غزل خوان
آن روزکه دیدم رخ او شاد شدم
آشفته شدم
خوار شدم
مست شدم
بی دل وبیمار شدم
بر طعمه ی این دام گرفتار شدم
با خنده ی خود ملک سلیمان بردم
آشفته چو شد جمله پریشان کندم
امشب ای خواب تو از چشم تر من بگریز
که غم دوری او در ره مستان بردم
و تو ای شمع بسوز خواب ز چشمم بربا
شاید آن نور تو امشب به گلستان بردم
و تو ای ماه بیا تا که رخش بینم باز
عشق اونعره زنان , مست و غزل خوان بردم