اتفاق:
آنقدر هراسان بودم
که سایه ام را خنج بدست یافتم،
دندان هایش را بر هم می فشرد
و خنجر را می دیدم که با روزنی از آفتاب
و خاطره ای از مهتاب
از سایه می گذشت
و چون قطار افسار گسیخته ای به دنبالم می خزید
زیر چشمی که نگریستمش:
آرام آرام و سربزیر
تنش را از زیر پاهایم کنار کشید
و رفت.