شب غدر
به : م . سرشک
(( ... می داند که چیزی ، چیز خیلی مهمی ، دارد ازدست می رود .
دیگرداردخیلی خیلی دیر می شود ... او خیلی دلش می خواهد شعری
بگوید که خودگریه باشد ، اینطوری، اوهو ، اوهو ، اوهو...))
شهرنوش پارسی پور
شب غدراست :
شب بازیچه،
شب بازی بانور،
شب بازی بازیبایی.
ای پریشانترازباد!
ای به من ماننده!
پیر این درد به میخانه فرا خواندمان .
وقت آن است
که بیایی بامن .
وقت آن است که ما مست کنیم ،
مست از آنسان که بریم ازیاد
حرمت کوچه معشوقه خودرا
وبشاشیم به دیوارش .
( رخنه درپایه دیواری بایدکرد
تا به پایان این دربدری
شاید
سرپناهیمان گردد
آوارش . )
وقت آن است که مامست کنیم ،
پس ، بگردیم دراین شهرو ببینیم ...
بگذاریم که چشمان روشنمان
آینه ای ازالکل
روی در روی شب روشن گیرند ،
تاکه زیبایی سالوس دوچندان یا صد چندان گردد ،
همه آفاق سیاه آینه بندان گردد .
آری ، آری :
وقت آن است که ما مست کنیم ،
پس بگردیم و ببینیم
نور وزیبایی را درخدمت تاریکی و زشتی .
وقت آن است که دیوانه شویم ،
و به زلف باد آویزیم ،
وبرقصیم ، دوان ، برسر هر بازار،
و بخندیم : هها ...
و بگرییم : ههو ...
شاید آن شحنه بیکار بگیرد مارا :
نه بدان جرم که (( اسرارهویدا )) کردیم ،
نه بدان جرم که کارخوبی ازما سرزده است ،
بل بدان جرم که مستیم ،
بل بدان جرم که دیوانه ...