حاشا
دیدی که باز نشئه ی صهبا به ما نساخت
در بزم عیش خون دل ما به ما نساخت
در زیر خرقه باده کشیدم به خاک ریخت
یعنی شکست شیشه و حاشا به ما نساخت
در پای من ز شیشه بشکسته خارهاست
می ده که توبه از می و مینا به ما نساخت
چون خاك راه گشتم و بر من گذز نکرد
طبع بلند آن قدو بالا به ما نساخت
در دشت عشق جور فلک شمع راه ماست
این خود عجیب بود که دنیا به ما نساخت
تهران 1344