روزگار خوش نیست
اهل دنیایم ولی
روزگارم خوش نیست
تکه نانی دارم
میخورم با خونم
روزگارم تاریک
تیره و سرد و درد
یخ زدند آدمها
قلبهای یخی
عشقهای ناپاک
دردهای ابدی
انتظار همیشگیست
خدای مقدس !!! را فریاد زدن چه سود
هنگامی که سخن نمیگوید ، نمی بیند ...
چرا حق حق گریه
چرا انقدر ترانه
چرا خواهش
چرا انقدر بهانه
تاریکی ، درد ، غصه و ماتم
انتظار ، حسرت ، هر روز امیدی کمتر
کور سویی را که دگر نیست چرا
با پایی خسته جستجو کردن