سرود زندگی
من از تبلور شبنم می ایم
در سکوت دریا می خوانم
سرود ماندن را
و در هم می شکنم هبوط آدم را
من از واژه ی غریب غربت
نگاه آِنای خود را می دزدم
و غریبان زمان را
به قصد آشنایی با فردا
می پذیرم
و گل واژه های صفا را
از سرند دوستی
با دو دست لغزان
همچون گهواره ی کودکان به لرزه می گیرم
و باب سرودن را می گشایم
من در نیایش صبحگاهی
سلام عشق را پاسخ می دهم
و می خوانم سرود ماندن را
در اذان صبح
درود ستاره را با سحر حس می کنم
و سلام سحر را همچون گوشواری بر گوش خورشید می بینم
من از باد نمی گریزم
و از توفان نمی هراسم
مگر نه این که هر دو مظهر طبیعت اند ... ؟
باران ، شستشو گر آلام من است
و طراوت بعد از آن در کوهستان
سرود زندگی ام
پس می خوانم سرود ماندن را
من از نسیم حظ می برم
و بر کجاوه ی صبا می نشینم
من در غروب به دنیا آمدم
و در فلق بار سفر خواهم بست