاق خوشي
داشته باشيد و هرگز اگر پرستار ميخواهيد زن نگيريد و اگر در راه ماندهايد
شوهر نكنيد و تحت هر شرايطي به يك ازدواج نامناسب تن ندهيد. گاهي خانه
سالمندان خوشايندتر از خانه همسري است كه تمام اعضاي خانوادهاش به شما با
تحقير نگاه ميكنند.
اگر حس ميكنيد نياز به
تامين داريد آن را در عقد نكاح خود مشخص كنيد و اگر تضميني نبود وارد
رابطهاي كه رضايتتان را جلب نميكند، نشويد.
البته شما سني را پشت سرگذاشتهايد و كاركشتهتر از
آن هستيد كه حرف كسي را بشنويد اما به عنوان آخرين سخن معيارهاي اوليه
ازدواج خود را دوباره به خاطر بياوريد و همه چيز را يك بار ديگر مرور كنيد.
اگر همان چيزي است كه ميخواستيد بله را بگوييد.