در حضورِ ابديّت
لحظه ای از اَزل است
این وجود ِ سبزِ من
که بر سردیِ خاک
قدم می راند.
شاید از روی غرور
شاید از روی طَرَب
می فروشم به همه فخر
و چه خشنودم من
چون که از پیش
به مهمانی ِ " او" خوانده شدم!
در حضورِ ابديّت
می خورم سیب
می نوشم گُل
و نمی ترسم من
دیگر از دیو ...
... از تَن!
شاید آن روز
مرا سبز کنند!
در میانِ باغی
در ته ِ گلدانی
تا کمی رشد کنم
به ثمر بنشینم ...
... و همیشه
سبزتر خواهم بود
در کنارِ رود ِ آغاز
در کنارِ رود ِ پایان
در درون ِ لحظه ها
در حضورِ ابديّت.
در حضورِ ابديّت :
پاک ترم
سبُک ترم
مثلِ " سپید "
مُطلقم!
بیش ترم!
من در آن جا
همه را می بینم
همه را می شنوم
... و خودم را ...
... تا همیشه ...
... تا ابد ...