قاصدک
می گویم تو را دوست دارم.
و یکباره می شکفد تخمدان اطلسی
و رها می شوند دانه های دنباله دار در باد
قاصدک هایی می نشینند بر بر شانه مترسکی
که ایستاده است رو به جنوب.
آخرین تکه های خورشید تلالو شبنمی است بر برگ صنوبر.
و امتداد آن به ستاره ای می رسد
که در رودی جاری است
که تو در آن نگاه می کنی
و با لبخند می گویی:
بی شک دوست دارد مرا خداوند.