"چاقاله بادام"
شب و این کوچه های تفرش و دل
بسی یادِ درخت و فکر باطل
به فکر چیدن نوزاد بادام
منو یاران به کل از شهر، غافل
زنان در فکر آش و روغن آن
ولی در خُر و پُف مردان شاغل
چه شوقی در سرم از بار و میوه
ولیکن چیدنش بس سخت و مشکل
سرانجام این چاقاله گشت نوبر
ولی یارب امان از پیچش دل
بشد صحبت ز هر گوش و کناری
ز استاد و کمی کوئیز تافل
چه گویی صالحا، اینها بهانست
که کشتی دلت بنشسته بر گِل
رسان ما را بزرگا، شهریارا
ازین امواج و طوفان، سوی ساحل